فردا، ساعت ده و نیم آخرین امتحان این ترمم رو می دم و فعالیت قسمتی از مغرم رو کم می کنم؛ ولی دغدغه این روزهای من امتحانا نبود. یک فکر، یک خوره درواقع، چسبیده به فشر مغزم و هر سطر کتاب و جزوه، هر کلمه خودنمایی می کنه و نه می ذاره درس بخونم و نه می تونم به نتیجه قطعی در موردش برسم که این چسب رو باز کنم. 

دقیقا دو ماه از ازدواجمون می گذشت. تو بلوار وکیل آباد، زمانی که می خواست بره زیرگذر کوثز، با صراحت هر چه تمام تر بهم گفت فاطمه من باهات مهاجرت نمی کنم. فکرشو از سرت بیرون کن. اگه خودت می خوای بری، برو. من مانع پیشرفتت نمی شم. 

من ریختم. ریختم و شاید این بهترین فعل برای توصیف تک تک خط بطلان هایی باشه که رو اهدافم کشیدم. دور ریختمشون و سعی کردم برای خودم اهداف جدید بسازم. ولی مگر می شد؟ من روزها رو صرف این هدف کرده بودم. بارها و بارها نقشه راه رو کشیدم. موانعم رو روشن کردم و داشتم تلاش می کردم از سر راه برشون دارم. مگر می شد یه شبه دو سال آرزو رو کنار زد؟ افت کردم. انگیزه ای برای رفتن به دانشگاه نداشتم. تا ظهر می خوابیدم و هر بار برای خودم بهانه می تراشیدم. هر بار می گفتم درس بخونم که چی بشه؟اینجا بمونم که چی بشه؟ جنگیدم، بارها صحبت کردم و عاقبتش به اشک ختم شد. با وبلاگم هم قهر کرده بودم. نوشتن توی وبلاگی که من به خودم قول داده بودم بجنگم چه فایده ای داشت؟ خودم رو از دید شما پنهان می کردم و با خودم فکر می کردم اگر ننویسم اگر ندونن کرامت اون پست حفط می شه. ولی من تو خودم ریخته بودم. تو خودم سوخته بودم و این بر من عیان بود. برای هیچ کس نمی تونستم توضیح بدم. نه همسرم، نه خواهرم، نه کسایی که این روزها همراهم هستن. هر کسی به نحوی افت تحصیلیم رو به روم میاورد با خنده می گفتم بذارین شوهر کنین تا شرایطم رو بفهمین. ولی ازدواج فقط یه بهونه بود تا آدمایی که شرایط من رو تجربه نمی کردن، به روم نیارن چه موجودی شدم. 

تا یک ماه پیش.  که از یک مکالمه عادی آرزوهایی که سال کنکور می جوشیدن و خفته بودن، بیدار شدن. آرزوی پزشکی! شاید بخندین بهم. شاید بگین این دختر چند چنده با خودش. این که عاشق رشته اش بود. حق دارین. من عاشق رشته امم. ولی نمی تونم حس کمال طلبی لعنتیم رو در قالب زیست شناسی ارضا کنم. من دوست داشتم یکی از بهترین دانشگاه ها درس بخونم. کار تحقیقاتی درست و حسابی انجام بدم و به نتایجی برسم که بتونم به دیگران کمک کنم. ولی اینجا، ایران، مشهد، نمی تونم!زنجیری که من رو به این خاک بسته نمی ذاره!ولی اگر دوباره کنکور بدم و پزشکی بیارم! شوقی که 5 ترم خوابوندمش و موقع خوندن درسای مشترک با بچه های پزشکی سر بلند می کرد اجیر شده! دروغ چرا.

با خودم حساب کتاب می کنم. پی دی اف کتابای درسی رو باز می کنم و نگاه می کنم.شوق برنامه ریزی و درس خوندن دارم. ولی یک مانع جلومه. بر فرض قبول شدن، 7 سال حداقل پیش رومه. من تو این هفت سال به احتمال خیلی بالا صاحب فرزند می شم و از الان وسواس گونه به تربیت فرزندم فکر می کنم. قطعا زمانی در آینده این دو تا تداخل پیدا می کنن ولی هنوز شوق تو وجودمه. هنوز به کنکور دادن مجدد فکر می کنم و با خودم می گم دلم نمی خواد آیینه آرزو های به گور شده باشم واسه بچه ام. نمی خوام بچه ام رو به سمتی سوق بدم که خودم نتونستم. 

+++

مهم ترین دغدغه ام همین پاراگراف آخر بود. از شما کمک می خوام،اگر تا اینجا خوندید لطف کنید من رو راهنمایی کنید بلکه از این باتلاق در بیام 

+++

بعد از چندین ماه پستی نوشتم که از جانم برآمده باشد