فیزیوپات سمی کوچک

ساعت یک شبه... خسته ای؟ اشکالی نداره یه لیوان چایی می ریزی خودکارا رو مرتب می کنی می شینی پای جزوه های قلبت. هر چی می تونی بخون

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

بوی سیم سوخته از سیناپسام میاد

ساعت سه شبه. باید ۶ و نیم بیدار بشم و هنوز نخوابیدم. منتظرم یک قسمت از سریالی که تازه می خوام شروع کنم دانلود بشه 

نصف شب ها معمولا انسجام ظاهری افکارم از بین میره. از آدم عقل و بالغی (معمولا) که دیده می شم تبدیل می شم به یک گوله بی منطقی و احساسات و اغلب هم در پی چت ها و صحبت های بعد نیمه شب پشیمونی غلیان می کنه.

داشتن بچه کلاس اولی دور و بر خوبه. با هر اسمی که یاد می گیره ذوق می کنه و یه دور قربون صدقه صاحب اسم می ره :) کیووووت . حتی جمع زدنش هم با نمکه ولی خیلی سخخخت داره یاد می گیره و من با خودم فکر می کنم یعنی منم همینقدر سخت خوندن و نوشتن یاد گرفتم؟

از بعد امتحان تنفس به قول بابا تنبل خانه راه انداختم. درس درست و حسابی نمی خونم و قطار امتحانات بهمن از رگ گردن نزدیک تر است. راستی دی کی انقدر سررریع تموم شد؟

باید چند تا وقت درست و حسابی بذارم برای دانش آموزام... اسکومی و درسام. خدایا کی برسم به این همه کار. ولی خب با شعار کمتر تنبلی کن دختر سعی می کنم کارام رو مرتب کنم و بهشون برسم. 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱

سه نقطه

مدت ها بود وقتی جمله ام قطع می‌شد، مخاطبم نمی گفت خب بقیه اش چی شد؟

  • فاطمه
  • شنبه ۳ دی ۰۱

آثار سوء خستگی

طی دو روز اخیر سهمم از خواب و استراحت ۲ ساعتی بیشتر نبود. دوربین جلو گوشیم رو باز می کنم و چشم های خسته ای که محصور در حلقه سیاه شدن تو ذوقم می زنه. با هر تپش قلب جریان خونی که وارد جمجمه ام می شت رو حس می کنم. خسته ام. امتحان نه چندان خوبی که دادم بدجور خستگی و داغ درس سه واحدی رو به دلم گذاشت. مدام یاد امتحان بیوشیمی ۲ لیسانسم میفتم. اونم داغی بود برای خودش....

از اول ترم تا الان علیرغم اشتیاق و شور زیادی که داشتم و دارم ولی تو امتحانات خوب عمل نکردم. شیوه درس خوندنم مه مبتنی بر یادگیری بود نه نمره بازدهی خوبی برای امتحانات نداشته و باعث آزار بخش کمال گرای وجودم می‌شه. 

خسته ام...از دویدن ها و نرسیدن ها خسته ام... از دیده نشدن ها... از تحمل رنجی که از شهریور ماه بابت مخدوش شدن دوستی هایی که برام مهم بودن هم خسته ام... 

به طرز عجیبی تمام مشکلات ریز و درشت به شونه هام فشار میارن و شاید خواب بهترین راه حل باشه برای سبک کردن این  درد

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

۴ ساعت تا امتحان پاتولوژی عمومی

پاتولوژی یکی از ابر درس های پیش از بالین پزشکی :)

یکی از ترم بالایی ها گفته بود از اون امتحاناییه که شبش به گریه کردن میفتین و الان دارم با پوست و گوشت این جمله رو لمس می کنم. درسی که برام جذابه. دقیقااا همون درسی که دنبالش بودم پیوند دهنده بیولوژی و پزشکی ولی در عین سنگین و طاقت فرساست. 

ده روزی هست دارم برای امتحانش می خونم و با این دو تا فصل رو نرسیدم. همش با خودم می گم ای کاش در طول ترم می خوندم یا اینکه حسرت یه ۲۴ بیشتر رو می خورم که هیچ کدوم مقدور نیست

ذهنم خسته است....خیلی خسته ...

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

روز را بلند تر می خواهم

صدمین پست وبلاگ :) چهاااار سال طول کشید تا برسه به اینجا 

هفته دیگه امتحان پاتولوژی عمومی دارم. هفته بعدش تنفس و همزمان کورس قلبم هم شروع شده که واقعاااا دلم میخواد تمام و کمال یادش بگیرم. ۲۴ ساعت کممه . ای کاش روزها بلند تر بودن

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱

صاحب ذوق بی حد پزشکی :)

چند هفته ای بود پاتولوژی اختصاصی رابینز رو از کتابخونه بیمارستان امانت گرفته بودم‌ و سر کلاس ها با خودم می بردم و خط می بردم وقتی به این نتیجه رسیدم که می تونم ازش استفاده کنم و قصد خریدش رو کردم. دیروز بین صحبت های معمولی که با یکی از دوستان در شرف فارغ التحصیلی (الف.صاد) داشتم پیشنهاد غیر معمولی رو مبنی به گرفتن کتابش رو گرفتم. الان که دارم تایپ می کنم کتاب رو بیش از چند بار باز کردم و نوشته اولش رو خوندم. نوشته ای که من رو صاحب ذوق بی حد پزشکی قلمداد کرده و هر بار خوندنش بالی می‌شه برای پروازم. 

به این فکر می کنم که یه روز این کتاب از قفسه کتاب فروشی خارج شده. چند بار باز و بسته شده و صفحاتش ورق خوردن. شاید حتی مبحثی که همون روز استاد درس داده رو آورده و خونده و روز هایی رو متصور شده که می خواد زیر تک تک جملات خط بکشه و به نکات بالینی مربوط بهش فکر کنه. احتمالا اون روز ها تازه فیزیوپاتی بوده که از افسار خشک علوم پایه رها شده و تک تک جملات رو سرشار از زیبایی می دیده. 

به خودم فکر می کنم که حالا باید با این کتاب چه طور درس بخونم. کتابی که حامل روزها و انرژی دوستی بوده و حالا دست منه، قطعا با کتابی که از کتاب فروشی تهیه شده فرق می کنه. روح داره . 

به روزهایی فکر می کنم که خودم در شرف فارغ التحصیلی ام. این کتاب رو از کتابخونه ام بیرون میارم. دستی به جلدش می کشم و خاطرات این روزهای غریب، تمام تلاش های شورای صنفی، تمام روزایی که دویدیم تا داشته باشیمش وشبایی که تا نیمه اش چت می کردیم و خاطرات می ساختیم و روزهای فیزیوپاتی جلو چشمم میاد.

و حتی آینده های بعد که معلوم نیست کجام؟ چه حالی دارم؟ 

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱

تکرار التواریخ

یه روزی ،  عصر یه روز گرم توی کلاس ۲۵ نشسته بودیم و دکتر میم عزیز برامون از سرم گاوی و کاربردش تو زیست سلولی می گفتن. یکهو میون صحبت هاشون به الف. ر جمله ای با این مضمون گفتن: تو واقعا علاقه مندی آخه هر وقت می بینمت داری با لبخند گوش می‌دی. 

الف.ر تنها آدم خفن ورودی نبود. بچه های خیلی درس خونی هم داشتیم ولی هیچ کدوم با چنان لبخندی که گویی تو داری از معشوق دیرینه اش براش صحبت می کنی و اون لذت می فره درس رو گوش نمی دادن. من هم با تمام ادعایی که داشتم و علیرغم تمام لذتی که از کلاس دکتر میم می‌بردم هم اینطور نبودم و غبطه خوردم به این همه شور و انگیزه . انگیزه ای که باعث می شد درس رو نه به خاطر نمره، بلکه به خاطر همه زیبایی هاش جوری گوش کنی که غرق بشی و وقتی به خودت میای ببینی با چشمای ستاره بارون و لب های انحنا دار، داری گوش می کنی . 

امروز جمله ای مشابه با چیزی که یه روز دکتر میم به الف گفتن، بهم گفته شد و منو پرت کرد همون روز گرم، سر کلاس دکتر میم. تازه می فهمم علاقه ای که اون روز ها الف داشته چی بوده. تازه می فهمم چه جوری شور یادگیری تو سلول هاش جوونه می زده، ریشه می دونده و شاخ و برگ می داده. تازه فهمیدم عاشق رشته بودن یعنی چی. جوری که میون همه ناملایمات، بازم تنها مامن امنت کتاب ها و جزوات و درست باشن .

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱

در تلاش برای روغن کاری قلم

هنوز یک ساعت هم از شروع امتحان فارماکولوژی نمی گذره. امتحانی که کلی براش خونده بودم و استاد با یک نمونه سوال مسخره سر و تهش رو هم آورد. خودم رو با عبارات « اشکالی نداره به جاش تو استاژری و اینترنی به دردت می خوره» تسکین می‌دم و به امتحان بعدیم ، پاتولوژی فکر می‌کنم. همزمان دغدغه کمیته رفاهی و دوباره برنامه ریزی کردن براش، برنامه ریزی برای سرتیفیکیت های مرکز واکسیناسیون، اسکومی و پروژه هاش و دانش آموزام رو هم. از طرف دیگه صحبت استادم برای مطالعات در مورد بیماری های دریچه های قلبی ذهنم رو می‌خوره. دلم می‌خواد روز هام بیشتر از ۲۴ ساعت باشن و به همه کارهام برسم. ولی متعاقب حجم زیاد کارهام، پراکندگی افکار و اهمال کاری دارم. نیاز مبرم به برنامه ریزی و نوشتن کارهام احساس می کنم. 

پنجره اتوبوس رو اندازه یک بند انگشت باز می کنم تا هوای خنکی که به پیشواز زمستون رفته صورتم رو نوازش کنه و حداقل برای لحظه ای غرق در لذت بشم . هندزفریم رو توی گوشم می ذارم و ستاره شادمهر رو پلی می کنم. دستم رو زیر چونه ام میذارم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. ملودی اول آهنگ انگار چنگی که مغزم رو فشار می ده، باز می کنه و لحظه ای به این فکر میفتم  من آدم ذوق و عاشق  بودنم. عاشق لحظات کوچیک آرامش بین دلهره ‌و هیجان روزمره ام. عاشق اون لحظه ایم که یک لیوان چایی وسط درس خوندن بریزم و دستام از گرمای لیوان سیراب بشه. حتی سوار اتوبوس شدن و کتاب خوندن تو اتوبوس و افتادن رد نور روی کتابم رو عاشقم. حتی ترافیک رو هم برای طولانی تر شدن لحظاتی که کنار دوستم دارم می گذرونم رو هم دوست دارم. 

پ.ن: پست های بی سر و ته و بی نتیجه رو ببخشید 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

بیولوژک عزیزم

من بارها و بارها به تغییر وبلاگ فکر کردم. ولی بیولوژک قشنگم، بیولوژک سبز قشنگم انقدر برام عزیزه که نمی تونم حتی. پست هاش رو به یک وبلاگ دیگه انتقال بدم. 

اشکالی نداره... فوقش دو سه تا آشنا دارن وبلاگو می خونن دیگه :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد