منی که زیر پنجره نشستم. به تنها نشونه ای که می تونم نگاه می کنم و تند تند صلوات می فرستم. از اضطراب تو دلم رخت میشورن و دلم میخواد هر لحظه بزنم زیر گریه. رعد و برق میزنه و با خودم فکر می کنم چقدر در برابر این حجم از غم و ترس و اضطراب کوچیکم.