میانه روز اول و دوم

بعد از نوشتن پست قبل با بابا رفتیم دفتر آقا جون. بابا گفتن برو بالا پیش آقا جون تا من ماشینو بذارم پارکینگ و بیام. منم از پله ها رفتم بالا. پاگرد اول با یه آقای میانسال مواج شدم که یه روزنامه خراسان دستشون بود. بدون هیچ مفدمه ای روزنامه رو دادن دستم و گفتن داری میری بالا اینو بده حاج آقا. منم یهو پوکر شدم و پرسیدم حاج آقا؟ کدوم حاج آقا؟ آقا هم گفتن حاج آفا الف دیگه. مگه تو نوه شون نیستی؟ گفتم چرا. گفتن خیلی خب دیگه. از پنجره بالا دیدنت که داری میای

خدا حافظی کردم و با روزنامه رفتم پیش آقا جون. کلی بوسشون کردم و روزنامه رو دادم دستشون. بهم گفتن بیا بهت نسکافه بدم. [ایموجی چشم قلبی] من امروز صبح قهوه نخورده بودم و به عبارتی خمار بودم :| 

خلاصه نسکافه رو حوردیم و بابا زنگ زدن که بیا پایین بریم انستیتو. از آقا جون خداحافظی کردم و با بابا رفتیم سر حجاب. تاکسی گرفتیم و تا انقلاب رفتیم. کمی حاشیه انقلاب پیاده روی کردیم. از جلو نرده های دانشگاه تهران رد می شدیم که بابا گفتن نگاه کن! اونور دانشگاه تهرانه. منم یه نگاه کردم و فقط چند تا ساختمون دیدم. پرسیدم پس سردرش کو؟ بابا گفتن یکم جلوتره.

کمی بیشتر راه رفتیم و به سر در دانشگاه تهران رسیدیم. کلا وقتی رد می شدیم من سر چرخونده بودم. می دونین همیشه با دیدن یک فضای آموزشی دلم قل قل می جوشه. امروز هم همینطور بود. حتی اگر اون فضای آموزشی کنار اسم من معنی نشه. ته تهش با این جمله حجت رو تمام کردم؛ سر در دانشگاه خودمون اباهتش بیشتره! کاملا مشخصه حسودیم شد :)

خلاصه که تا انستیتو رفتیم. جلو در فرم پر کردم و وارد شدم. به حالت یاسمنگولا تمام عیار توی محوطه می چرخیدم تا بخش آنفلوآنزا رو پیدا کنم. وقتی وارد می شدم یه خانم با روپوش سفید اومدن بیرون و گفتن واسه مدرسه تابستونه اومدی؟ منم گفتم آره. 

خانم با یه لحن کلافه شده گفتن نمی دونم شماها رو کی می فرسته آنفلوآنزا. باید برین تالار مدرس! بیا ببرمت تالار مدرس

منو تا دم تالار مدرس رسوندن و رفتن. منم پذیزش گشته و به سمت تالار رازی هدایت شدم. نشستم سر کلاس و یک ساعتی «بیوانفورماتیک به زبان ساده» می خوندم تا استاد اومدن. کمی تئوری در مورد NGS گفتن و بعد وارد بخش کار با سیستم شدیم که در حقیقت آموزش لینوکس بود. شما منِ خوره کامپیوترو تصور کنین چقدر مشعوف بودم.  واقعا لذت می بردم ازش و نکته جالب کلاس این بود که فقط من و یک خانمی کارشناسی بودیم. بقیه همه مقاطع بالاتر و حتی استاد دانشگاه بودن. قشنگ احساس فنچ بودن می کردم. 

بعد از تموم شدن کارگاه زنگ زدم بابا، قرار بود بیان دنبالم. گفتن تو بیا ولیعصر منم با اتوبوس میام. نزدیک 45 دقیقه خیابون جمهوری و کارگر رو راه رفتم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم و بابا رو دیدم. همونجا اتوبوس اومد و سوار شدیم. حساب کردم نزدیک 1 ساعت اتوبوس سواری طول کشید و بعد از اون دوباره پیاده روی تا خونه مامانی. ساعت شیش و نیم رسیدم خونه و داشتم تلف می شدم از خستگی.

تا ساعت نه هر جور بود خودم رو کشوندم و ساعت نه خوابیدم. ساعت یازده از درد کلیه های منفجره بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا الان. 

به خودم می گم باید به این هستگی عادت کنم و حتی ممکنه روزایی باشه که خسته تر از امروز باشم. 

باید عادت کنم. برنامه ریزی کنم. بافت و فیزیو بخونم

برم بخوابم. 

شبتون به خیر همگی.

+ می دونین؟ حس خوبی دارم. روزای فرسایشی همیشه بیشتر باب میلم بودن. و حس خوب این روزا به خاطر یاد گرفتن چیزای جدید و استفاده بهینه ( نه حداکثر) از روزای بیست سالگیه. بالاخره داره به بیست سالگی دوست داشتنی نزدیک میشه. می تونم بگم عمیقا خوشجالم و لذت می برم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

روز اول - صبح علی الطلوع

نشسته ام توی ماشین، بابا رفتن بانک و من توی ماشین نشستم. به کلاغ ابلقی که روی سکوی ایستکاه اتوبوس راه میره نگاه می کنم و با خودم ویژگی های مورفولوژیکیش رو بررسی می کنم و فکر می کنم چرا شاهین اسم پسر می تونه باشه ولی کلاغ نمی تونه باشه. تنها تفاوت این دو کلمه فقط احساس ما نسبت به اوناست
توی فکرم که یک ماشین سفید میاد و پارک می کنه. خانمی از ماشین پیاده می شه. توی دست راستش یه لقمه است و کمک می کنه تا دختر بچه اش از ماشین پیاده شه آقایی هم از سمت راننده پیاده می شه. سر فرفری دخترش رو می بوسه و دخترک با مادرش از خیابون رد میشه. دست های قفل شده اشون نا خودآگاه لبخند به لبم می نشونه
  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷

برق اضطراری

در وصف زمان بیداری طولانی مدتم می تونم بگم این پست و دو پست اخیر بدون این که بینشون بخوابم منتشر شده. 

از ساعت 6 صبح زدیم به جاده و چهار و نیم رسیدیم تهران. با بابا کلی خیابون کارگر و پاستور و میدون حر رو زیر و رو کردیم تا خیال من و بابا برای رفت و آمد راحت شه. وقتی رسیدیم خونه شیش و نیم بود. 

از شیش و نیم تا الان فقط به انجام دادن کارای نه چندان مفید مثل باز کردن چمدون و جا به جا کردن مانتو ها گذشت. و الان، حوالی ده شب. احساس می کنم تک تک سلول های بدنم بر اثر خستگی دچار آپوپتوز شدن و دارم تجزیه می شم. ولی خستگیش لذت بخشه.حداقل برای من 

و جالب اینجاست زمان خستگی انرژیم مصاعف می شه! نمی دونم واقعا چرا. ولی می شه! فکر می کنم این برق اضطراری بدنم ژنراتور به مراتب قوی تری نسبت به برق عمومی داشته باشه. 

خلاصه که از  فردا یک بخش جدید که ممکنه دیگه هم تجربه نکنمش به زندگیم اضافه می شه. براتون می نویسم ازش. می خواستم از امروز هم بنویسم ولی خسته ام من! خسته ام من!

خلاصه که شب به خیر 

خدا کنه فردا بیدار شم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

دل کندن

بشنویم

داریوش - تصویر یک رویا

×××

قراره که ده روز برای مدرسه تابستانه برم تهران. روزی که با اون همه ذوق و شوق ثبت نام کردم درصدی هم احتمال نمی دادم که قبل از رفتنم مدام تو ذهنم جمله «نمی خوام برم » تکرار شه

چند باری جدا از خانواده مسافرت رفته ام ولی این یکی فرق می کنه. طولانی تره و خبری از دوستای دبیرستان نیست. برنامه ریزی منظمی هم در کار نیست (البته هست ولی نه به اون صورت. ) و چقدر دل کندن از اتاقم و گلدونام و ماشینم و موزه سختم اومده. دلم می خواد یهو خودم رو از بند تعلقش راحت کنم و بگم نمی رم و شنبه کیف گل گلی صورتیم رو بندازم سر شونه و برم موزه. حیف! و این دل کندن از موزه درست بعد از شنیدن جمله « حالا که فکرش رو می کنم چفدر در نبودت جای خالیت حس می شه » سخت تر هم شده. 

از عصر درگیر چمدون بستنم. چیزایی که باید ببرم رو نوشتم و دونه دونه لباس ها رو از توی کمد و کشو بیرون می کشم. چیزایی که باید خریده بشه رو یادداشت می کنم.چند تا قرص مولتی ویتامین میندازم توی چمدون که یه وقتی به روغن سوزی نیفتم و انرژی کم نیارم.

کتاب ها رو از قفسه خارج می کنم و میذارم توی چمدون. نمی دونم به خوندن همشون می رسم یا نه ولی باز هم مثل همیشه توی برنامه ریزی آرمان گرایانه عمل کردم. برای خودم تعیین کردم. روزای زوج فیزیو، روزای فرد بافت. به شدت خودم رو مقید کردم تا قبل از شروع ترم حداقل یه دور بخونمشون. 

به خودم می گم قراره تکنیکای جدید یاد بگیری. آدمای جدید. یه محیط تحقیقاتی خیلی شاخ. به خودم دلگرمی می دم. قراره چوگویک رو ببینی. دیدار بلاگری. از سیاهی دلم کم می شه ولی پاک، نمیشه. 

الان، ساعت 4 و نیم و یک ساعتی تا راه افتادنمون مونده. دو تا چمدون و یه کیف لب تاب و یه کیف مشکی کنار اتاقمه. گوشی و لب تاب به شارژه و اتاق پره از نوت استیک های آبی که سفارش هام رو روشون نوشتم.

روی گلدونام آب اسپری می کنم و کم کم آخرین کار ها رو انجام می دم. به خودم می گم یکی نیست بگه بهت تو که واسه یه سفر ده روزه این همه آه و ناله می کنی وقتی بخوای بری خارج چیکار می کنی؟ یا تهران که کشور خودمونه. بعد تو میخوای بری کوله گردی آخه؟

راه رفتنی رو باید رفت. هر چند سخت. :)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

در راستای نان_ آکادمیک کردن محیط دانشگاه (۲)

موزه رو به مهد کودک فاطمه و الف تبدیل کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷

تاریک و روشن

از حوالی شش توی اتاقم نشتستم، یا به عبارتی چپیدم. در اتاق بسته است و از پشت در صدای خنده و جیغ و صحبت هایی میاد که مشخصه دل گوینده پر از هیجان و شادیه. 

اتاق تاریک تاریکه. برای تایپ کردن و دیدن کیبورد فلش گوشیم رو روشن کردم و رو به سقف گذاشتم تا نورش تو چشمم نزنه. سریالی که از دیروز دیدنش رو شروع کرده بودم تموم شده و من موندم و یه عالمه حرف که بی انسجام تو ذهنم می چرخن. 

باورم نمی شه ولی هیچ وقت به اندازه این لحظه نسبت به آینده ترس نداشتم. همیشه راهم مشخص بود. همونی که توی درباره من نوشته بودم. فکر می کردم قراره مسیر زندگیم همینقدر سر راست باشه و راحت به دست بیاد. اما دیدگاه من به اندازه سن کمم خام و سرشار از کوته نگری هاست. 

امروز لحظه ای که پیچیدم توی کوچه و مسافت کم تا انتهای کوچه رو طی می کردم، برای n امین بار از خودم پرسیدم من جایگاهم تو این دنیا چیه.  از زندگی چی می خوام. قراره کی باشم

می دونید، من همیشه با این سه تا سوال درگیر بودم. یه روزایی فکر می کردم به جوابش نزدیکم و یه روزایی، مثل امروز حتی نمی تونم تصوری در مورد پاسخش داشته باشم. 

گاهی با شخصیت تکامل یافته ای آشنا می شم و با خودم می گم. اینه! من می خوام این ویژگی اخلاقی رو داشته باشم. گاهی تلاش می کنم، گاهی وانمود، گاهی هم هیچی! برای مثال من دوم راهنمایی بودم که برای اولین بار فرار از زندان رو دیدم و نمی تونید تاثیر عجیبی که این سریال روی من گذاشت رو باور کنید. شدتش به قدری بود که گاهی چشمام ریز می کردم و به نقطه ای خیره می شدم و تصور می کردم که « نگاه نافذ مایکل » رو دارم.

یه وقتایی با خودم فکر می کنم شاید من محصول برداشت هام از این و اون نباشم. شاید باید به جای اینکه سعی کنم ویژگی مثبت دیگران رو تو خودم پرورش بدم باید رو همون چیزایی که دارم تمرکز کنم. شایدم جواب درست محصولی از این دو باشه. نمی دونم!

یه سری چیزا رو ولی می دونم؛این که نمی خوام چه کسی باشم. این که نمی خوام چه ویژگی های اخلاقی رو داشته باشم.این که نمی خوام تک بعدی باشم و عبارت وقت ندارم ورد زبونم باشه. 

حقیقتش اینه که وقت من به اندازه همه آدمای روی کره زمینه. من می تونم مثل آدمی باشم که مدام بهونه تراشی می کنه و در نهایت هیچ به دست میاره یا که میی تونم مشابه کسی باشم که با تعجب بهش بگن این همه وقت از کجا میاری؟

این که کدوم یکی از این دو نفر باشم انتخاب منه. این که چطور زندگی کنم انتخاب منه و این دو جمله هم امید بخشه هم ترسناک. ترسناک چون می دونم لحظه ای که بالاخره شتره بیاد، تمام کم و کاستی ها فقط به پای خودم نوشته خواهد شد. 

سه هفته و اندکیه که مشغول اثبات جمله « بنی آدم بنی عادته » به خودم هستم. حالا وقتشه که یه جمله دیگه رو سر در مغزم بنویسم. دقیقا یه خط پایین تر. 

×××

+ درهم و برهمه و انسجام نداره، می دونم. اما نوشتنش برام دلنشین بود. پست دوست داشتنی ای بود

++ ماژیک غیر وایت بردا پاک شدن. با تشکر از لاک پاک کن ناژه! کاری رو کرد که الکل 90 نتونست انجام بده!

+++ اون پست دندون عقلو یادتونه؟ آخری رو هم کشیدم. امروز با یه لپ ورم کرده درحالی که یه لیوان شفاف که توش دندونم بود رو توی دستمم گرفته بودم، حاشیه یکی از خیابونای شلوغ شهر راه می رفتم. دلم میخواست به هر کی که می رسم بگم نگاه کنین! دندونمه.

+++× دکتره بهم گفت تو این همه دندونو پیش کی می بری؟ می فروشی؟ منم گفتم در ره علم فدا می کنم :))  (هشت تا دندون کشیدم!)

++++ یه اتفاق جالب. من دوشنبه داشتم از کلاس زبان بر می گشتم خونه. از جلو یه مغازه کیف و کفش فروشی رد شدم و یه کیف خوشگل چشمم رو گرفت. با خودم گفتم خدایا کی بشه من از این کیفا داشته باشم. دیروز اون کیف به مجموعه اموالم پیوست! خواستم بگم کائنات! نمی دونم کجایین ولی دمتون گرم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

شوکران + کافی شاپ مهندسی

آهنگ قشنگ این پست 

[ بهار من گذشته شاید - عماد رام ]

حزن این آهنگ با هیچی قابل قیاس نیست

×××

بعد از بیست سال هنوز هم تو انتخاب دوست مشکل دارم و هنوز هم ضربه می خورم. نمی گم بی تقصیرم چون نیستم. 

ولی هنوز همونقدر دردناکه برام. همون قدری که موقعی که راهنمایی و دبیرستان بودم، بود. 

دلم می خواد خودم رو غرق کنم توی کتاب  ها و دنیای حباب گونه خودم تا نبینم.

×××

راهکاری برای پاک کردن ماژیک غیر وایت برد در نظر دارید؟ الکل مطلق رو استفاده کردیم و فقط کثیف کاری شد. غیر از اون راهی پیشنهاد می کنید؟

پانویس:

آقایی که تو کافی شاپ مهندسی کار می کنن، عادت کردن! سه روز اول هفته راس نه و نیم ، از ته راهرو میام. یه مدل قهوه (هر روز یه چیز جدید امتحان می کنم :) ) و یه شکلات دریم اسمارت شیر و شکلات می گیرم. با یه بطری آب ! میرم تا فرداش.

جالب اینجاست که شناختن منو. می گن دیروز لاته بردین . هفته پیش موکا و کلاسیک. هنوز کاپوچینو ها رو امتحان نکردین!فکر کنم به اعتیاد به قهوه معروف باشم :دی

دلم برای کافی شاپ مهندسی تنگ می شه. با قهوه های خوشمزه شون.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

در جستجوی کسانی که جلوی خط چین های نام و نام خانوادگی اسم من را می نویسند

آهنگ قشنگ حال خوب کن این پست

[آخرین کوکب -شکیلا ]

هر کاری کردم تو خود بیان آپلود نشد. مجبور شدم از سایت دیگه ای بفرستم

×××

1. مشغول پیدا کردن یک نفر در اینستاگرام بودم. اسم و فامیل رو سرچ کردم و آدم های زیادی ه اسم و فامیل مشابه داشتند و در دهه های مختلف به دنیا آمده بودند و زندگی های متفاوتی داشتند پیش چشمم آمدند. بماند که فرد مورد نظرم را پیدا نکردم! به فکر افتادم اسم و فامیل خودم را سرچ کنم. 

آدم ها متفاوتی آمدند. کسانی که هر وقت در سربرگی اسم و فامیل نوشتند، اسم مرا نوشتند. چهره هیچ کدامشان مشابه من نبود. یکی عکاس بود. یکی پسر بچه کوچکی در آغوش گرفته بود و با همسرش عکس انداخته بود. یکی خیلی خیلی بزرگ تر از من بود.شاید همسن مادرم، یکی اتند پرواز بود و من ، من هم یکی از چند فاطمه سخاوتی ای که در این کشور و دنیا زندگی می کنم، داشتم نگاهشان می کردم. با خودم گفتم ای کاش خوب باشند. ای کاش احساس خوشبختی کنند.

2. یکی از اتفاقات خوبی که در طی این سه هفته موزه رفتن من افتاد، این بود که با تنوع حیرت انگیزی از رده های مختلف جانوران آشنا شدم. حتی اگر در حد اسم و شکل و تایپ نام علمی باشد، حتی اگر دیدن 13 گونه مختلف شاهینی که توی ایران دیده می شوند باشد. تصمیم دارم روزی که بچه دار شدم، پیش از آنکه متوجه شود برایش بخوانم. وقتی که توانست حیوانات و گیاهان و مخلوقات خدا را نشانش بدهم تا خودش را تنها محق کره زمین نداند. بداند روی همان زمینی که پا می گذارد صد ها جاندار دیده شده و نشده زندگی می کنند که هر کدام قصه و راه و روش متفاوتی از زندگی شان دارند. هر کدام آیتی از خلقت خداوندند. 

3. به مدرسه تابستانه ده روزه انستیتو پاستور نزدیک می شویم :) آخر هفته تهران می روم و ده روزی می مانم و کمی از دلبستگی ها فاصله می گیرم. هر چند که برای دیدار وبلاگی ای که قرار است در کارگاه کشت سلول رخ دهد حسابی هیجان دارم :)

4. این روزها با خواندن کتاب «ما چگونه ما شدیم» به اجدادمان فکر می کنم. زمانی که حکومت صفوی بر ایران مسلط شد، دین رسمی کشور را شیعه اعلام کرد. تا قبل از آن بیشتر مردم ایران اهل سنت بودند. دوست دارم یکبار هم که شده آن برهه زمانی را تجربه کنم. چطور این اتفاق افتاد. چطور روزی شاه حکم داد که از امروز مردم به دین شیعه باید باشند و تا امروز کم و بیش، سست یا محکم به همان حکم مانده ایم. اصلا مردمی که آن زمان زندگی می کردند چطور کنار آمده اند. بیشتر از هر وقت دیگری به زندگی اجدادم فکر می کنم. اجدادی که روزی در خواب هم نمی دیدند نوه نوه نوه شان یک تکه آهن روی پا بگذارد و در نتیجه رقص انگشتانش نوشته هایی به وجود بیایند که کسی از آن طرف دنیا بتواند بخواندشان. 

5. تصمیم دارم یک بار دیگر هم همه توانم را برای محقق کردن اتفاقی خوب بگذارم. خیلی خیلی جدی تصمیمم را برای شرکت در المپیاد گرفته ام.

6. قبول دارین یکی از اتفاقات خوبی که در انسان وجود داره توانایی دیدن رنگ ها به صورت تفکیک شده است. این قابلیت به صورت متکامل در انسان و گونه های نزدیک وجود داره و همه جاندارن نمی تونن چیزی که شما می بینید رو ببینن. حتی از بین انسان ها هم کسایی که درجات متفاوتی از کور رنگی رو دارن نمی تونن این همه رنگی رنگی رو ببینن و چقدر این رنگی رنگیا زندگی رو قشنگ می کنن و روحیه می دن.

بعدا نوشت:

قشنگ مشخصه شماره 6 زدم کانال 5 :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ مرداد ۹۷

چشم هایش [م]

آهنگ قشنگ حال خوب کن 

به یاد رادیو کاکتوس

Civil Wars- Dance me to the end of love

×××

هر وقت تو آینه به چهره ام نگاه می کنم، کانون توجهم چشمامن. یه جایی خونده بودم چشما دریچه ورود به روح آدمن.

سر شب رفته بودم تو اتاق الهه و کتابخونه اش رو نگاه می کردم. یکدفعه چشمم به کتاب «استاد عشق» افتاد. اسمش رو و تعریفش رو شنیده بودم. کتاب رو برداشتم و از الهه پرسیدم که خوندی؟ در جوابم گفت: آره. کتاب خیلی خوبیه! 

آخر شب، وقتی که وقت آزاد پیدا کردم شروع کردم به خوندن کتاب و به قدری برای من جذاب و آموزنده بود که تا پایان بخش ملاقات با انیشتین حتی کتاب رو زمین نذاشتم. حتی صدای صحبت خواهر کوچیکه که تو اتاقم نشسته بود اذیتم می کرد.

بعد از پایان بخش مذکور، یه انرژی و انگیزه ای زیر پوستم رخنه کرد. احساس کردم برای هضم این همه هیجان و قشنگی باید یکم راه برم و در موردش فکر کنم. بلند شدم و قبل از خروج از اتاق به چهره ام که نه، به چشمام نگاه کردم. عجیب برق می ردن و من عاشق این برقم. برق شیطنت نیست. یه عالمه امید و آرزوست که میان تو چشمام و چشمک می زنن. 

می دونین؟ من امشب به صاحب این چشما قول دادم  براش زندگی خوبی می سازم. شاید بعدها انرژی و انگیزه بیش از اندازه امشبم رو نداشته باشم. می نویسم تا یادم بمونه همچین قولی به خودم دادم. بهش قول دادم فقط لحظه ای استراحت کنم که واقعا لیاقتش رو داشته باشم و برای یادگیری هیچ وقت دست نکشم. 

شاید با خودتون بگین برو بابا! توام کاشتی ما رو دختر. هر روز تو این اوضاع میای سفسطه می بافی!

من به خودم همیشه گفتم تغییر و بهتر شدن شرایط مستلزم بهتر شدن روحیه و طرز تفکر خودمه. من به تنهایی برای خوب شدن جهان کافی نیستم. حتی برای کشورم هم. ولی دوست دارم انرژی محرکی که هی قل قل می کنه و انگیزه ام رو هر روز بیشتر می کنه بهتون انتقال بدم. 

این روزا نقطه عطف زندگی منن. روزایین که دارم پیله شفیرگیم رو پاره می کنم. دگردیسی مایه امید و مباهات بوده و هست

  • فاطمه
  • جمعه ۱۲ مرداد ۹۷

بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟

《مردم به کارهای من افتخار میکنند، ولی چون من، از ضعیفی من بی خبرند. چه کرده ام که قدر و قیمت جنگجویان مغرب زمین را داشته باشم؟ یا چه شهری را تسخیر کرده ام و چه انتقامی توانسته ام از تاراج ایالات خود بکشم؟...  از شهرت و فتوحات قشون فرانسه دانستم که رشادت قشون روسیه در برابر آنان هیچ است، مع الوصف تمام قوای مرا یک مشت اروپایی سرگرم داشته، مانع پیشرفت کار من میشوند... نمیدانم این قدرتی که شما اروپایی ها را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در قشون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید و حال آنکه ما در جهل و شغب غوطه ور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است؟ یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما می تابد تاثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست؟ یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته های شما را بر ما برتری می دهد؟ گمان نمیکنم. اجنبی حرف بزن! بگو من چه باید بکنم که ایرانیان را هشیار نمایم؟》

 

۲۰۰ سال پیش، اوایل قرن نوزدهم میلادی- دیدار شاهزاده عباس میرزا نایب السلطنه و موسیو ژوبر فرانسوی فرستاده ی ویژه ناپلئون بناپارت در مکانی نزدیک به تبریز به نام "قره چمن"

"ما چگونه ما شدیم؟_ریشه یابی علل عقب ماندگی در ایران"

دکتر صادق زیبا کلام

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد