اعتراف: 

حقیقتش از ساعت دوازده که از خواب بیدار شدم تا ساعت هشت و نیم از روزم قطع امید کرده بودم ، مدام توی ذهنم دنبال شادی امروزم می گشتم و به جای شادی ناراحتی های فراوان پیدا می کردم

اعتراف دوم: 

امروز به شدت هوس میگو کرده بودم ( میگو یکی از اضلاع مثلث غذاهای مورد علاقه امه ، دو ضلع دیگه اش قورمه سبزی مامان و کباب ترکی هایداست) موقعی که روزه بودم مدام میگو ها توی ذهنم شنا می کردن و می‌گفتن ما رو بخور موقع افطار که کلاس زبان بودم ولی بعد از اینکه رسیدم خونه به مامان و بابا گفتم تورو خدا بهم میگو بدین وگرنه از هوسش دق می کنم :/ بابا که گفتن من می خوام برم حرم، خودتی و مامانت...

وقتی بابا رفتن من و مامان موندیم فقط؛ تو اون لحظات خونه ما رو داشت می خورد و این‌ فضای سنگین رو مامانم حتی احساس کرده بودن که بیخیال اس ام‌اس برداشت شدن و گفتن ببین می تونی یکیو راه بندازی که باهاش بریم؟

منو میگی با اشتیاق تمام دونه به کانتکام زنگ زدم... عطیه جون، دختر داییم، خواهر بزرگم و تنها جوابی که شنیدم  نه همراه با کمی خلاقیت و معذرت خواهی بود. خلاصه نا امید شدیم و در تهایت مامان گفتن:« بپوش بریم »

ما هم از شوق میگو به حرف مادر گوش کرده و پوشیدیم :)) توی راه بودیم که مامان گفتن زنگ برن عمه جون ببین کجان که با هم بریم. زنگ زدم به عمه جون و در نهایت سر از خونه عمه دیگه در اوردیم بستنی و توت و توت فرنگی خوردیم و کمی هم به لودگی های مجید صالحی و نیوشا ضیغمی خندیدیم. البته اون وسط هم مدام با چشم و ابرو به مامان اشاره می کردم که مبادا میگو دیر بشه. 

در نهلیت تصمیم گرفته شد که با عمه ها سوار ماشین بشیم و بریم هاشمیه ساعت ده دقیقه به دوازده بود و رستوران مورد نظر ساعت دوازده و نیم می بست و تا چشم کار می کرد ترافیک بود. گفتم خدایا... امشب این میگو ها رو به من برسون و این طور هم شد. ساعت دوازده و تیم در رستوران نشسته بودیم و منتظر میگو. وقتی که اومد، پونزده تا مبگو بود و من تنها ؛) چنگال برداشتم و شروع کردم به خوردن و زمانی که تموم شد دست کشیدم به شکم نازنینم. البته میگو ها همه سر معده محترمه گیر کردن :( ولی خب، ارزشش رو داشت

••••

دلیل خوشحال امرو : میگو *_*

پا نویس: فردا امتحان ترم ازمایسگاه بیوشیمی۲ دارم . میشه برام دعا کنین؟