۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

خانم «الف . ر»

خانم « الف. ر» از ورودی های ماست. سمبلی از شخصی که باید مثل او باشم. همان ترم اول، زمانی که اکثریت ما می نالیدیم « پزشکی (دندان یا دارو) می خواستم و نیاوردم پر از شور و هیجان می گفت:« سلولی مولکولی تنها انتخابم بود» از همان دروس مزخرف ترم یک گرفته تا همین الان، همیشه خدا آماده آماده بود، چه از نظر تمرین هایی که باید حل می کردیم. چه آمادگی کامل برای درس خوانده بودن. وقت اضافه هم به غایت داشت. در دانشگاه یا سر کلاس است، یا تریا، یا موزه جانور شناسی دکتر جمشید درویش (خدا بیامرزدشان). 

من به واسطه ساعت خواب نا منظمم معمولا یا کلاس ها را نمی رفتم، یا خواب آلود بودم. ولی در کمال تعجب خانم الف ر سر تمام کلاس ها می رفت و با چشمانی که از هیجان یادگیری برق می زدند به استاد خیره می شد. حقیقتا هیچ وقت جزوه اش برای کسی غیر از خودش قابل استفاده نبود. چون از هر ده جمله استاد یکی یا دو تا را می نوشت. جزوه هم از کسی نمی گرفت و با توکل بر همان جزوه اکثرا ماکزیمم نمره را تصاحب می کرد. و نفر اول وزودی هایمان هم، فقط و فقط خودش است. 

خانم الف ر را به واسطه فعال بودنش در همه جا، انرژی تمام نشدنی اش، دانشی که همیشه با مطالعه به آن می افزاید می شناسند. بر خلاف بعضی دیگر از دانشجویان نه ادعایی دارد. نه جملاتی که با «من» شروع شوند می گویند. توی هر ورودی باید حداقل یک نفر مانند خانم الف باشد و من مطمئنم روزی نام خانم الف. ر را به عنوان محققی بزرگ در علم سلولی مولکولی می شنویم. احتمالا آن روز برگردم و پستم را ویرایش کنم و نامش را کامل بنویسم. 

+++

توی ذهن من نثر به صورت کتابی نوشته می شه!  پست های قبلیم محاوره بودن چون می خواستم خودمونی باشه. ولی در حقیقت چیزی که توی ذهنمه نثر بالاست. نه پست های قبلی :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۷

آدم ها از آنچه می پندارید پیچیده ترند.

دیشب با تمام هیجانی که برای تایپ پروژه شادیم داشتم فراموش کردم یا شاید هم در نظرم نیومد که آدم ها پیچیده اند! برخلاف متنی که حنا تو قسمت منِ من نوشته باید بگم آدم ها خیلی پیچیده اند.مثل پیاز لایه لایه اند و در اکثر مواقع نمی تونیم به هسته سبز پیاز برسیم. من همیشه فکر می کردم می تونم با محبت اون لایه های تلخ رو تحمل کنم. اشکی که میاد رو می تونم تحمل کنم. من همیشه فکر می کردم آدم ها ساده اند . بچه که بودم مثل داستان های جن و پری، فکر می کردم یک نفر یا سفیده یا مشکی. ولی امان از آدم های خاکستری... 

خب... حالا وقتشه که یک نفس عمیق بکشم. یه قلپ آب بخورم و برم سراغ امروزم. 

امان از بی خوابی های مزخرف! فردا از 8 صبح کلاس دارم تا 8 و نیم شب و می دونم اگر امشب نخوابم کارم زاره با وجود تمام مقاومت هام برای قرص نخوردن بالاخره امشب تسلیم شدم و یه دونه قرص ملاتونین خوردم تا ببینم چقدر می تونه منو بخوابونه. امروز صبح تا ساعت 11 و نیم بیدار بودم و سعی می کردم با فیلم دیدن چشمام رو وادار به باز موندن بکنم. خب فقط تا یازده و نیم نتیجه داد.

حدود ساعت نه بود که کم کم اتاق روشن شد. نور خورشید سبزی برگ ها رو روشن تر چیزی که بود، نشون می داد. واقعا حیفم میومد وقتی این همه نور و انرژی هست من بخوابم! شما با دیدن این عکس حیفتون نمیاد؟

ساعت نه از جام بلند شدم تا پنجره اتاق رو باز کنم و با باز کردن پنجره چنان هوای خنکی وارد اتاق شد که روح و جسم و ریه ام، همه با هم به وجد اومدن. (این اولین خوشحالی امروزم بود.) 

حدود ساعت پنج بود که با صدای ویبره گوشیم از خواب بیدار شدم. دیدم نیلوفره.  همینجوری تو خواب و بیداری جواب دادم که با صدای هیجان زده اش مواجه شدم:« سخو دارم میام مشهد.» 

همین نیمچه جمله روز منو ساخت. (نیلوفر دوست دبیرستان من و از بهترین دوستامه که الان پزشکی قشم می خونه و از عیده که من ندیدمش. ) و دومین خوشحالی امروزم هم بابت نیلوفر بود. حالا فقط خدا خدا می کنم زودتر اسباب دیدنش فراهم شه برم ببینمش فقط. الان من یک عدد فاطمه چشم قلبیم.

حدودا ساعت هفت بود که مامانم زنگ زدن به موبایل و تهدید که اگر تا اذون نیای خونه مامانی من می دونم و تو! اذون حدود 5 دقیقه به هشته. منم پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم تا هفت و نیم می خوابم بعد می رم. رفتن به خونه مامانی همانا و تو ترافیک گیر کردن همانا . خلاصه که ساعت 8 رسیدیم خونه مامانی و آثار دلخوری حاصل از تاخیر هنوز تو کلام بابا هست :). 

مامانی برام  آلبالو پلو درست کردن (همچنان چشم قلبیم من) من عاشق آلبالو پلو های مامانیم. منو یاد بچگیام می ندازه که شبا خونه مامانی می خوابیدم و لنگ ظهر از خواب بیدار می شدم و همینجوری با دست و صورت نشسته میومدم سر سفره و آلبالو پلو می خوردم.

در نهایت من و خواهر کوچیکه( خیلیم کوچیک نیستا. کنکوریه :| ) اومدیم. تو راه برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. و اگر تصادف می کردیم من مقصر بودم. حسابی ترسیده بودم ولی پنج دقیقه بعد دوباره ویراژ دادنا شروع شد. 

جلو در داروخونه منتظر فائزه بودم که بیاد یه آقایی اومدن با دستمال و شیشه پاک کن و شیشه ماشینم رو تمیز کردن. من پول نقد نداشتم و گفتم: آقا من شرمنده تون می شم نمی تونم بهتون هزینه اشو بدم نکنین لطفا. 

ایشونم گفتن من برای پول این کارو نمی کنم. زنم سرطان ریه داره فقط میخوام براش دعا کنین. 

هنوز که هنوزه بغض دارم.  میشه برای خانمشون دعا کنین؟

===

مرسی از شماهایی که بدون هیچ شناختی از من، وقت می ذارید و نوشته های من رو می خونید و نظر می دید. خیلی خیلی ممنونم

بعدا نوشت: من عاشق ایناییم که هنوز 12 ساعت از ریلیز سریال نگذشته تا قسمت 7 ترجمه کردن. هلاک سرعت عملتونم

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷

پروژه شادی یا صد روز خوشحالی؟

در حالی که هنوز 4 بخش از کتاب پروژه شادی مونده تصمیم گرفتم تا پروژه شادی منحصر به خودم رو استارت بزنم. نه به خاطر جو زدگی؛ بلکه به خاطر فوریتی که تصمیم اولم داره. حتی ممکنه فردا هم برای اعمالش دیر باشه . از طرف دیگه دو بار خواستم چالش صد روز خوشحالی رو انجام بدم و در هر دو بار نا موفق عمل کردم. اما این دفعه با خودم فکر کردم اگر صد روز خوشحالی رو با پروژه شادی ادغام کنم می‌ شه دو کار رو همزمان انجام داد و از طرفی تعهد به پروژه شادی باعث تعهد به صد روز خوشحالی هم می شه و بالعکس. 

ساختار بندی که با توجه به ادغام در نظر گرفتم، کمی متفاوت با ساختار بندی پروژه شادی گریچن رابین هست؛ من صد روز خوشحالی رو به چهار برهه 25 روزه تقسیم کردم تا هم تصمیم هام تداوم بیشتری داشته باشه و هم تنوع تصمیم ها گیجم نکنه. پس امروز، 28 اردی‌بهشت استارت پروژه 100 روزه شادی رو می زنم. در حقیقت گرفتن این تصمیم به حدی سخته که همین الان، در حال تایپ این پست، دستام یخ کردن و یه چیزی داره تو دلم قل قل می کنه

اما شرایط زمانه برهه های مختلف زمانی هم کمی متفاوته همین کمی سختش می کنه. 25 روز اول مصادف با ماه رمضون و دندون عقل کشیدنه . 25 روز دوم  هفته دوم فرجه ها و امتحانات ترم و کارگاه هاست. و بیست پنج روز سوم و چهارم توی تابستونه که تابستون با توجه به بیکاری غالب توی روزهام من تبدیل به یک آدم دیوانه می شم :)

بیاین به هر 25 روز، یک ربع زمانی بگیم. اینجوری خیلی بهتر تلفظ و ساختار بندی می شه. 

البته می دونم باید اول هر پروژه شادی باید 12 فرمان برای خودمون در نظر بگیریم. اما من خوب در مورد فرمان هام فکر نکردم ولی می دونم یکی از مهم ترین فرمان هام اینه « بی چشم داشت و در هر شرایطی محبت کن؛ مخصوصا در شرایط دلخوری»

عمل کردن به این فرمان حقیقتا برای من کمی مشکله، چون هر قدر هم بخوام معصوم گونه رفتار کنم بازم یه جاهایی ذهنم می گه « تو این کارو براش کردی ولی اون این عملو متقابلا برای تو انجام نداد» یا مثلا یه وقتایی می گه « تو براش این کار رو بکن تا اون متقابلا برای توام این کار رو انجام بده» 

گفتن این ها تا حدی شرم آوره. خیلی وقت ها از مهربونی و محبت فقط پوسته خارجیش دیده میشه و خیلی از ماها تفکر غالب بر اون عمل رو نمی دونیم. حالا من دارم سعی می کنم تفکر منفی رو از بین ببرم چون توی ذهن من از خودم تصویر قشنگی نمی سازه. گاهی درونم رو یک دیو و ظاهرم رو یک پری می دونم. ( منظورم اختلاف ظاهر و باطنه) و از احساس عذاب وجدان هم نگم براتون.

ربع اول:


به اطرافیانم بیشتر اهمیت بدم

 

همین ده دقیقه پیش فیلمی از تد تالک رو دیدم که نشون می داد چه جوری سطح استرس و روابط انسانی ما، روی طول عمر تاثیر می ذارن ( نمی خوام وارد جزئیات بشم. اگر علاقه مند شدید  می تونید از اینجا فیلم رو ببینید) نتایج پژوهش ها نشون می داد شما علاوه بر این که می تونید با کنترل استرس و مثبت نگری طول عمر خودتون رو افزایش بدید می تونید با روابط انسانی مثبت یا منفی روی طول عمر اطرافیانتون تاثیر بذارید. خب این می تونه جنبه های مثبت و منفی داشته باشه ولی به طور کلی، اگر می خواید سال های بیشتر کنار پدر و مادرتون، همسرتون، دوستانتون زندگی کنید سعی کنید براشون احساسات خوب، امنیت و شادی به ارمغان بیارید. 

اهمیت زیاد این ربع به خاطر زمانه. می خواستم برای ربع اول سلامتی رو قرار بدم ولی اطرافیان ممکنه فردا نباشند و من نمی خوام زمان سیاهپوشی فقط احساس گناه بکنم. هر چند که در نهایت اجتناب نا پذیره.

من آدم فراموش کاریم. به خیلی چیزهایی که باید، اهمیت نمی‌دم. از دوستان و اطرافیانم، به خصوص کسایی که دوستم دارن، مرتب خبر نمی گیرم و فکر می کنم دلخوری های پیش اومده رو می شه برطرف کرد. اما توی این ربع، می‌ خوام سعی کنم تاثیر خوب روی دیگران بذارم و بهشون بیشتر اهمیت بدم. 

چیکار باید بکنم؟ 

1- حداقل، هفته ای یک مرتبه پدر بزرگ و مادر بزرگ هام رو ببینم. همینطور عمه هام و خاله ام. 

2-لجبازی ها و مقاومت های الکی رو کنار بذارم.

3- گاهی با خریدن چیز های کوچیک اطرافیانم رو خوشحال کنم

4- بیشتر به دیگران (مخصوصا غریبه ها) لبخند بزنم.


حداقل، هفته ای یک مرتبه پدر بزرگ و مادر بزرگ هام رو ببینم. همینطور عمه هام و خاله ام. 


حقیقتش، من تو این زمینه آدم بی معرفتی ام . با این که می دونم چقدر شرایط می تونه سخت بگذره ولی همین دلخوشی کوچیک رو دریغ می کنم . این تصمیم رو دیروز، وقتی که دیدم چقدر یک دیدار کوچیک می تونه مامانیم رو خوشحال کنه گرفتم. سعیم رو می کنم حداقل هفته ای یک بار ببینمشون. 


 لجبازی ها و مقاومت های الکی رو کنار بذارم.


لجبازی های الکی من منشا خیلی از دعواهام با خواهرامه. خیلی راحت،  سر یک چیز مسخره شروع به لجبازی و گفتن جمله هایی مانند « تو باید کاری که من میگم رو انجام بدی» می کنم و در نتیجه شاید ترازو به نفع سنگین بشه شاید هم نه، ولی نتیجه اش یک حس بد موندگار برای هر دومونه


گاهی با خریدن چیز های کوچیک اطرافیانم رو خوشحال کنم


خب، عنوان واضحه. هدیه دادن یکی از راه های نشون دادن عشق و علاقه است. شاید شیرین ترین تجربه من از هدیه دادن زمانی بود که برای خواهر بزرگترم بسته دخترونه رنگی رنگی گرفتم که می دونستم خیلی دلش می خواد بگیره ولی هیچ وقت این کار رو نکرده بود و وقتی بهش هدیه دادم خوشحالی بیش از اندازه اش برام به شدت شیرین بود. من می تونم گاهی با همین هدیه های کوچیک مامانم رو، خواهرام و یا حتی پدرم و دوستام رو خوشحال کنم. فقط کمی مدیریت پول باید داشته باشم. سعی می کنم قسمتی از پول ماهیانه ام رو براشون صرف کنم. 


بیشتر به دیگران (مخصوصا غریبه ها) لبخند بزنم.


وقتی که این تیتر رو دیدم عمیقا تکون خوردم . « ایران دومین کشور افسرده جهان» اولین سوالی که برای من پیش اومد چرا بود. «چرا مردم ایران تا حدی افسرده ان که حتی از کشور های در رنج و فقر هم بالاترن؟» برای جستجوی جواب سوالم به اطرافم و اطرافیان دقت کردم. روزایی که اتوبوس سواری می کردم می دیدم که اکثر خانم ها با اخم های به شدت در هم کشیده به بیرون یا به من ( معمولا جلوی اتوبوس وامیستادم) خیره می شدند و گاهی شدت اخمشون در حدی بود که جس می کردم مشکلی توی ظاهرم وجود داره. و مدام خودم رو توی دوربین گوشی چک می کردم. منم اخمام رو می کشیدم و تو هم و این سیکل معیوب ادامه پیدا می کرد. از روزی که گواهینامه ام رو گرفتم به خودم گفتم فاطمه نکنه تبدیل به اونایی بشی که مدام دستشون رو بوقه یا فحش می دن و هر رفتار بد دیگه ای. حالا فحش که ندادم با اینکه خیلی وقتا می خواستم این کار رو بکنم ولی بوق زدن به یکی از عادتای بدم تو رانندگی شده. و همین بوق زدن یک آلودگی صوتی بد یا حتی اعصاب خردی ایجاد می کنه  و باید از این کار دست بکشم.


  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷

شکر گزاری

دیشب حدود 10 شب خوابیدم. ساعت 3 و نیم برای سحری بیدار شدم و بعد اذون دوباره خوابیدم. ساعت 11 صبح بیدار شدم (13 ساعت خواب برای من نرماله تقریبا :) ). چنان ضعف روزه و ناراحتی منو گرفته بود که دوباره ساعت یک و نیم ظهر خوابیدم. ساعت 6 که بیدار شدم، دیدم شدت نور کم شده و روز و روشنایی رو به افوله. من عاشق آفتاب ساعت 12 تا 4 ظهرم که اتاقم رو در روشن ترین حالت ممکن قرار می ده و گلدونام حموم آفتاب می گیرن. تو این ساعت انرژی اتاق من در بیشترین حالت خودش قرار می گیره و من یک روز دیگه این 4 ساعت طلایی رو از دست دادم.

 18 ساعت از روز 27 اردی‌بهشت من گذشته بود و من ازش اسفاده نکرده بود. نرم افزار مومنت رو باز کردم و دیدم دو ساعت از گوشیم استفاده کردم و دیگه روز من اون سبز خوش رنگ رو نداره. و همچنان ضعف روزه داشتم. نه می تونستم کاری کنم و نه می تونستم این احساس بد و بی استفاده بودن رو از بین ببرم. تصمیم گرفتم یک قسمت از سریال هایی که دنبال می کنم رو دیروز ریلیز شده رو ببینم تا حداقل یک کار انجام داده باشم. در نتیجه قسمت پنجم سریال The Handmaid Tale رو دانلود کردم و در کمال خوشحالی زیر نویسش هم اومده بود و می تونستم بدون کار گرفتن مغزم برای درک زیر نویس انگلیسی ببینم. 

بعد از اذون و افطار به خودم گفتم : « باید یک فکری به حال خودت بکنی فاطمه. اینجوری نمی‌شه.» سطح انرژیم هنوز پایین بود و نمی تونستم از ذهنم به عنوان یه برنامه ریز دور نگر استفاده کنم. شروع کردم به خوندن دو فصل از پروژه شادی و تا آخر فصل «به معنویت بیندیشم» خوندم. سعی می کنم این کتاب رو تا فردا تموم کنم. چون مدام موقع خوندن کتاب ایده هایی به ذهنم می رسه و به ذهنم می گم صبر کن تا کتاب تموم شه و همینجوریش خیلی از ایده های خوبی که دیروز داشتم امروز دیگه خبری ازشون نیست. در نتیجه تصمیم گرفتم فارغ از چهارچوب پروژه شادی برای خودم برنامه شکر گذاری بذارم. حداقل برای 29 روز ماه رمضون . 

( می دونید، آدما عاشق چهارچوب دادن زمانی به تصمیماتشون و وقایع  هستن مثلا میگن من 40 روز این کار رو انجام می دم یا توی سال جدید فلان کار ها رو می کنن یا حتی نمونه های بارزش رو توی تبریکات عیدمون می بینیم. « ان شاء الله امسال سال پر از خیر و برکت باشه براتون.» یا « سال فلان چه سال نحسی بود»  من به این چهارچوب بندی های زمانی اعتقاد چندانی ندارم ولی می تونم ازشون کمک بگیرم. چون چهارچوب زمانی یکی از تکنیک های برنامه ریزی  به روش smart هست.)

برای این برنامه- که همینجا عملیش می کنم- از دو روش استفاده می کنم که روزای فرد روش اول که استفاده از افعال گذشته است و روش دوم برای روزای زوج که استفاده از افعال آینده است . این دو روش بهم کمک می کنه که برنامه از یکنواختی خارج بشه. 

حالا خارج از توضیحات برنامه شکر گزاریم یکم وارد زیست شناسی بشیم.

اگر رشته اتون کمی مرتبط باشه  واحد های بیوشیمی یا زیست شناسی سلولی یا متابولیسم و آنزیم شناسی خونده باشید یا از همه بهتر، پزشک یا دانشجوی پزشکی باشید، می دونید که سلامتی یک تعادل به شدت حساس و شکننده و یک معجزه است. این که یک نوزاد سالم به دنیا میاد یک اتفاق بدیهی نیست؛ یک معجزه است. چون توی بدن ما و شما هزاران مسیر متابولیسمی همین الان در حال انجامه که انجام شدن هر کدوم به آنزیم های مختلفی بستگی داره. حالا شما تصور کنین که فقط یک آنزیم، فقط یک دونه از این آنزیم ها دچار مشکل شه ممکنه یک فاجعه پیش بیاد. از بیماری هایی مثل فاویسم گرفته تا مشکلات حاد تر مثل بیمار گاچرز یا  I Cell disease و یا حتی سرطان که بدن رو به شدت دچار مشکل می کنه. باور کنید سلامتی یک معجزه است و یک تعادل به شدت شکننده. پس همین که اینجا نشستید و دارید این پست رو می خونید، به این فکر کنید که می تونید به راحتی بخونید و یا حتی درک کنید و به راحتی نفس بکشید و این ها نشون می ده که چقدر شما خوش شانس هستید. 

===

بعد از انتشار نوشت:

یک تد تاک جالب در مورد نوار پیشرفت. این فقط در مورد کامپیوتر نیست. می شه این نوار پیشرفت رو توی برنامه ریزی هامون هم به کار بگیریم.

https://www.ted.com/talks/daniel_engber_how_the_progress_bar_keeps_you_sane?language=fa

خبر خوش: زیر نویس فارسی داره :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

هذیان های آخر شبی

1.من تو این چند روز وبلاگ خیلی ها رو خوندم و الان که دارم عنوان مطلب رو می نویسم این تفاوت مثل یه لامپ تو ذهنم روشن شد. بر خلاف خیلی ها، که عنوان جمله می نویسند، من به عنوان های عبارتی بیشتر عادت دارم. البته این عادت از زمان رمان نوشتنم جوانه زده و الان شاخ و برگاش به وبلاگ رسیده

 

2.  دارم از خستگی شهید می شم. و امیدوارم برای سحری بیدار شم، تا فردا حداقل با شکم سیر روزه بگیرم. البته که فرقی نمی کنه چون دم اذون سحری خورده باشم یا نه، گشنه ام

 

3. برای اولین بار تو عمرم کلاس زبان رفتم. شاید باورتون نشه که کلاس زبان نرفتم، ولی این اتفاق افتاده.  استرس داشتم چون نمی دونستم با چه چیزی و با چه کسی مواجه می شم و از همه بدتر که می ترسیدم سطحشون از من بالاتر باشه. معلوم شد که استرس الکی داشتم. همچنین  این لاو ویت تیچر گشتم؛ جوون، پر انرژی، دوست داشتنی و  خوش چهره :) یعنی اگر مقیاسی برای برخورد اول وجود داشت تیچر جان نمره کامل می گرفت.

 

چهارم:  چرا اکثرا توی وبلاگ هاشون به نحوی از خود سانسوری تو خارج از اینجا می گن؟ چرا دنبال یه جایی هستیم که خود واقعیمون رو بیان کنیم؟ در وصف خودمون فقط آهنگ نقاب سیاوش قمیشی خیلی مناسبه

 

پنجم: مثل نماز های یومیه، پست های یومیه می نویسم . سه نوبت در دروز، با فاصله هشت ساعت :)

 

ششم: باید یه فکری به حال برنامه ریزیم بکنم خیلی بهم ریخته است روزام . خود برنامه ریزی به کنار، من اگر بتونم این اهمال کاری لعنتی رو کنار بذارم، 70 درصد کارام پیش میره.

 

هفتم: ساعت 5 هوا آفتابی بود. ساعت پنج و 35 رفتم سوپر، بارون نم نم می‌بارید. ساعت پنج و 38  از سوپر اومدم بیرون از آسمون سیل میومد. بی اغراق!، سیل بود. تنها زمانی که هوای مشهد رو با شدت کمتر، ولی بی ثبات دیده بودم زمستون 95 بود که صبح مردم از گرما هلاک بودن و شب، برف بی سابقه در ده سال اخیر بارید. چه وضعشه خب!

 

هشتم: از بهار 96 یا به طور دقیق تر 16 قروردین 96 من فوبیا زلزله (نمی دونم اسم علمیش چیه ) گرفتم. امروز به طرز عجیبی حس می کردم ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه دارن بندری می زنن. 

 

نهم: می‌خواستم فقط در مورد کلاس زبان بگم و بعد بخوابم. :| آقا شب به خیر

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷

۲۶ اردیبهشت

بازم  توی ماشین آموزشگاهم و موقع تمرین فائزه است.  ولی  خواب نیستم :)  البته که خسته ام  چون از ساعت پنج بیدارم   و هنوز روز من ادامه داره، ساعت هفت باید برم  کلاس زبان تا هشت و نیم  

هوای امروز مشهد چوخ گوزل  است.  آسمون پر از ابرای  آبی و خاکستری تیره و هوا به غایت خنک و بهاریه. به گلای یوکا (Yucca) تو خیابون نگاه می کنم و «گل آذین»  بودنشون در نظرم میاد. پروژه «جمع آوری گل آذین» درس « تشریح و مورفولوژی گیاهی » تو ذهنم آلارم می ده و فکر می کنم که باید زودتر به سر انجام برسونمش تا خیالم راحت شه

از ساعت شیش تا هفت و نیم داشتم پست قبلی رو می نوشتم و بعدش وقتم به چت کردن و علافی گذشت تا ساعت ده که یهو مربی رانندگیم که توی پست قبل ازشون یاد کردم اس ام اس دادن که وقتم برای تمرین آزاده و بیا؛ منم که کله خراب بلند شدم رفتم مهارتی … البته فقط چرخیدن در خیابان ها بود ولی یکم تجدید خاطرات شد. حیف که فاطمه نبود ! 

بعد از تموم شدن تمرین یهو دلم خواست که برم خونه مامانی ( مامانی پدری) و یکم ببینمشون و دلم باز شه و واقعا باز شد. خوبی محبت کردن و مهربونی اینه که قبل از طرفم مقابل داری به خودت محبت می کنی و خودتو خوشحال می کنی . البته بر عکسش هم برای خشم و عصبانیت وجود داره ولی می تونم بگم احساس خوب بعد از مهربونی و شادیش بی نظیره 

الان از جلو یک پارک رد شدیم؛ مامانه پسرشو اورده بود پارک و سرش کاملا توی گوشی، یک لحظه فکر کردم داره عکس می گیره از پسرش ولی داشت اسکرول می کرد. پسر بچه سه ساله هم به جای اینکه با وسایل بازی کنه جلوی مامانش ایستاده بود و با چرخوندن بدنش بازی می کرد؛ یادم باشه جزء خط قرمزام بنویسم که هر وقت بچه دار شدم بچه داری رو از گوشی جدا کنم.

در راستای پاراگراف قبل باید بگم، یک اپلیکیشن به نام moment  هست که ساعت استفاده از گوشی رو رصد می کنه. زمانی که این اپلیکیشن رو نصب کردم ساعت استفاده ام بین ۱۲ تا ۸ ساعت بود و این یعنی فاجعه‌! کم کم حس کردم از گوشی و تموم نرم افزاراش متنفرم و دونه دونه پاک کردم؛ اینستاگرم، تلگرام، پینترست و تمام بازیای رو گوشیمو پاک کردم ، این روزا حداکثر استفاده ام دو ساعته و از این بابت به خودم افتخار می کنم 

امروز، ۲۶ ام، دو ماهه که از صدور گواهینامه ام می گذره ( البته تصدیق جان ۱۸ فروردین رسید) و این یعنی یک ماه بیشتر نمونده تا وقتی که تنهایی رانندگی می کنم استرس بگیرم (  نو گواهینامه ها تا سه ماه باید با یک نفر که یک سال از پایه سه اش گذشته باشه بشینن) دیگه از مثلث خطر! راننده مبتدی هم نگم براتون 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷

ساچ عه واو

شنبه ها ساعت 12 آژمایشگاه زیست شناسی سلولی داریم. 

همیشه فکر می کردم قراره کشت سلول انجام بدیم و از این حرفا. ولی تا جلسه 4 که فقط داشتیم میکروسکوپا رو سیخ می کردیم. (کنایه از دل و جگر میکروسکوپ رو در آوردن) و تهدید می شدیم که فلان قطعه n میلیون تومان خریده شده و با با وضع فعلی دلار خودتون حسب کنین که بیفته زمین چقدر باید خسارت بدین!. یعنی دانشجوی بی نوا زمانی که یک عدسی میکروسکوپ فاز کنتراست تو دستش نگه می داشت سکته ناقص می زد و احیا می شد.
از جلسه 4 به بعد کمی جالب شد. بر خلاف آزمایشگاه های دیگه ای که تا داشتیم، آزمایشگاه زیست شناسی سلولی با سلول زنده سر و کار داریم. جلسه 4 «سلول های کام فوقانی دهان» رو دیدیم، جلسه 5 بشره (پوسته) شمعدانی و جلسه 6 گلبول های قرمز و سفید «خانم عین» رو  رنگ کردیم و دیدیم.  (هر چند که من خیلی دلم میخواست خون بدم . خیلبا! ولی لانست رو به دست ایشون زدن :|)
آخر جلسه 6 که می شد شنبه هفته ای که گذشت، (15 اردیبهشت) استاد جان، گفتن که "هفته دیگه هیچکس غایب نشه چون می خوایم بافت زنده قورباغه رو نگاه کنیم. از کفتون می ره به عبارتی. من خودم کل ترمو منتظر این جلسه ام، بس که هیجان انگیزه" 
همین جمله یک و نیم خطی باعث شد که من در اوج بی خوابی، ساعت 12 شنبه خودم رو برسونم به آزمایشگاهسلولی تا قتل قورباغه انجام بدیم.
در بدو ورود صدای جوجه شنیدیم. توی آزمایشگاه سلولی که مشترک با آزمایشگاه جنین و بافت شناسی هم هست یک دستگاه جوجه کشی داریم که توش یه عالمه تخم مرغ گذاشتن تو دمای 37 و اندکی درجه . شنبه یکی از جوجه ها در اومده بود ولی از اونجایی که دکتر خیر آبادی مسئولش بودن ماها اجازه نداشتیم جوجه رو در بیاریم. خلاصه که جوجه گرمش بود. تاریکم بود و ترسیده بود و گول خورده بود که به جای لونه از دستگاه سر در آورده و حسابی ترسیده بود و جیک جیکش به هوا بود. 
 اولش که توضیحات بود که چی میخواین ببینین و این چیزا بعدش هم بهمون گفتن شیشه خیار شور روی میزو بردارین و قورباغه رو بیهوش کنید و یکی که نمی ترسه با سوزن ته گرد دست و پاشو فیکس کنه. 
این وسط بگم که کد آزمایشگاه ما برای بچه های سلولی بود ولی چند نفر از دوستانی که زیست گیاهی و زیست جانوری می خوندن هم تو کد ما هستن که این دوستان گرام(!) آزمایشگاه فیزیولوژی جانوری که ما ترم 5 پاس می کنیم رو پاس کردند در نتیجه خیلی بیشتر از ما سلولی های بی نوا که فقط آزمایشگاه جانور شناسی با قورباغه (تازه اونم قورباغه نبود، وزغ بود) مواجهه شدیم، قورباغه دیدن و تشریح کردن.
خلاصه، رفتیم شیشه خیار شور رو از روی میز استاد برداشتیم و قورباغه جان با تمام تنفری که نسبت بهمون داشت، نگاهمون می کرد. یک پنبه آغشته به کلروفرم انداختیم توی شیشه که قورباغه جان رو بیهوش کنیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مستر قورباغه (نر بود) چشماش بسته شد. شیشه رو یکم کج کردیم و دست و پای بی حسش در امتداد جاذبه می چرخیدند. از شیشه خیار شور خارج کردیم و گذاشتیمش رو تشتک تشریح. با سوزن ته گرد دست و پاش چسبوندیم به کف پارافینی تشتک (البته ما نچسبوندیم. «آقای الف» که از ورودیای خودمونن تقریبا به عنوان تک پسر آزمایشگاه قبول زحمت کردن). پنبه کلروفرمی رو  گذاشتیم جلوی بینینش که یه وقت به هوش نیاد بشه بلای حونمون.  و شروع کردیم. 
اول ِ اول، چهار تا لام برداشتیم و روش سرم فیزیولوژی ریختیم. بعد «خانم عین» دهن قورباغه رو گرفت و با قسمت تیز اسکالپل* از کام فوقانی نمونه گرفت و روی لام هممون گذاشت ما ام لامل گذاشتیم و به سرعت به سمت میکروسکوپ دویدیم که مبادا حرکت مژک های کام فوقانی رو از دست بدیم. (چون مژک ها کمی بعد از بیهوش شدن دیگه حرکت نمی کنن). چون توی این آزمایش اهمیت زمان خیلی بالا بود و نمی شد زمان توسط ما مبتدی ها (!) به خاطر تنظیم میکروسکوپ هدر بده، خود دکتر اومدن و دنبال میدان دید مناسب گشتن. ولی چون اسکالپل رو خیلی محکم نکشیده بودیم سلول های زیادی جدا نشده بودن.
 منم که اعصاب خرد! با اعتقاد به اینکه خودم بهترمی تونم سلول جدا کنم (علیرغم اینکه از قورباغه می ترسیدم و تا حالا هیچ سلولی جدا نکرده بودم :)) )با شجاعت تمام به سمت تشتک تشریح رفتم. گویا آقای الف هم همین فکرو کرده بود چون کمی قبل از من بالا سر قورباغه رسیده بود. بازم خدا خیرش بده دهن قورباغه رو باز نگه داشته بود که من نمونه بگیرم. منو میگی چنان اسکالپل کشیدم به کام این قورباغه بدبخت که کامش خونی شد ! (توی نمونه گیری از کام نباید خون بیاد) یه عالم سلول گذاشتم رو لام و بعدشم لامل. تا خواستم بذارم زیر میکروسکوپ دکتر جان اومد و برام حوزه رو پیدا کرد. 
بنده خدا یه نگاه به من می کرد یه نگاه به میکروسکوپ. از آخرم گفت "خودت گرفتی یا آقای الف؟ " گفتم خودم گرفتم. بده؟  ایشون هم گفتن " نه خیلیم خوبه" و بعد از کلی آفرین و مرحبایی که نثارم کردن به بچه ها گفتن  بیاین اینجا حرکت مژک ها رو ببینین. منو میگی چنان حس غرور بر من غلبه کرده بود که نگو... اصن تو دلم قل قل می کرد :) 
تا خواستم عکس و فیلم بگیرم  بچه ها مثل هانگر گیم ریختن سر میکروسکوپ و ول نمی کردن این نمونه رو :| یعنی وقتی یک نمونه خوب اعلام می شه اتک می زنن، جوری که حتی نمونه گیرنده بدبخت نمی تونه یه عکس بگیره. خلاصه که در نهایت فیلمو گرفتیم و رفتیم سراغ نمونه بعدی. فیلمش رو براتون میذارم که ببینین چقدر می تونه جذاب باشه
 
 
نمونه دوم سلول های بافت پوششی شکم قورباغه بودن که « خانم عین» زحمت کشیدن اسکالپل به شکم قورباغه بنده خدا رو کشید و با تجربه نمونه قبلی چنان محکم کشید که روده های قورباغه جا به جا شدن. هم گروهیمون «فائزه» نمونه رو گرفت و گذاشتیم زیر میکروسکوپ. سلولای چند وجهی گوگولی به هم چسبیده بودن. تصویرش رو براتون می ذارم.
 
 
از اینجا به بعد دیگه باید بدن قورباغه رو می شکافتیم. «خانم عین» قیچی تشریح رو برداشت و مثل نون (!) شکم قورباغه بی نوا رو برید . میخواستیم از بافت ریه اش نمونه برداریم که هم بافت رو ببینیم، هم حرکت گلبول های قرمز تو مویرگ های ریه. به قلب که رسیدیم، قلب رو کندیم که با این کار قورباغه بمیره و دیگه به هوش نیاد. یک لام از خون نمونه گرفتیم و قسمتی از بافت ریه رو برداشتیم و با انتهای سوزن تشریح تو شیشه ساعتی له کردیم که لایه سلولی نازک شه. یکم نمونه گرفتیم و گذاشتیم زیر میکروسکوپ. گروه ما نتونست حرکت خوبی رو ببینی ولی گروه «نون ها » ( سه نفرن که هر سه نفر تو اسمشون حرف نون رو دارن) حرکت خیلی خیلی جالبی رو دیدن. خود استادم برگاش ریخته بود میگفت گلبولای قرمز دیوانه شدن. :))  
من از لام  گلبول قرمز عکس نگرفتم ولی فیلم رو براتون می ذارم
 
حرکت گلبولای قرمز در بافت ریه
 
بافت بعدی رو من نبودم که براتون تعریف کنم و دیگه فکر کنم صحبتی هم نشه برای این بافت کرد D: 
+++
پا نویس 1: شنبه، 22 اردیبهشت برای من یکی از TOP 10 اتفاقات هیجان انگیز زندگیم تا به اینجا بود. یعنی هی فیلماشو می بینم ذوق می کنم. 
پانویس 2: صداهایی که تو پس زمینه فیلماست هیچ کدوم صدای من نیست :دی
  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷

بی خوابی

مثل یک کوالا خوابم میاد 

دیشب در راستای هیجانات ناشی از پیدا کردن حنا و بعد ترغیب شدن به نوشتن توی وبلاگی که بیست روز دیگه یک سال از تاسیسش می گذره، تا صبح که چه عرض کنم، تا الان نخوابیدم و الان سر درد و حالت تهوع کلافه ام کرده. ولی خب از اونجایی که به خواهر کوچیکه قول دادم تمرینای رانندگیش همراهش باشم، الان توی ماشین لرزون از نیم کلاج رفتن های ناقص خواهر کوچیکه نشستم و باد خنک از پنجره به سینوس های بی نوام می زنه و حالت تهوع و سر دردم رو تشدید می کنه، منتظرم که جواب بگیرم. الان تو بر بیابونیم، جایی که حتی آسفالت هم بی کیفیت می شه و من تو دلم ترس می‌شینه 

یاد تمرینای رانندگیم افتادم که با دوستم و مربیمون ۴ ساعت تو ماشین می نشستیم و با مشقت هر چه تمام تر،شبایی که فرداش امتحان  میانترم بیو شیمی، شیمی آلی ۲ و جانوری داشتیم، تمرین می رفتیم تا به خیال خودمون گواهینامه بگیریم و مستقل شیم.دوستم که مستقل نشد، منم که تبدیل شدم به تاکسی خانواده. 

امروز  نزدیک شیش ساعت بارون می بارید اونم شدید و من گوش و نفسمو پر کردم از صدا و عطر بارون البته که عطر بارون نیست واقعا… ژئوزمینه ولی خب بو بارونه دیگه  :)

دلم میخواد فقط بخوابم و فردا صبح بیدار شم 

دلم می‌خواد ساعت خوابم درست شه و مثل ادمای عادی شب بخوابم و روز بیدار شم. اینا برای شما روزمره است برای من آرزوئه

پ.ن: غلظ غلوط ها رو به تایپ با گوشی ببخشید 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷

بارون :)

بارون میاد جر جر، پشت خونه هاجر

 
چند روزه که آسمون مشهد بد جور هوای باریدن گرفته. نزدیک سه ساعته مدام می باره و منِ شب زنده دار رو عاشق تر کرده. 
یک ساعتی هست که میخوام استوانه شیشه ای سه لیتری که مخزن آب گلدونامه رو بذارم تو حیاط تا پر از آب بارون شه اما ترسم از این بود که صدای چرخش کلید و باز کردن در، مامان و بابا رو از خواب بیدار کنه و باعث ترسیدنشون شه. بعد از تموم شدن تایپ پست قبلی دیگه به خودم غلبه کرده و با کمترین صدای ممکن عملیات گذاشتن مخزن رو زیر آسمون انجام دادم. امیدوارم پر یا حتی لبریز شه
یکم صدای بارون ذخیره کنیم برای روزای خشکمون 
صدای بارون
 
  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷

قصه من (1)

سال پیش دانشگاهی، دبیر زبانم جمله ای رو گفت که بعد از گذشت سه سال هنوز به وضوح و با جزئیات کامل توی ذهنم مدام تکرار می‌شه.

« هیچ وقت آدمای تک بعدی ای نباشین. شما می تونین یک پزشک باشین اما فقط پزشک باشین و زندگیتون توی شغلتون و جایگاه اجتماعیتون تعریف شه که هیچ مهارت دیگه ای نداشته باشه. سعی کنین همیشه سوای شغلتون دانش و مهارت دیگه ای داشته باشین. »

حقیقتش، تک بعدی بودن یکی از وسواس هایی که من دچارشم. از تک بعدی بودن می ترسم و تمام تلاشم رو می کنم تا اینطوری نباشم ولی گاهی یک صدایی می‌گه:«نکنه داری تک بعدی می شی فاطمه!» برای همینه که یکسر دارم تلاش می کنم چیزی به روحیاتم، به شخصیتم اضافه کنم و الآن می‌خوام دستاورد های این بیست سال رو باهاتون در میون بذارم. 

دانشجوی زیست شناسی سلولی مولکولی ام و دو ساله که این عنوان به سایر عناوینی که دنبال اسمم یدک می کشیدم اضافه شدم. اگر نمی دونید دقیقا حوزه بحث رشته ام در مورد چیه، به زودی توضیحاتی در مورد اون هم می نویسم . به عنوان کسی که هیچ شناختی نداره قدم به این رشته گذاشتم ولی الان یک عاشق تمام عیارم. حالا کم کم می گم. شاید شما هم مثل من عاشق زیست شناسی شدین. 

از دوم راهنمایی شروع کردم به نوشتن. نوشتنِ رمان؛ یک زمانایی ننوشتم، زمانایی بوده که چرت و پرت نوشتم و زمانی هم فقط دفتر پاره کردم اما الآن به خودم قول دادم که هیچ چیزی رو نه پاک کنم و نه پاره کنم. 

طبیعت و تمام ریزه کاری های خلقتش رو می پرستم. عاشق هر گونه جوانه و سبزینگی ای که از دل زمین بیرون می زنه هستم و همین علاقه باعث شده 15.75 عدد گلدون توی اتاقم داشته باشم (15 تا گلدون بزرگ و دو تا تراریوم کوچولو روی میز تحریرم)

من با گل و رنگ زندگی می کنم. اتاقم، لباسام، کیف و کفشم حتی، همه رد پایی از گل گلی بودن رو دارن. میز تحریرم پر از رنگ و گله که البته عکسش رو زیاد می بینین

خانواده ام... فکر کنم سه نقطه به اندازه کافی گویا هست.

+++

فعلا ذهنم خالی یا پر از حرفه. در حقیقت انقدر پر از حرفه که خالی شده. احتمالا قصه من بخش دومی خواهد داشت. 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد