آغاز استاژری

فردا استاژری رو با اعصاب شروع می کنیم. حس غالبم امروز خوشحالی بود. لاینی که میخواستم افتادم. خریدای جهیزیه بهتر از تصورم پیش رفت و حتی شب هم به شب نشینی گذشت.

سردرگمم و نمی دونم چی بخونم

حتی اینجا هم نمی تونم خودم باشم :(

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ اسفند ۰۲

امتحان سمیولوژی

چند روزه دارم برای امتحان می خونم و کماکان احساس می کنم هیچی بلد نیستم. دو روزه که سهمم از خواب ۶ ساعت بیشتر نیست و برای من پر خواب وضعیت نامناسبی رو داره رقم می زنه. استرس دارم. باید بخونم. کمتر از ۶ ساعت دیگه امتحانه و من هنوز نخوابیدم و سه جلسه کامل هست که نخوندم (از بیست جلسه ) به غیر از سه جلسه ای که حذف کردم و ... اصلا چرا اینجام ؟ 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

شب از مهتاب سر میره

یکی از بزرگترین زیبایی های رشته ای که در حال حاضر می خونم درس هاییه که ازش می گیرم. مثلا یاد می گیرم موقعی که کبد مریض میشه آنزیماش هی می ره بالا. هی داد می زنه آقاااا به داد من برسین لطفا . بعد از یه جایی به بعد آنزیما بر می گردن تو نرمال رنج. ولی این کبد کبد قبل می شه ؟ هرگز... اون کبد سیروز شده. از بین رفته و دیگه مثل قبل نمیشه. ای کاش فریاد ها رو وقتی که باید، بشنویم

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

شماره ها

۱.گروه بندی استاژری... حقیقتا پروسه پر دردسر و اعصاب خورد کنی بود. اوج فشار رو روز سه شنبه (شایدم چهارشنبه ) تحمل کردم. زمانی که داشتم از خصلت سیمانیم برای پیوند دادن آدم ها استفاده می کردم و بیش از اندازه به خودم فشار آوردم. این دفعه نمود جسمانی ای به اون صورت نداشت. شاید تنها نمود جسمیش خواب طولانی و سیاهی بود که وقتی خونه برگشتم داشتم ولی خودم متوجهم اون میزان فشار،چه بلایی سر روانم آورد. نباید این کارو می کردم. شایدم اگر انجام نمی دادم ۱۳ نفر دیگه بلاتکلیف و دلخور از همه باقی می موندن. نمی دونم... ارزشش رو داشت یا نه. ولی بدترین قسمتش لحظه ای بود که یهو پشتمو خالی کردن... می دونم تو دعوا حلوا پخش نمی کنن. ولی شاید شنیدن اون جمله برام بیش از اندازه سنگین تموم شد. خودم رو برای ناراحت بودنم محق نمی دونم ولی ناراحتم. بغض دارم. عصبیم. بارها و بارها تمرین کردم خودم رو اولویت قرار بدم ولی بازم سر بزنگاه ها فاطمه ای که به شکل احمقانه ای مهربونه سر و کله اش پیدا میشه.نتیجه اش رو هم دارم می بینم؛ خشم فروخورده ای که از اون روز دارم و گوش کردن پی در پی آهنگ کاکتوس دایان. 

۲. سه شنبه هفته دیگه امتحان سمیو دارم. امتحان سنگین و پر حجمی که بیش از اندازه براش استرس دارم. عفونی رو افتادم و شرش حسابی دامنگیرم شده. اصلا همین که الان بیدارم و تایپ می کنم به خاطر درس خوندن تا این زمانه. اگر میخواستم فیلم ببینم و بخوابم قطعا سراغ وبلاگ نمیومدم. 

۳. ناراحتم... عصبیم ... از هر دو احساس دارم به غایت تجربه می کنم و  البته می دونم تازه شروعشه. 

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

لحظه مرگ

دارم فکر می کنم موقعی که می میرم چه شکلی می میرم؟ چشام بازه؟ بسته است؟ نیمه بازه؟ چشم به راهم؟ حسرت به دلم؟ خوبم؟ دوست دارم مردنمو؟ فکر کن دختر... یه لحظه ای ... یکی از همین ۳۶۵*۲۴*۶۰* ۶۰ ها شاید یهو... شاید به تدریج دیگه وجود نخواهی داشت. امیدوارم اون لحظه حداقل چشم به راه و حسرت به دل نباشی دختر جون

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۰۲

وقتی زیر بار تعهد نباشم

نمی دونم چرا ولی انگار وقتی که مجبور به کاری نباشم بهتر عمل می کنم. امتحان امروزمو علیرغم تشریحی بودن نخوندم حالا بعد امتحان و کلاس و باشگاه نشستم هاریسون می خونم :| تازه با خودم قرار هم گذاشتم روزی یه چپتر هاریسون بخونم. چه توقعاااا از چه کسااا

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

فارما ۳

اصلا هر چی شد شد.... میرم یه چایی مشتی دم می کنم... می شینم سر میزم و تا جایی که جون دارم درس میخونم. این یه قلم که از دستم بر میاد؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

در ستایش دلمردگی

سلام! شاید منو نشناسین شاید هم از خواننده های قدیمی روزگار طلایی این وبلاگ باشین. در هر صورت... سلام :)

۱. ساعت یک و نیم شبی که فرداش امتحان فارما ۳ دارم هوس نوشتن کردم. بعد از مدت ها وای فای وصل کردم و از کانکت بودن دائمی لب تابم به اینترنت هوس نوشتن تو بیولوژک قشنگم به سرم زد. لحظه ای که وارد پنل کاربریم شدم دیدن ستاره روشن گوشواره های گیلاس رو بر هر کاری ارجح دونستم. با خودم فکر کردم زمانی که کوشواره های گیلاس اینترن بود و من دانشجوی سلولی مولکولی یکی از بزرگترین مشوق های دوران کنکورم خوندن پست های گوشواره های گیلاس بود. الان که در آستانه استاژری هستم و تهی از هر گونه انگیزه، خوندن پستش مثل گرمای یک کبریت کوچولو وسط سوز سرما بود. کوچیک و گذرا ولی گرم..! 

۲. دروغ چرا... به زور دارم خودمو می کشم. گذشتن ۳ سال از زمان ورود به رشته جدید و خوندن صرف درس های تئوری تمام منبع انگیزه ام رو خالی کرده. هر چند الان که به گذشته نگاه می کنم علاقه سوزان و خفنی که تو فیزیوپات ۱ داشتم رو نه قبل و نه بعد از اون احساس نکردم. به شدت امیدوارم با ورود به استاژری ورق برگرده. دروغ چرا... برای تحصیلم هزینه کمی نشده. در هر شرایط مالی ای که بودیم تحصیلم ارجخیت بر هر چیزی داشت ولی الان بی حس و گسم. صرفا پیش می رم بدون هیچ انگیزه ای. از دیسیپلین هم خبری نیست. نتیجه اش شده آدمی که کمتر از ۸ ساعت دیگه امتحان داره ولی هیچی نخونده و خوابش رو بر درس خوندنش ارجح می دونه. چه ترکیب زشت و زننده ای...!

۳. من خودم رو بزرگترین دشمن و منتقد خودم می دونم. قبل از اینکه کسی بهم چیزی بگه خودم به خودم بدترین عناوین رو میدم. چقدر خودم رو دوست ندارم... چقدر خودم رو می کوبم... چقدر خودم رو تحقیر می کنم. چقدر خودم رو دست پایین هر چیزی گرفتم و اولویت دوم قرار دادم. دختر جان... نمی خوای بس کنی؟ مگه جایی که هستی... چیزی که هستی.... کسی که هستی کمه؟ چرا یکم خودتو باور نداری؟ چرا همیشه دنبال بیشتر از خودت و کوبوندن خودتی ؟

۴.ترکیب بغض و اشک حلقه زده تو چشم و آهنگ پائولا عم انگیزه... نه تا وقتی که خر و پف های شوهرم تو پس زمینه به تناوب شنیده بشه.

۵. زمانی که ارسال مطلب جدید رو باز کردم ذهنیت کاملا متفاوتی از چیزی که میخواستم بنویسم داشتم. ولی دوست دارم این پست همین جا تموم شه.  با همین محوریت و شماره ها... یه زمان دیگه چیز هایی که میخواستم بنویسم رو می نویسم. وقتی که شادتر بودم. ولی در مجموع من حالم خوبه. برایندم مثبته پیش می رم و رو به راهم. شاید خسته باشم ولی هیچ وقت نایستادم. 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

خونه جدید (۱)

از خوبیای خونه جدید اینه که تقریبا هر روز به واسطه رفت و آمدم از جلوی دانشگاه کارشناسیم رد میشم. از بدیاشم که البته طفلی تقصیری نداره، به خاطر خودمه؛ اینه که دیگه اون دانشگاه من نیست

  • فاطمه
  • شنبه ۲۹ مهر ۰۲

زنده گانی

توی اتوبوس نشستم ( طبق معمول :)). یه دونه هندزفری تو گوشمه و ابی برام میخونه آی دلبرم آی دلبر و همزمان با حرکت اتوبوس قد می کشم تا هوای خنک مهر ماه به صورتم بخوره و زنده شم و فکر می کنم... مرور می کنم اوقات اخیر رو . یکی از دوستام بهم می گفت تو خیلی به گذشته اهمیت میدی و این بده. ولی از طرفی خودم این طور فکر نمی کنم . فکر می کنم فلش بک های مکرر زدنم باعث یادگیری بهترم میشه . انگار هر چی بیشتر مرور می کنم بیشتر یاد می گیرم بیشتر خودم رو مرور می کنم و خودم رو یاد می گیرم. 

توی چند ماه اخیر اتفاقات ضد و‌نقیض زیادی افتاد. همزمان از غم پر می شدم دور خودم دیوار می کشیدم و محبوس می کردم تا با خودم و ناراحتی هام تنهایی باشم. به کسی نمی گفتم و هنوز هم نگفتم. با خودم فکر می کنم یه وقتایی انقدر وزنه غم سنگین میشینه روی سینه ات و می برتت ته یه اقیانوس که یادت می ره چه جوری نفس بکشی، چه جوری زنده باشی و زندگی کنی. اینجور وقتا به آدما که نگاه می کنم برام چه جوری راه رفتنشون، چه جوری زندگی کردنشون عجیبه. حتی برام اینم عجیبه چه جوری بعد این همه مدتی که گذشته و نزدیک به حل شدن هم هست مشکلم، بازم صحبت کردن ازش، نوشتن ازش باعث می شه اشک تو چشام جمع شه . 

در هر صورت گذشت ... به واسطه یک سری فداکاری ها که هنوزم شک دارم لایقش بودم یا نه و بارش روی شونه ام سنگینی می کنه و من موندم. آدمی که میخواد جبران کنه و نشون بده لیاقتش رو داره. 

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۰۲
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد