توی اتوبوس نشستم ( طبق معمول :)). یه دونه هندزفری تو گوشمه و ابی برام میخونه آی دلبرم آی دلبر و همزمان با حرکت اتوبوس قد می کشم تا هوای خنک مهر ماه به صورتم بخوره و زنده شم و فکر می کنم... مرور می کنم اوقات اخیر رو . یکی از دوستام بهم می گفت تو خیلی به گذشته اهمیت میدی و این بده. ولی از طرفی خودم این طور فکر نمی کنم . فکر می کنم فلش بک های مکرر زدنم باعث یادگیری بهترم میشه . انگار هر چی بیشتر مرور می کنم بیشتر یاد می گیرم بیشتر خودم رو مرور می کنم و خودم رو یاد می گیرم. 

توی چند ماه اخیر اتفاقات ضد و‌نقیض زیادی افتاد. همزمان از غم پر می شدم دور خودم دیوار می کشیدم و محبوس می کردم تا با خودم و ناراحتی هام تنهایی باشم. به کسی نمی گفتم و هنوز هم نگفتم. با خودم فکر می کنم یه وقتایی انقدر وزنه غم سنگین میشینه روی سینه ات و می برتت ته یه اقیانوس که یادت می ره چه جوری نفس بکشی، چه جوری زنده باشی و زندگی کنی. اینجور وقتا به آدما که نگاه می کنم برام چه جوری راه رفتنشون، چه جوری زندگی کردنشون عجیبه. حتی برام اینم عجیبه چه جوری بعد این همه مدتی که گذشته و نزدیک به حل شدن هم هست مشکلم، بازم صحبت کردن ازش، نوشتن ازش باعث می شه اشک تو چشام جمع شه . 

در هر صورت گذشت ... به واسطه یک سری فداکاری ها که هنوزم شک دارم لایقش بودم یا نه و بارش روی شونه ام سنگینی می کنه و من موندم. آدمی که میخواد جبران کنه و نشون بده لیاقتش رو داره.