در جستجوی کسانی که جلوی خط چین های نام و نام خانوادگی اسم من را می نویسند

آهنگ قشنگ حال خوب کن این پست

[آخرین کوکب -شکیلا ]

هر کاری کردم تو خود بیان آپلود نشد. مجبور شدم از سایت دیگه ای بفرستم

×××

1. مشغول پیدا کردن یک نفر در اینستاگرام بودم. اسم و فامیل رو سرچ کردم و آدم های زیادی ه اسم و فامیل مشابه داشتند و در دهه های مختلف به دنیا آمده بودند و زندگی های متفاوتی داشتند پیش چشمم آمدند. بماند که فرد مورد نظرم را پیدا نکردم! به فکر افتادم اسم و فامیل خودم را سرچ کنم. 

آدم ها متفاوتی آمدند. کسانی که هر وقت در سربرگی اسم و فامیل نوشتند، اسم مرا نوشتند. چهره هیچ کدامشان مشابه من نبود. یکی عکاس بود. یکی پسر بچه کوچکی در آغوش گرفته بود و با همسرش عکس انداخته بود. یکی خیلی خیلی بزرگ تر از من بود.شاید همسن مادرم، یکی اتند پرواز بود و من ، من هم یکی از چند فاطمه سخاوتی ای که در این کشور و دنیا زندگی می کنم، داشتم نگاهشان می کردم. با خودم گفتم ای کاش خوب باشند. ای کاش احساس خوشبختی کنند.

2. یکی از اتفاقات خوبی که در طی این سه هفته موزه رفتن من افتاد، این بود که با تنوع حیرت انگیزی از رده های مختلف جانوران آشنا شدم. حتی اگر در حد اسم و شکل و تایپ نام علمی باشد، حتی اگر دیدن 13 گونه مختلف شاهینی که توی ایران دیده می شوند باشد. تصمیم دارم روزی که بچه دار شدم، پیش از آنکه متوجه شود برایش بخوانم. وقتی که توانست حیوانات و گیاهان و مخلوقات خدا را نشانش بدهم تا خودش را تنها محق کره زمین نداند. بداند روی همان زمینی که پا می گذارد صد ها جاندار دیده شده و نشده زندگی می کنند که هر کدام قصه و راه و روش متفاوتی از زندگی شان دارند. هر کدام آیتی از خلقت خداوندند. 

3. به مدرسه تابستانه ده روزه انستیتو پاستور نزدیک می شویم :) آخر هفته تهران می روم و ده روزی می مانم و کمی از دلبستگی ها فاصله می گیرم. هر چند که برای دیدار وبلاگی ای که قرار است در کارگاه کشت سلول رخ دهد حسابی هیجان دارم :)

4. این روزها با خواندن کتاب «ما چگونه ما شدیم» به اجدادمان فکر می کنم. زمانی که حکومت صفوی بر ایران مسلط شد، دین رسمی کشور را شیعه اعلام کرد. تا قبل از آن بیشتر مردم ایران اهل سنت بودند. دوست دارم یکبار هم که شده آن برهه زمانی را تجربه کنم. چطور این اتفاق افتاد. چطور روزی شاه حکم داد که از امروز مردم به دین شیعه باید باشند و تا امروز کم و بیش، سست یا محکم به همان حکم مانده ایم. اصلا مردمی که آن زمان زندگی می کردند چطور کنار آمده اند. بیشتر از هر وقت دیگری به زندگی اجدادم فکر می کنم. اجدادی که روزی در خواب هم نمی دیدند نوه نوه نوه شان یک تکه آهن روی پا بگذارد و در نتیجه رقص انگشتانش نوشته هایی به وجود بیایند که کسی از آن طرف دنیا بتواند بخواندشان. 

5. تصمیم دارم یک بار دیگر هم همه توانم را برای محقق کردن اتفاقی خوب بگذارم. خیلی خیلی جدی تصمیمم را برای شرکت در المپیاد گرفته ام.

6. قبول دارین یکی از اتفاقات خوبی که در انسان وجود داره توانایی دیدن رنگ ها به صورت تفکیک شده است. این قابلیت به صورت متکامل در انسان و گونه های نزدیک وجود داره و همه جاندارن نمی تونن چیزی که شما می بینید رو ببینن. حتی از بین انسان ها هم کسایی که درجات متفاوتی از کور رنگی رو دارن نمی تونن این همه رنگی رنگی رو ببینن و چقدر این رنگی رنگیا زندگی رو قشنگ می کنن و روحیه می دن.

بعدا نوشت:

قشنگ مشخصه شماره 6 زدم کانال 5 :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ مرداد ۹۷

چشم هایش [م]

آهنگ قشنگ حال خوب کن 

به یاد رادیو کاکتوس

Civil Wars- Dance me to the end of love

×××

هر وقت تو آینه به چهره ام نگاه می کنم، کانون توجهم چشمامن. یه جایی خونده بودم چشما دریچه ورود به روح آدمن.

سر شب رفته بودم تو اتاق الهه و کتابخونه اش رو نگاه می کردم. یکدفعه چشمم به کتاب «استاد عشق» افتاد. اسمش رو و تعریفش رو شنیده بودم. کتاب رو برداشتم و از الهه پرسیدم که خوندی؟ در جوابم گفت: آره. کتاب خیلی خوبیه! 

آخر شب، وقتی که وقت آزاد پیدا کردم شروع کردم به خوندن کتاب و به قدری برای من جذاب و آموزنده بود که تا پایان بخش ملاقات با انیشتین حتی کتاب رو زمین نذاشتم. حتی صدای صحبت خواهر کوچیکه که تو اتاقم نشسته بود اذیتم می کرد.

بعد از پایان بخش مذکور، یه انرژی و انگیزه ای زیر پوستم رخنه کرد. احساس کردم برای هضم این همه هیجان و قشنگی باید یکم راه برم و در موردش فکر کنم. بلند شدم و قبل از خروج از اتاق به چهره ام که نه، به چشمام نگاه کردم. عجیب برق می ردن و من عاشق این برقم. برق شیطنت نیست. یه عالمه امید و آرزوست که میان تو چشمام و چشمک می زنن. 

می دونین؟ من امشب به صاحب این چشما قول دادم  براش زندگی خوبی می سازم. شاید بعدها انرژی و انگیزه بیش از اندازه امشبم رو نداشته باشم. می نویسم تا یادم بمونه همچین قولی به خودم دادم. بهش قول دادم فقط لحظه ای استراحت کنم که واقعا لیاقتش رو داشته باشم و برای یادگیری هیچ وقت دست نکشم. 

شاید با خودتون بگین برو بابا! توام کاشتی ما رو دختر. هر روز تو این اوضاع میای سفسطه می بافی!

من به خودم همیشه گفتم تغییر و بهتر شدن شرایط مستلزم بهتر شدن روحیه و طرز تفکر خودمه. من به تنهایی برای خوب شدن جهان کافی نیستم. حتی برای کشورم هم. ولی دوست دارم انرژی محرکی که هی قل قل می کنه و انگیزه ام رو هر روز بیشتر می کنه بهتون انتقال بدم. 

این روزا نقطه عطف زندگی منن. روزایین که دارم پیله شفیرگیم رو پاره می کنم. دگردیسی مایه امید و مباهات بوده و هست

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۹۷

بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟

《مردم به کارهای من افتخار میکنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی خبرند. چه کرده ام که قدر و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر کرده ام و چه انتقامی توانسته ام از تاراج ایالات خود بکشم؟...  از شهرت و فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، مع الوصف تمام قوای مرا یک مشت اروپایی سرگرم داشته، مانع پیشرفت کار من میشوند... نمیدانم این قدرتی که شما اروپایی ها را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطه ور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می تابد تاثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته های شما را بر ما برتری می دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟》

 

۲۰۰ سال پیش، اوایل قرن نوزدهم میلادی- دیدار شاهزاده عباس میرزا نایب السلطنه و موسیو ژوبر فرانسوی فرستاده ی ویژه ناپلئون بناپارت در مکانی نزدیک به تبریز به نام "قره چمن"

"ما چگونه ما شدیم؟_ریشه یابی علل عقب ماندگی در ایران"

دکتر صادق زیبا کلام

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

در راستای نان-اَکادمیک کردن محیط دانشگاه

اگر روزی دختری رو دیدید که مانتوی سفید با گلای آبی پوشیده و روسری مشکیش رو با خم نگه داشتن سرش جلو نگه داشته و در دست راست سطل ماست و دست چپ ماهیتابه نگه داشته و توی سالن هم از عینک آفتابیش دست نکشیده، بیاید جلو سلام کنین. اون دختر منم
  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷

از این عکسای خارجکی پر از حرف که دو نیمه از صورت یک آدمه، یک نیمه خندان و یک نیمه فریاد زن

این آهنگ قطعا می تونه براتون حامل احساسات خوبی باشه. 

[ماه پیشانو- دریا دادور]

×××

این که یاد گرفتم رها باشم چیز خوبیه. چند سالی بود که فراموشش کرده بودم. 

سال دبیرستان و راهنمایی به هایپر اکتیو بودن معروف بودم. حتی ناظم مدرسه ام به خنده و به طعنه می گفت فلانی می شنگیا

این روزام همینطورم. سه روز اول هفته کلاس های عمومی ترم تابستانه برگزار می شه و از ساعت هفت بیدارم. روزای زوج نزدیکای هشت از خونه بیرون می رم و ساعت 9 شب بر می گردم. مامانم نگرانن. می گن  لاغر شدی، پای چشات گود افتاده. من همچین حسی ندارم. اتفاقا احساس می کنم روزای شکوفایی منن این روزا. برای خودم آهنگ بلند می کنم و بی توجه به ماشینای اطراف باهاش می خونم. گاهی صدام رو زیر می کنم تا به شکل مسخره ای شبیه دریا دادور به نظر برسه. توی ترافیک برگای حاشیه خیابون رو نوازش می کنم وحتی کمی سرم رو از ماشین بیرون میارم و ازشون[عکس] می گیرم. میل عجیبی به تجربه کردن چیز هایی که تا همین ماه پیش برام کراهت داشتند، پیدا کردم. می خوام فردا از الف.ر بخوام یکی از سوسکا رو بذاره کف دستم. یا حتی لارو کرم مانندشون رو حس کنم که کف دستم وول می خورن. صبحا به خنگ بازیای بچه گربه های تو حیاط می خندم و انجیر می چینم و همونجا می خورم و به میوه خاص بودنش فکر می کنم. به تولید مثل خاص انجیرا و این که این میوه ای که دارم می خورم حاصل فداکاری هایی است. به اون نوع خاصی از آبزی فکر می کنم که جنس نرش به بدن ماده چسبیده و به قدری کوچیکه که تا مدت ها زیست شناسا فکر می کردن این انگل ماده است. نگو جنس نر بوده و فقط برای تولید مثل آفریده شده.

سوال اینه. نقش من قراره تو این زندگی چی باشه؟

من همیشه خودم رو دانشمندی می دیدم که داره در زمینه سلول های بنیادی و سرطان کار می کنه. هدفم مهاجرت بعد از کارشناسی بود. برای زبان آموزی جسابی تلاش می کنم ولی...

اجساس می کنم با تصمیم سختی که باید این روزا بگیرم ممکنه کل زندگیم دگرگون بشه ممکنه تصویر ذهنیم رو از بین ببرم و باید دفنش کنم. سوال اینه.... ارزشش رو داره. ارزش رویاهام؟ حتی وقتی سر کلاس زبان دارن در مورد آیلتس صحبت می کنن دیگه به هیجان نمیام و به جاش چونه ام سفت می شه و با خودم فکر می کنم دیگه این چیزا برای من تعریف نمی شه. 

 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷

Personal time

 

هر جا و در هر حالی که باشم ساعت ۹ تا ۱۰ خودمو دعوت می کنم به قهوه و آهنگ

الان هم شما رو دعوت می کنم به موکا و «دامن کشان» تو کلاس B13 دانشکده مهندسی

 

 

  • فاطمه
  • شنبه ۶ مرداد ۹۷

حرم رفتیم که زیارت کنیم، بختمون باز شد :)

1. دیشب قصد حرم کرده بودم. گفتم امروز صبح بیدار می شم می رم حرم. دیشبم قبل خواب گفتم امام رضا اگه می خواین بیام فردا رو، خودتون صبح زود بیدارم کنین . (در این حد پررو :) ) البته ساعتم کوک کردم. صبح بیدار نشدم گفتم فردا صبح می رم. ظهری مامانی دایی (مامانِ مامانم ) رو دیدم و از اونجایی که احتمال می دادم امروز حرم برن ازشون پرسیدم، حرم نرفته بودن و می خواستن عصر برن. گفتم بیاین با هم بریم. و اکی شد. از اونجایی که گفتم این زیارت با بقیه زیارتا فرق می کنه (:دی) حسابی آداب زیارت رو به جا آوردم. و در نهایت بعد از کلی چرخیدن دور شهر و سه دور چرخیدن دور میدون شهدا به حرم رسیدیم. 

2. حدودا ساعت 6 و چهل دقیقه بود. بدو بدو با مامانی رفتیم بهشت ثامن (قبرستانی که زیر حرمه ) مامانی سر قبر مامانشون رفتن و من به تنها خاطره ای که از مادرجان (مامانِ مامانِ مامانم ) یادم بود چنگ زدم. 

وقتی از در قبرستان وارد شدم یک احساس خیلی سنگینی داشتم. بی علت، اشک تو چشمام حلقه زد. به دونه دونه سنگ قبرا نکاه کردم، بعضیا کهنه، بعضیا خراب، بعضیا شیک و تمیز. خدا می دونست هر چند وقت یک بار به این قبرا سر می زدن. بچه ها روی سنگ قبر ها سر می خوردن و من فکر می کردم رو هر سنگی که پا بذارم روی جایی پا گذاشتم که جسم مرده کسیو در بر گرفتم. کسی که یک زمانی زنده بود. به اسامی دقت کردم. مادری مهربان، پدری دلسوز، جوان ناکام... به تاریخ تولد و فوت دقت کردم. با خودم فکر کردم زیر هر کدوم از این اسم ها نه یک خروار خاک، بلکه یک خروار خاطره است. آدمایی که یه زمانی نفس می کشیدن. عزیز بودن. عزیز کرده داشتن. می خندیدن. گریه می کردن. هر کدوم رویاهایی داشتن و خدا می دونه که به کدوماشون رسیدن یا نه. حقیقتش همین الان که تایپ می کنم حس سنگین برگشته و تو قفسه سینم «هو» می کشه.  

از بهشت ثامن 2 رفتیم بهشت ثامن یک تا پدر مامانیم رو زیارت کنیم. کسایی که تو بهشت ثامن 1 تو ضلع شمالی دفن شدن قدیمی ترن. بیشتر متعلق به دهه 60 اند. روی بعضی سنگ قبرا با رنگ قرمز نوشته بودن. بعضیا گل لاله داشت. اوایل با خودم فکر کردم نکنه اون دهه کشیدن گل لاله روی سنگ قبر مرسوم بوده. ولی بعد که دقت کردم دیدم نه! گل لاله ها مال شهداست. شهدا... 

رفتیم سر قبر پدر بزرگ مامانم، عکسشون رو اون بالا گذاشته بودن. مامانیم کفشاشون رو در آوردن. سجده کردن و سنگ قبر رو بوسیدن. با خودم گفتم این جایگزین همه بوسه هایی که به صورتشون قرار بود برسه. زمان زندگیشون...

دست منو گرفتن و عکس پدرشون رو نشونم دادن. و گفتن «آقا جان دختر انسی رو با خودم آوردم. نزدیک ازدواجشه. شما  انسی رو خیلی دوست داشتین. برای عاقبت به خیری دخترش دعا کنین. 

من با کلی بغض... چه اون لحظه. چه همین لحظه که دارم تایپ می کنم. 

بعد از فاتحه و زیارت رفتیم بالا، پیش زنده ها! زنده هایی که خدا می دونه چند تاشون همین الان مرده بودن. 

با خودم گفتم قبل از اینکه برم زیر یکی از همین سنگای سفید و ازم فقط اسم بمونه یه کاری می کنم. یه جوری زنده گی می کنم که سمبلی از «شور زندگی » باشم. 

رفتیم تو دار الحکمه. خانمی داشت صحبت می کرد ولی حرفاشون رو نمی شنیدم. یه منتخب ادعیه گرفتم دستم و گفتم «دیدین امام رضا! باز پررویی کردم، لجبازی کردم، سرمو انداختم پایین اومدم که ببینمتون و زیارتتون کنم و ازتون کمک بخوام. »

از امام رضا نشونه خواستم. نشونه ای مسیرمو روشن کنه. به انتخابم مطمئن شم. برگشتی گفتم امام رضا تولدتون بود. من کسی نیستم که بخوام هدیه بدم. به جاش ازتون عیدی می خوام. شما فامیل منین. پس بهم عیدی بدین. همونطوری که سر کنکورم زل زدم به گنبدتون و گفتم بهترینو پیش پا بذارین و گذاشتین، الانم می خوام که بهترینو پیشم بذارین. اگر قسمتمه به بهترین شکل درست شه. 

با مامانی برگشتیم پارکینگ شماره 1 سوار ماشین شدم و در حال باز کردن قفل فرمون بودم. دیدم یه کاغذی زیر برف پاک کنه. با خودم گفتم یا خدا. یا جریمه ام کردن (یکی نبود بگه خنگ! تو پارکینگ کسی جریمه می کنه؟) یا زدن به ماشینم واسم نامه گذاشتم. پاشدم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه کاغذ واریز بانک ملته که پشتش اینو نوشته.

«سلام خانوم، ما شما و دخترتان را توی پارکینگ دیدیم.  به شما نرسیدیم برای پسرم اگر ازدواج نکردن  دختر خانم ممنون میشم به این شماره زنگ بزنید. پسرم کارمند آستان قدس می باشد. ممنون.»

شما فقط منو تصور کنین که ترکیدم از خنده. واقعا ترکیدم 

شرح امروز :) 

در مورد پست قبل می تونم بگم کامنتاتون عالی بود. واقعا ممنونم بابت وقتی که برای من گذاشتین. از اونجایی که با فکر نوشته بودین دلم نمیخواست بی فکر جواب بدم. فردا شب حتما حتما جواب می دمشون. 

  • فاطمه
  • شنبه ۶ مرداد ۹۷

10 روزی که گذشت...

از یک شنبه هفته پیش، موزه جانوری می رم. سه روز اول هفته که کلاس عمومی دارم و بلافاصله بعدش می رم سمت دانشکده خودم و سه روز دوم هفته بلافاصله بعد از بیدار شدنم که 9 صبح باشه (فکر کنین من! نه صبح بیدار شدن :)) ) می رم  و تا ساعت 5 همونجا می مونم. اگر براتون سوال پیش اومده که چیکار می کنم باید بگم همه کار! بیشتر وقتم به وارد کردن راسته، رده، خانواده و جنس های جانوران مختلف می گذره ولی در کنار اون،  حشره می شمارم، کتاب می خونم، سوسک می بینم و با آدم هایی معاشرت می کنم که کمترینشون خانم الف.ر است و باقی دانشجوی دکترا  هستند و همه جوره در برابرشون احساس کوچیک بودن می کنم. چه از نظر دانش، چه از نظر سن. 

در باب کوچیکی به این مکالمه توجه کنید. 

- ای کاش در انتهای سالن رو باز می کردن. اونوقت نمی خواست برای رفتن به پزوهشکده بریم بالا، از ساختمون خارج شیم و دوباره بیایم پایین. مستقیم می رفتیم پژوهشکده

+ یادمه زمانی که همه درا باز بودن. اون وقتا هر کسی از هر جایی که می خواست می رفت و میومد :)) ( به عبارتی کویت بوده دانشکده )

- اون موقع ها یعنی کِی؟

+ سال 85-86، من اون موقع دانشجوی سال دوم- سوم  کارشناسی بودم 

- منم سال 85 دوم دبستان بودم :|

نتیجه گیری رو به خودتون واگذار می کنم :)

یکی از مشکلاتی که من همیشه باهاش دست و پنجه نرم کردم اعتماد به نفس کمیه که دارم و همیشه خواستم خودم رو بهتر از چیزی که هستم نشون بدم. من در حقیقت یک دانشجوی متوسطم که از قضا اطلاعات زیادی هم نداره. زمان زیادی نمی ذارم و همیشه به طرق مختلف خرابکاری کردم ولی دلم میخواد از این شخصیت جدا بشم. دلم میخواد یک آدم بهتر باشم و کتاب بخونم و درس بخونم و حداقل در مورد چیزی که صحبت می کنم اطلاعات داشته باشم. برای همین دارم رفرنس می خونم. درس میخونم. از الان درسای ترم 5 رو شروع کردم به خوندن. مشکلم شخصیت سطحی ایه که دارم. به شدت سطحی!

 

× میخواستم در مورد موزه بنویسم ولی بحث به خودم کشیده شد

×× شاید یکی از مشکلاتت این روزا که باعث خلوتی بلاگ شده اینه که دست و دلم به نوشتن نمی ره. با اینکه می دونم از تک تک روزام یه پست کامل در میاد. از امشب شروع می کنم به نوشتن روزانه. تو یک وب دیگه. شاید مشابه یک دفترچه خاطرات . نمی دونم دوست دارین بخونین اونا رو یا نه، ولی اگر دوست داشتین بگین که براتون آدرسش رو بذارم.

××× من برام یک سوال پیش اومده که دلم میخواد از هر کسی اونو بپرسم. اگر دوست داشتین شما هم جواب بدین.

نمی دونم سنتون بالای 20 قرار می گیره یا پایینش. ولی در هر دو حالت بگین

اگر بیشتر از 20 سن دارین بگین « اگر به نحوی با تجربه الانتون بر می گشتین به سن من چیکار می کردین؟ چیکارا نمی کردین؟»

اگر کمتر از 20 سال سن دارین بگین «تصورتون از 20 سالگیتون چیه. فکر می کنین زمانی که بیست سالتونه کجای دنیایین؟ چه کارایی کردین؟ در حال انجام چه کارایی هستین و برنامه چیا رو دارین؟»

  • فاطمه
  • جمعه ۵ مرداد ۹۷

ملجاء

عکسای بچگیت رو نگاه می کنم و بیشتر از خودت ذوق می کنم و قربون صدقه ات می‌شم.

بابا هر وقت یه بچه تپل و چین چین می بینن با لبخند می‌گن الهه ام وقتی کوچولو بود همینقدر تپلی بود.

چهار سالم که بود بهم خوندن و نوشتن یاد دادی. شدی اولین معلمم. 

هنوز که هنوزه داری بهم یاد می دی. رسم زندگی کردن رو . 

بهم یاد دادی چه جوری برای خواسته ام، برای علاقه ام بجنگم. چه جوری راه خودم رو بسازم. چه جوری رفتار کنم. 

پا به پات خندیدم و گریه کردم. شبایی که ناراحت بودی خوابم نمی برد و دلم میخواست یه جوری باشم که بتونم آرومت کنم. بر خلاف خودت!

می دونم هر وقت بخوام کتابی رو بخونم، اهمیتی نداره که چه موضوعی باشه، حتما تو کتابخونه تو هست. 

می دونم هر وقت بخوام حرف بزنم، زمان و مکان مهم نیست. اینکه خوابت بیاد مهم نیست. می تونم بشینم و حتی دو ساعت باهات حرف بزنم.

می دونم تصمیم بگیرم که یه کاری بکنم پشتمی. شبی که بابا گفتن اگر بخوای پشت کنکور بمونی سالن مطالعه نمی ذارمت اومدی پیشم و گفتی هر جور شده کمکت می کنم. می تونم برات از تمام بلند پروازیام بگم. آرزو هام و برنامه هام برای آینده و بهم نخندی و به حاش بهم قوت قلب بدی. 

تو تنها کسی از اطرافیانم هستی که منو می شناسی. بهم اعتماد به نفس می دی و حتی آدرس اینجا رو داری. 

 

حرف زیاده ... اندازه بیست سال حرف دارم که بزنم. 

مفید و مختصرش می شه همین جمله

تولدت مبارک خواهر جون

تو بهترین خواهر دنیا نیستی ولی قطعا سوپر هیرو زندگی منی. نمی دونم اگر نبودی چه جور آدمی می شدم. حتی نمی تونم تصور کنم. بهترین خواهر دنیا نیستی ولی بهترین دوست و همدمم هستی

 

پانویس:

معنی عنوان رو تو گوگل سرچ کن. :) 

پانویس دو:

برات اس ام اس می کنم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷

حریم امن (بنی آدم بنی عادت است.)

این روز‌ها در حال گذر از مرز های حریم امنم هستم. خودم را به چالش می کشم. و سعی می کنم آدمی که دیروز بودم، نباشم. با کمر درد می جنگم و همچنان در همان پوزیشن با سیستم کار می کنم. سعی می کنم ساعت 4 صبح بیدار شوم و سرِ حال ترین آدمی که می توانم باشم. همزمان درس بخوانم، آهنگ گوش دهم و تایپ کنم و درد مچ دست را نا دید می گیرم. پشت سرِ هم سر سه کلاس عمومی می روم تا به خودم اثبات کنم اگر مرز های توانایی هایت را چا به جا کنی، می توانی و بنی آدم بنی عادت است.

نرم افزار moment زمان استفاده از گوشی را به رنگ سبز نشان می دهد و می گوید که خوب پیش می روی. 

فقط کمی باید خستگی را ندید بگیرم. به بدنم اعتماد داشته باشم و سخت بگیرم. آن وقت است که می شوم «فاطمه این روزها» رو به راه تر از هر زمان دیگر. هر تابستان دیگر در این 20 سال. 

رو به رشد و رو به روال باشید :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد