1. پریشب که شب 21 ام بود، احیا نگرفتم. برای اولین بار توی این 20 سال نرفتم. یک حس نم خوردگی و کهنگی گرفته بود دلم. احساس می کردم همون نیمچه کانکشنم با خدا قطع شده. ولی خب، من اجازه نمی دم قطع شه. هر جور شده خودم رو وصل می کنم برای همین دیروز صبح (حدودا ساعت شیش و نیم ) تنهایی رفتم حرم! اونم برای اولین بار با ماشین. (قبلا با اتوبوس و مترو هم رفتم.) 

چند باری راه رو گم کردم. خبابونا خیلی خیلی خلوت بود. فقط من بودم و اتوبوسا. چند باری خواستم برگردم. ولی عزمم رو جزم کرده بودم که برم حرم و رفتم. توی خود حرم خیلی شلوغ بود. حتی از در طلا هم نتونستم رد شم. به جاش یه جایی همون نزدیکی نشستم و کتاب «منتخب ادعیه» گرفتم دستم. با زیارت امین الله شروع کردم و دیگه آخریا فقط گریه می کردم. خیلی وقت بود که از گریه خبری نبود. خیلی وقت بود که سنگی شده بودم. عصبانی و مضطرب بودم و بالاخره دیروز طلسم رو شکستم. قول دادم به خودم و اماممم که بهتر از اینا باشم. وقتی برگشتم، حالم بهتر بود. حداقل یکم از سنگینیای دلم کم شده بود.

2. دیروز برای افطار مهمون داشتیم و من خواب بودم. حتی جغله خانوارده رو هم ندیدم. چقدر دلم براش تنگ شده! تازگیا یاد گرفته به هر کسی که می رسه، از بزرگ و کوچیک می‌گه «لَلـــــام»

3. یادتونه گفته بودم یه برنامه ریزی سفت و سخت کردم.  از بس سفت و سخت بود بهش نرسیدم :)) مجبور شدم یه برنامه دیگه بنویسم که حداقل بتونم عملیش کنم. تا الان که موفق بودم :))

4. ترس توام با ناراحتی عظیمی رو در مورد آینده حس می کنم. نتیجه اش شده یه گیلاس کوچولو که مدام تو گلوم بالا و پایین می‌ره. هی اشک می شه. ترس می‌شه، دلهره می‌شه. درد می‌شه و من در حال حاضر سردرگم تر از هر وقت دیگه ایم. حتی درس خوندن بغرنج شده. حتی ازدواج ترس شده. همه چیز نباید انقدر مبهم باشه. تنها طناب نجاتم الان خانواده و درسمن هیچ چیز دیگه ای نیست. فقط همین دو تا!