آنچه در آزمایشگاه شیمی آلی گذشت

از اونجایی که زیست شناسی ارتباط تنگاتنگی با سایر علوم پایه داره،ما باید هم واحد های شیمی آلی و بیوشیمی پاس کنیم هم بیوفیزیک و در مواردی هم دیده شده که بیوشیمی فیزیک هم پاس کردن

ترم دو و سه با درس دو واحدی شیمی آلی 1 و 2 و به تبع، آزمایشگاه هاشون مزین شد. از خود شیمی آلی که نگم براتون، درس به غایت جذاب و استاد به غایت بد. بد نه اینکه بی تجربه باشن. نه! دکترای شیمی آلی دارن و فلان و فلان سمت. ما هم که سر کلاس نمی فهمیدیم می گفتن:« شما ها که ورودی خوبی هستین. چرا نمی فهمین»

از خود درس که بگذریم سخن از آزمایشگاه گفتن خوش تر است. تو آزمایشگاه شیمی آلی 1 فقط انواع و اقسام تکنیک ها، از جمله بستن سیستم تقطیر، رفلاکس کردن، خالص سازی جامدات و مایعات و ... آموزش دادند و فقط دو سه جلسه آخر یک آسپرین سنتز کردیم (که من نکردم D: ) و یک ماده دیگه که اصلا خاطرم نیست چی بود :)

آزمایشگاه شیمی آلی دو هم با استفاده از همون تکنیکا مواد دیگه ای رو سنتز می کردیم، خالص می کردیم، رفلاکس می کردیم و غیره.

اساتید آزمایشگاه شیمی آلی سه نفر بودن. یک نفر کارشناس خود آزمایشگاه و دو نفر اساتید بودن که برای هر گروه فرق می کردند. اساتید آزمایشگاه شیمی آلی یک ما دو آقا دانشجوی دکتری بودند که از قضا دوست هم بودند. مدام به همدیگه هندونه قرض می دادن و خودشون رو دکتر صدا می زدند. دسیسه می کردند و خودشون رو برج زهرمار نشون می دادند ولی تا چشم ما رو دور می دیدند با هم چرت و پرت می گفتند و قاه قاه می خندیدند. آخر ترم گفتند که ما دیگه فارغ التحصیل می شیم و اینا... حلالمان کنید و اینا... . البته از تاثیرات ارزشیابی اساتید هم بود :). 

خلاصه که ترم تموم شد و ما از تمام خاطرات آز شیمی آلی یک عکس یادگاری قسمتمون شد.  تابستون گذشت و ترم 3 شروع شد. توی دانشکده ما آزمایشگاه ها از هفته دوم یا سوم ترم شروع می شند و من و دوستم مدام با خودمون می گفتیم نکنه دوباره «عین» و «لام» باشند. وارد آزمایشگاه شدیم و دیدیم که تاریخ تکرار شد. دو باره سه شنبه ها ساعت 4 تا 6 عصر و دوباره آقای «لام» . گفتن آقای «عین» فارغ التحصیل شده. خبر نداشتن آزمایشگاه بیوشیمی ما دیوار به دیوار آزمایشگاه تحقیقاتی شیمی آلیه و صدای آقای «عین» هم چیزی نیست که فراموش بشه.

نصف ما ترم قبل با آقای لام داشتیم و کلی رومون تو روی هم دیگه باز شده بود. در حدی که سر به سرمون هم میذاشتند. 

مثلا یک بار من داشتم اسید سولفوریک غلیظ رو در تشت آب و یخ، توی دهانه تنگ ارلن می ریختم. یک قطره اسید روی دستم می ریخت یا توی تشت، یا دستمو از دست می دادم یا صورت. تو همین لحظات استرس زا آقای لام، که نمی دونم از کجا پیداشون شد!  اومدن کنار من و یهو گفتن پخ! شما فقط من بی نوا رو تصور کنین!

یا یکبار هم بِشِر یکی از بچه ها رو قایم کردن و بنده خدا تا وزن محصولش رو نمی گفت، نمی تونست بره بیرون ! 

و از این دست شوخی ها :|

اما از کارهایی که کردیم بگم براتون!

نمی دونم جلسه چندم بود که سنتز متیل اورانژ داشتیم. (متیل اورانژ یکی از شناساگر های اسید و بازه) خود سنتز حدودا دو ساعت طول کشید ولی قسمت آخر که مزخرف تر از همه بود خالص کردن با قیف بوخنر بود. قیف بوخنر یه همچین چیزیه

شما توی اون قسمت سفید رنگ یک کاغذ صافی می ذارین و کم کم محلولتونو می ریزین توی قیف. اون لوله قرمز رنگ به پمپ خلاء وصله که با ایجاد خلاء توی ارلن، آب و ناخالصیای محلول در آبو می کشه پایین.  

ما هم می خواستیم متیل اورانژ رو از ناخالصیای محلولش پاک کنیم. ولی مشکل اینجا بود که متیل اورانژ حالت کریستالی داشت و به راحتی آب لا به لای بلور هاش نمی رفت تو ارلن. منم برای بهتر ایجاد شدن خلاء دستم رو روی دهانه قیف می ذاشتم تا آب بهتر کشیده بشه. با وجود ایجاد این همه تدابیر امنیتی حدود چهل دقیقه طول کشید. فکر کنم تصویر زیر به اندازه کافی گویا هست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دومین مورد سیستم تقطیرای بود که می بستیم. یعنی چنان باحال بود که احساس می کردیم دانشمندای شرور و دیوانه تو کارتوناییم.

سوم هم سنتز اتیل استات که بوی لاک می داد بود. بعد از اینکه برگشتم خونه می رفتم در لاک باز می کردم و به خواهرم می گفتم:« بو کن. من اینو سنتز کردم امروز »

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷

How normal can be extraordinary

می نویسم تا یادم بمونه یه روزی شیش صبح از خواب بیدار شدم و از صبح زود در حال دویدن بودم و الان، چشمام از خستگی و سنگینی نیمه بازن 

می نویسم تا یادم بمونه همین اتفاقای روتین چقدر می تونه خارق العاده باشه

درست مثل جمله محور این قسمت The handmaid’s tale

همین امروز، نشستن کنار مامان و بابا، رسوندن خواهرا و دانشگاه و کلاس زبان رفتن، یه روزی نباشن زندگیم از روال خارج میشه  

 

—-

میخواستم امروز در مورد ازمایشگاه شیمی الی گذشته پست بذارم ولی. الان انقدر خسته ام که حتی نمی تونم بهش فکر کنم

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷

می نویسم برای ثبت حرم

1. پریشب که شب 21 ام بود، احیا نگرفتم. برای اولین بار توی این 20 سال نرفتم. یک حس نم خوردگی و کهنگی گرفته بود دلم. احساس می کردم همون نیمچه کانکشنم با خدا قطع شده. ولی خب، من اجازه نمی دم قطع شه. هر جور شده خودم رو وصل می کنم برای همین دیروز صبح (حدودا ساعت شیش و نیم ) تنهایی رفتم حرم! اونم برای اولین بار با ماشین. (قبلا با اتوبوس و مترو هم رفتم.) 

چند باری راه رو گم کردم. خبابونا خیلی خیلی خلوت بود. فقط من بودم و اتوبوسا. چند باری خواستم برگردم. ولی عزمم رو جزم کرده بودم که برم حرم و رفتم. توی خود حرم خیلی شلوغ بود. حتی از در طلا هم نتونستم رد شم. به جاش یه جایی همون نزدیکی نشستم و کتاب «منتخب ادعیه» گرفتم دستم. با زیارت امین الله شروع کردم و دیگه آخریا فقط گریه می کردم. خیلی وقت بود که از گریه خبری نبود. خیلی وقت بود که سنگی شده بودم. عصبانی و مضطرب بودم و بالاخره دیروز طلسم رو شکستم. قول دادم به خودم و اماممم که بهتر از اینا باشم. وقتی برگشتم، حالم بهتر بود. حداقل یکم از سنگینیای دلم کم شده بود.

2. دیروز برای افطار مهمون داشتیم و من خواب بودم. حتی جغله خانوارده رو هم ندیدم. چقدر دلم براش تنگ شده! تازگیا یاد گرفته به هر کسی که می رسه، از بزرگ و کوچیک می‌گه «لَلـــــام»

3. یادتونه گفته بودم یه برنامه ریزی سفت و سخت کردم.  از بس سفت و سخت بود بهش نرسیدم :)) مجبور شدم یه برنامه دیگه بنویسم که حداقل بتونم عملیش کنم. تا الان که موفق بودم :))

4. ترس توام با ناراحتی عظیمی رو در مورد آینده حس می کنم. نتیجه اش شده یه گیلاس کوچولو که مدام تو گلوم بالا و پایین می‌ره. هی اشک می شه. ترس می‌شه، دلهره می‌شه. درد می‌شه و من در حال حاضر سردرگم تر از هر وقت دیگه ایم. حتی درس خوندن بغرنج شده. حتی ازدواج ترس شده. همه چیز نباید انقدر مبهم باشه. تنها طناب نجاتم الان خانواده و درسمن هیچ چیز دیگه ای نیست. فقط همین دو تا!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

اگر می خوای علف هرز باشی، باش! لااقل تالیانا باش

9. ایراد بزرگی که به داستان پردازی های دنباله دار آمریکایی ها (یا حتی ایرانی ها!) وارده، اینه که در ابتدا یک شخصیت بسیار پرفکت رو به تصویر می کشن. بعد می بینن عه! این که خیلی ماه شد! در مرحله بعد برای واقعی تر کردن شخصیت، نسخه extended ارائه می کنن که گند می زنه به تمام تصورات شیرینمون. حالا یک سری از افراد هستند که می‌گن باید واقعی باشه. حرفشون متین. من خودم طرفدار شخصیت های خاکستریم ولی لااقل بدون هیچ توجیهی یه شخصیت سفید رو خاکستری نکنید !

پانوی شماره نه: در همین راستا ایده یک رمانی به سرم زده. شاید بعد امتحانات ترم قلم خشکیده ما سبز شد! (البته که من می دونم زمان امتحانات، زمان شکوفایی تمام استعداد های نهفته و آشکاره!)

10. اگر شما به جای دو عدد کروموزوم X یکی بیشتر ندارین و اون یکی دیگه Y  ئه، مخاطب این شماره شما هستین. لطفا لطفا لطفا! هر خانمی توی خیابون می تونه خواهر، همسر یا دختر کسی باشه. و شما این حق رو ندارین که به حریم امنیتش بدون اجازه وارد شین. لطفا تو روز روشن کاری نکنید که یک دختر احساس نا امنی کنه. من یه عمر از دزدی که از دیوار خونمون بپره پایین و با چاقو توی دستش بالاسرم ظاهر شه، می ترسیدم. الان از رانندگی بیش از هر چیزی می ترسم؛ون خیلی ها وقتی دختر تنها می بینن به خودشون اجازه هر عملی(تاکید می‌کنم هر عملی ) رو می دن. 

11. 20 ساعته که بیدارم! در حال حاضر در بی خواب ترین حالت ممکن به سر می برم و هوای مشهد اونقدر آلوده است که سر و چشمام و نفسم رو از بین برده. 

12. در مورد عنوان! 

توی زشناسی از موجودات مدل صحبت می کنیم که بررسی این موجودات می تونه به ما چشم انداز خوبی از عملکرد سایر موجودات بده. مثلا جالبه که بدونید همانند سازی سلول های شما و مخمر یه جور انجام می شن. در حدی که اگر یک ژن کنترل کننده این مسیر از بین بره می تونیم همون ژن رو از انسان پیوند بزنیم و دوباره همه چیز نرمال شه. 

آرابیدوپسیس تالیانا یک علف هرزه که به عنوان یک موجود مدل در گیاهان روی اون مطالعه می شه. در حدی که ژنوم این گیاه کاملا تعیین توالی شده. از همون بچگیم می دونستم علفای هرز به یه دردی می خورن! 

13. آیا خداوند مخلوقی ظریف تر و معصوم تر و قشنگ تر از یاس رازقی آفریده؟ البته نرگس ها هم معصومند ولی یاس رازقی با اون غنچه هایی که دم غروب باز می شن و عطرشون همه جا رو پر می کنه یه چیز دیگه است. 

14. یک گیاه جدید به نام کامپکت گرفتم. اسمش رو کامی گذاشتم. کامی خواهر(!) کاکی هست. کاکی یک عدد کاکتوس گوگولی مگولیه با ساقه های گوشتی (Succulent stem) " زنده باد تشریح و مورفولوژی گیاهی

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۱ خرداد ۹۷

شماره نویسی

1. 23 روز تا اولین امتحانم مونده. برای خودم یک برنامه سفت و سخت و فشرده نوشتم. من آدم برنامه ریزی های فراوان و عمل نکردن بهشونم. دردمم اهمال کاری و کمال گرایی بیش از حده. به خودم گفتم فاطمه به خدا اگر این دفعه به برنامه ات عمل نکنی من می دونم و تو! خدایی زشته با 15 واحد معدلم پایین شه. سوال! به نظرتون ترم تابستونی بردارم که یکم عمومی پاس کنم؟ احساس می کنم بهتره زودتر بکنم این دندون لقو!

2. حرف دندون شد! در کمال تعجب درد خیلی خیلی کم، در حد صفر بود! جوری که من از شنبه (روز جراحی )تا الان یه دونه ژلوفن بیشتر نخوردم! به نظرتون طبیعیه؟ فکر کنم سنسورام خرابن!

3.آیا صحبت کردن با استاد برای بیست کردن 19.5 کاری معقول و در شان دانشجویی است؟

4.تو پروژه شادی خوندم روشن کردن شمع روی میز کار انرژی رو زیاد می کنه. دیشب چراغا رو خاموش کردم و هر چی وارمر (Warmer) توی خونه بود رو جمع کردم، حتی تزئینیای تو اتاق مامان ! و روشن کردم. منتها انقد پارافین ریخت روی میزم که همشونو فوت کردم و برگردوندم سر جاش! ولی اتاقم شبیه شام غریبان شده بود. ( اون پشت سمت چپ برنامه سفت و سختمه :)) )

 

5. الحمدالله خواهر کوچیکه تست سر مربی رو قبول شد و دیگه دو ساعت تو اوج گرما بافتنی نمی بافم!

6. امروز هوای مشهد در حد مرگ(!) (خود هواشناسیا میگن اضطرار) آلوده بود! الحمدالله که هیچ‌کسم براش مهم نبود! خیابونا شلوغ تر از همیشه! ترافیک سنگین تر! و کلی بچه بودن که تو ماشین نشسته بودن یا تو خیابون بازی می کردن و کسی اهمیت نمی داد. تورو خدا براتون مهم باشه. آسم شوخی نیست! حداقل ماسک بزنین

7. امروز موقع تمرین رانندگی خواهر کوچیکه تو خیابون شهید طیاری بودیم، یه آقایی اومدن و گفتن شما که دارین اینجاها چرخ می زنین یه بچه مهد کودکی ندیدین؟ ما هم گفتیم نه و اون آقا تو سرش زد و دنبال بچه اش گشت. خدا کنه پیدا شده باشه. احساس می کنم از وقتی که اون آقا رو دیدم دلم در حال ترکیدنه. 

8. برم درس بخونم. خدا حافظتون. 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۸ خرداد ۹۷

دندون عقل

آدمی 32 عدد دندان در دهان دارد که 4 عدد آن ها دندان عقل است و تقریبا نوعی وستیجیال در انسان ها به حساب می‌آید. روایت می کنند دندان عقل مانند آبله مرغون است. هر چه زودتر از شرش خلاص شوی بهتر است. من در سن بیست سالگی، 25 دندان بیشتر ندارم که یکی از آن ها باید هفته دیگر کشیده شود.  و هشت دندان را دو دستی فدای ارتودنسی و جراحی فک کردم. خلاصه مطلب اینکه، دو عدد عقل کشیدم که یکی از آن ها کج بود و جراحی شد و در حال حاضر تا گوش عزیزم را در فقدان خود شریک دانسته. 

ته تهش حرفم اینه: درد می کنه مثل چی....!

پانویس: چقدر قشر دندون پزشک با عبارت « دهنتو ببند!» غریبه ان!

پانویس دو: ولی دندون عقل باعث نمی شه از پروژه شادی و صد روز خوشحالیم غافل بمونم. من امروز یه دلیل بزرگ داشتم: داشتن دوستایی مثل فاطمه و هدی! همچنین نشستن سر کلاس دکتر متینِ جان! در حالی که دو جلسه دیگه این شادی ازم گرفته می شه. حتما  یه روزی براتون از دکتر متین می گم  

یه دلیل دیگه هم داشتم. امتحان میکروبیولوژی محیطی رو 9.5 از ده شدم. اونم با دکتر شهنواز که همه از نمره هاشون می نالن! اصلا Huge happiness هست برای خودش.

  • فاطمه
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷

قصه میگو ^~^

اعتراف: 

حقیقتش از ساعت دوازده که از خواب بیدار شدم تا ساعت هشت و نیم از روزم قطع امید کرده بودم ، مدام توی ذهنم دنبال شادی امروزم می گشتم و به جای شادی ناراحتی های فراوان پیدا می کردم

اعتراف دوم: 

امروز به شدت هوس میگو کرده بودم ( میگو یکی از اضلاع مثلث غذاهای مورد علاقه امه ، دو ضلع دیگه اش قورمه سبزی مامان و کباب ترکی هایداست) موقعی که روزه بودم مدام میگو ها توی ذهنم شنا می کردن و می‌گفتن ما رو بخور موقع افطار که کلاس زبان بودم ولی بعد از اینکه رسیدم خونه به مامان و بابا گفتم تورو خدا بهم میگو بدین وگرنه از هوسش دق می کنم :/ بابا که گفتن من می خوام برم حرم، خودتی و مامانت...

وقتی بابا رفتن من و مامان موندیم فقط؛ تو اون لحظات خونه ما رو داشت می خورد و این‌ فضای سنگین رو مامانم حتی احساس کرده بودن که بیخیال اس ام‌اس برداشت شدن و گفتن ببین می تونی یکیو راه بندازی که باهاش بریم؟

منو میگی با اشتیاق تمام دونه به کانتکام زنگ زدم... عطیه جون، دختر داییم، خواهر بزرگم و تنها جوابی که شنیدم  نه همراه با کمی خلاقیت و معذرت خواهی بود. خلاصه نا امید شدیم و در تهایت مامان گفتن:« بپوش بریم »

ما هم از شوق میگو به حرف مادر گوش کرده و پوشیدیم :)) توی راه بودیم که مامان گفتن زنگ برن عمه جون ببین کجان که با هم بریم. زنگ زدم به عمه جون و در نهایت سر از خونه عمه دیگه در اوردیم بستنی و توت و توت فرنگی خوردیم و کمی هم به لودگی های مجید صالحی و نیوشا ضیغمی خندیدیم. البته اون وسط هم مدام با چشم و ابرو به مامان اشاره می کردم که مبادا میگو دیر بشه. 

در نهلیت تصمیم گرفته شد که با عمه ها سوار ماشین بشیم و بریم هاشمیه ساعت ده دقیقه به دوازده بود و رستوران مورد نظر ساعت دوازده و نیم می بست و تا چشم کار می کرد ترافیک بود. گفتم خدایا... امشب این میگو ها رو به من برسون و این طور هم شد. ساعت دوازده و تیم در رستوران نشسته بودیم و منتظر میگو. وقتی که اومد، پونزده تا مبگو بود و من تنها ؛) چنگال برداشتم و شروع کردم به خوردن و زمانی که تموم شد دست کشیدم به شکم نازنینم. البته میگو ها همه سر معده محترمه گیر کردن :( ولی خب، ارزشش رو داشت

••••

دلیل خوشحال امرو : میگو *_*

پا نویس: فردا امتحان ترم ازمایسگاه بیوشیمی۲ دارم . میشه برام دعا کنین؟

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷

8 قانون درست برای رانندگیم

 

چرا اصلا این پست نوشته شد؟

بخش کوچیکی از کتاب پروژه شادی به قوانین درست هر کس اختصاص داده شده. این قوانین درست از روحیات فرد نشات می گیرن و از فردی به فرد دیگه متفاوتن. خوندن این بخش منو به فکر وا داشت که برای خودم قوانین درستم رو بنویسم. این قوانین درست در واقع چهارچوب گذاری اند. چهارچوب رانندگی، رفتار، زندگی... 

در مورد رانندگی:

روزی که افسر قبول شدم، با حالتی از بهت به بقیه ماشین ها نگاه می کردم و مدام به خودم می گفتم:« یعنی منم مثل اینا می تونم رانندگی کنم؟ بوق بزنم؟ سرمو از پنجره بیارم بیرون و فحش بدم (البته که نمی دم :} )

هفته اولی که گواهینامه به دستم رسید و پشت فرمون نشستم تقریبا از تمام راننده های مشهد بوق و فحش نوش جان می کردم. فاجعه بود! فاجعه! حتی به خودم گفتم من دیگه پشت فرمون نمی شینم چون می ترسم. ولی یک دوستی بهم گفت منم شرایط مشابه تورو تجربه کردم. ولی برای همه اینطوریه. 

همین جمله به من اعتماد به نفس عجیبی داد و باعث شد که کم کم بشینم و رانندگیم بهتر و بهتر شه. همون روزا بود که توی تعلیق ناشی از زیر پا گذاشتن قوانین رانندگی دست و پا گیر موقع افسر و عمل کردن به قوانین دست و پا می زدم. تقاطع ها رو با سرعت رد می کردم. سر پیچ که به کامیونی ترین شکل ممکن می پیچیدم روی مردم و حتی کار به جایی رسید که دیروز جلوی در خونه مردم پارک کردم (  البته کاملا ناخودآگاه چون متوجه در نشدم اصلا) و سر همین قضیه چنان برخورد زشتی باهام شد که اشکم در اومد؛ من نازک نارنجی نیستم ولی لحن بد و عصبانیت خانمه و شرمندگی خودم در حدی بود که اشکمو در آورد. با خودم گفتم فاطمه دیگه وقتشه یکم در مورد رانندگیت تجدید نظر کنی. این راهش نیست که بپیچی و جایی که نباید پارک کنی و باعث آزار مردم شی

این همه سفسطه بافتم (بافتم؟ کردم؟ نمی دونم ) که به این هشت تا برسم. 

1- وارد کوچه« ورود ممنوع» نشم. 

2- تحت هیچ شرایطی جلوی پارکینگ یا در یک خونه پارک نکنم. 

3- به محض ورود به ماشین درو قفل کنم و کمربند ببندم. 

4- مدام لاین عوض نکنم؛ مخصوصا توی ترافیک. این کار شاید منو 10 دقیقه زودتر به مقصد برسونه ولی اعصاب خردی بقیه راننده ها موندگار تره. 

5-همیشه حق تقدم با عابر پیاده است. مخصوصا اگر عابر بچه باشه

6- به بقیه ماشینا راه بدم . 

7- پنج دقیقه دیرتر رسیدن به مقصد تورو نمی کشه. پس لازم نیست توی بلوار پاتو رو گاز بذاری و 80 تا بری. یا جلوی ماشینا بپیچی.

8-چراغ زرد یعنی ایست( اگر پشت خط باشم)، نه سرعت بیشتر برای رسیدن به اون طرف چهار راه. 

--- 

در مورد صد روز خوشحالیم من روز های پیش شادی رو توی موارد زیر پیدا کردم:

شنبه: خوشحال بودم چون دوستانی داشتم که به فکرم بودن و نگران. با وجود این که حالم چندان خوب نبود. ولی به خاطر داشتنشون خدا رو شکر کردم. 

یکشنبه: صبح زود دبیر عربی اول و سوم دبیرستانم رو دیدم. خانم طاهر آبادی عزیز و نمی دونید دیدنشون چه انرژی مضاعفی به من داد

دوشنبه: در عین ناراحتی بیش از حد، بعد از افطار دوستای دبیرستانم رو دیدم. برگشتنی با نیلوفر آهنگ خوندیم. ( پریوش، غلط کرد شوور کرد :)) )

امروز هم توی جمع خانواده پدری با عمه ها و مامانی بودیم. در عین خستگی ناشی از به کار گرفته شدن ولی حضورشون بی نهایت خوشحالم کرد. البته پروژه شادی رو هم بالاخره تموم کردم. ( می دونم قرار بود جمعه تموم شه ولی انسان جایز الخطاست )

---

همین دیگه. شبتون به خیر

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ خرداد ۹۷

خانم «الف . ر»

خانم « الف. ر» از ورودی های ماست. سمبلی از شخصی که باید مثل او باشم. همان ترم اول، زمانی که اکثریت ما می نالیدیم « پزشکی (دندان یا دارو) می خواستم و نیاوردم پر از شور و هیجان می گفت:« سلولی مولکولی تنها انتخابم بود» از همان دروس مزخرف ترم یک گرفته تا همین الان، همیشه خدا آماده آماده بود، چه از نظر تمرین هایی که باید حل می کردیم. چه آمادگی کامل برای درس خوانده بودن. وقت اضافه هم به غایت داشت. در دانشگاه یا سر کلاس است، یا تریا، یا موزه جانور شناسی دکتر جمشید درویش (خدا بیامرزدشان). 

من به واسطه ساعت خواب نا منظمم معمولا یا کلاس ها را نمی رفتم، یا خواب آلود بودم. ولی در کمال تعجب خانم الف ر سر تمام کلاس ها می رفت و با چشمانی که از هیجان یادگیری برق می زدند به استاد خیره می شد. حقیقتا هیچ وقت جزوه اش برای کسی غیر از خودش قابل استفاده نبود. چون از هر ده جمله استاد یکی یا دو تا را می نوشت. جزوه هم از کسی نمی گرفت و با توکل بر همان جزوه اکثرا ماکزیمم نمره را تصاحب می کرد. و نفر اول وزودی هایمان هم، فقط و فقط خودش است. 

خانم الف ر را به واسطه فعال بودنش در همه جا، انرژی تمام نشدنی اش، دانشی که همیشه با مطالعه به آن می افزاید می شناسند. بر خلاف بعضی دیگر از دانشجویان نه ادعایی دارد. نه جملاتی که با «من» شروع شوند می گویند. توی هر ورودی باید حداقل یک نفر مانند خانم الف باشد و من مطمئنم روزی نام خانم الف. ر را به عنوان محققی بزرگ در علم سلولی مولکولی می شنویم. احتمالا آن روز برگردم و پستم را ویرایش کنم و نامش را کامل بنویسم. 

+++

توی ذهن من نثر به صورت کتابی نوشته می شه!  پست های قبلیم محاوره بودن چون می خواستم خودمونی باشه. ولی در حقیقت چیزی که توی ذهنمه نثر بالاست. نه پست های قبلی :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۷

آدم ها از آنچه می پندارید پیچیده ترند.

دیشب با تمام هیجانی که برای تایپ پروژه شادیم داشتم فراموش کردم یا شاید هم در نظرم نیومد که آدم ها پیچیده اند! برخلاف متنی که حنا تو قسمت منِ من نوشته باید بگم آدم ها خیلی پیچیده اند.مثل پیاز لایه لایه اند و در اکثر مواقع نمی تونیم به هسته سبز پیاز برسیم. من همیشه فکر می کردم می تونم با محبت اون لایه های تلخ رو تحمل کنم. اشکی که میاد رو می تونم تحمل کنم. من همیشه فکر می کردم آدم ها ساده اند . بچه که بودم مثل داستان های جن و پری، فکر می کردم یک نفر یا سفیده یا مشکی. ولی امان از آدم های خاکستری... 

خب... حالا وقتشه که یک نفس عمیق بکشم. یه قلپ آب بخورم و برم سراغ امروزم. 

امان از بی خوابی های مزخرف! فردا از 8 صبح کلاس دارم تا 8 و نیم شب و می دونم اگر امشب نخوابم کارم زاره با وجود تمام مقاومت هام برای قرص نخوردن بالاخره امشب تسلیم شدم و یه دونه قرص ملاتونین خوردم تا ببینم چقدر می تونه منو بخوابونه. امروز صبح تا ساعت 11 و نیم بیدار بودم و سعی می کردم با فیلم دیدن چشمام رو وادار به باز موندن بکنم. خب فقط تا یازده و نیم نتیجه داد.

حدود ساعت نه بود که کم کم اتاق روشن شد. نور خورشید سبزی برگ ها رو روشن تر چیزی که بود، نشون می داد. واقعا حیفم میومد وقتی این همه نور و انرژی هست من بخوابم! شما با دیدن این عکس حیفتون نمیاد؟

ساعت نه از جام بلند شدم تا پنجره اتاق رو باز کنم و با باز کردن پنجره چنان هوای خنکی وارد اتاق شد که روح و جسم و ریه ام، همه با هم به وجد اومدن. (این اولین خوشحالی امروزم بود.) 

حدود ساعت پنج بود که با صدای ویبره گوشیم از خواب بیدار شدم. دیدم نیلوفره.  همینجوری تو خواب و بیداری جواب دادم که با صدای هیجان زده اش مواجه شدم:« سخو دارم میام مشهد.» 

همین نیمچه جمله روز منو ساخت. (نیلوفر دوست دبیرستان من و از بهترین دوستامه که الان پزشکی قشم می خونه و از عیده که من ندیدمش. ) و دومین خوشحالی امروزم هم بابت نیلوفر بود. حالا فقط خدا خدا می کنم زودتر اسباب دیدنش فراهم شه برم ببینمش فقط. الان من یک عدد فاطمه چشم قلبیم.

حدودا ساعت هفت بود که مامانم زنگ زدن به موبایل و تهدید که اگر تا اذون نیای خونه مامانی من می دونم و تو! اذون حدود 5 دقیقه به هشته. منم پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم تا هفت و نیم می خوابم بعد می رم. رفتن به خونه مامانی همانا و تو ترافیک گیر کردن همانا . خلاصه که ساعت 8 رسیدیم خونه مامانی و آثار دلخوری حاصل از تاخیر هنوز تو کلام بابا هست :). 

مامانی برام  آلبالو پلو درست کردن (همچنان چشم قلبیم من) من عاشق آلبالو پلو های مامانیم. منو یاد بچگیام می ندازه که شبا خونه مامانی می خوابیدم و لنگ ظهر از خواب بیدار می شدم و همینجوری با دست و صورت نشسته میومدم سر سفره و آلبالو پلو می خوردم.

در نهایت من و خواهر کوچیکه( خیلیم کوچیک نیستا. کنکوریه :| ) اومدیم. تو راه برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. و اگر تصادف می کردیم من مقصر بودم. حسابی ترسیده بودم ولی پنج دقیقه بعد دوباره ویراژ دادنا شروع شد. 

جلو در داروخونه منتظر فائزه بودم که بیاد یه آقایی اومدن با دستمال و شیشه پاک کن و شیشه ماشینم رو تمیز کردن. من پول نقد نداشتم و گفتم: آقا من شرمنده تون می شم نمی تونم بهتون هزینه اشو بدم نکنین لطفا. 

ایشونم گفتن من برای پول این کارو نمی کنم. زنم سرطان ریه داره فقط میخوام براش دعا کنین. 

هنوز که هنوزه بغض دارم.  میشه برای خانمشون دعا کنین؟

===

مرسی از شماهایی که بدون هیچ شناختی از من، وقت می ذارید و نوشته های من رو می خونید و نظر می دید. خیلی خیلی ممنونم

بعدا نوشت: من عاشق ایناییم که هنوز 12 ساعت از ریلیز سریال نگذشته تا قسمت 7 ترجمه کردن. هلاک سرعت عملتونم

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد