تکرار التواریخ

یه روزی ،  عصر یه روز گرم توی کلاس ۲۵ نشسته بودیم و دکتر میم عزیز برامون از سرم گاوی و کاربردش تو زیست سلولی می گفتن. یکهو میون صحبت هاشون به الف. ر جمله ای با این مضمون گفتن: تو واقعا علاقه مندی آخه هر وقت می بینمت داری با لبخند گوش می‌دی. 

الف.ر تنها آدم خفن ورودی نبود. بچه های خیلی درس خونی هم داشتیم ولی هیچ کدوم با چنان لبخندی که گویی تو داری از معشوق دیرینه اش براش صحبت می کنی و اون لذت می فره درس رو گوش نمی دادن. من هم با تمام ادعایی که داشتم و علیرغم تمام لذتی که از کلاس دکتر میم می‌بردم هم اینطور نبودم و غبطه خوردم به این همه شور و انگیزه . انگیزه ای که باعث می شد درس رو نه به خاطر نمره، بلکه به خاطر همه زیبایی هاش جوری گوش کنی که غرق بشی و وقتی به خودت میای ببینی با چشمای ستاره بارون و لب های انحنا دار، داری گوش می کنی . 

امروز جمله ای مشابه با چیزی که یه روز دکتر میم به الف گفتن، بهم گفته شد و منو پرت کرد همون روز گرم، سر کلاس دکتر میم. تازه می فهمم علاقه ای که اون روز ها الف داشته چی بوده. تازه می فهمم چه جوری شور یادگیری تو سلول هاش جوونه می زده، ریشه می دونده و شاخ و برگ می داده. تازه فهمیدم عاشق رشته بودن یعنی چی. جوری که میون همه ناملایمات، بازم تنها مامن امنت کتاب ها و جزوات و درست باشن .

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ آذر ۰۱

در تلاش برای روغن کاری قلم

هنوز یک ساعت هم از شروع امتحان فارماکولوژی نمی گذره. امتحانی که کلی براش خونده بودم و استاد با یک نمونه سوال مسخره سر و تهش رو هم آورد. خودم رو با عبارات « اشکالی نداره به جاش تو استاژری و اینترنی به دردت می خوره» تسکین می‌دم و به امتحان بعدیم ، پاتولوژی فکر می‌کنم. همزمان دغدغه کمیته رفاهی و دوباره برنامه ریزی کردن براش، برنامه ریزی برای سرتیفیکیت های مرکز واکسیناسیون، اسکومی و پروژه هاش و دانش آموزام رو هم. از طرف دیگه صحبت استادم برای مطالعات در مورد بیماری های دریچه های قلبی ذهنم رو می‌خوره. دلم می‌خواد روز هام بیشتر از ۲۴ ساعت باشن و به همه کارهام برسم. ولی متعاقب حجم زیاد کارهام، پراکندگی افکار و اهمال کاری دارم. نیاز مبرم به برنامه ریزی و نوشتن کارهام احساس می کنم. 

پنجره اتوبوس رو اندازه یک بند انگشت باز می کنم تا هوای خنکی که به پیشواز زمستون رفته صورتم رو نوازش کنه و حداقل برای لحظه ای غرق در لذت بشم . هندزفریم رو توی گوشم می ذارم و ستاره شادمهر رو پلی می کنم. دستم رو زیر چونه ام میذارم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. ملودی اول آهنگ انگار چنگی که مغزم رو فشار می ده، باز می کنه و لحظه ای به این فکر میفتم  من آدم ذوق و عاشق  بودنم. عاشق لحظات کوچیک آرامش بین دلهره ‌و هیجان روزمره ام. عاشق اون لحظه ایم که یک لیوان چایی وسط درس خوندن بریزم و دستام از گرمای لیوان سیراب بشه. حتی سوار اتوبوس شدن و کتاب خوندن تو اتوبوس و افتادن رد نور روی کتابم رو عاشقم. حتی ترافیک رو هم برای طولانی تر شدن لحظاتی که کنار دوستم دارم می گذرونم رو هم دوست دارم. 

پ.ن: پست های بی سر و ته و بی نتیجه رو ببخشید 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

بیولوژک عزیزم

من بارها و بارها به تغییر وبلاگ فکر کردم. ولی بیولوژک قشنگم، بیولوژک سبز قشنگم انقدر برام عزیزه که نمی تونم حتی. پست هاش رو به یک وبلاگ دیگه انتقال بدم. 

اشکالی نداره... فوقش دو سه تا آشنا دارن وبلاگو می خونن دیگه :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱

حوالی ۲۴ سالگی

تازگی ها گذر زمان برام عجیب سریع شده. وقتی پست های بیولوژک رو می خونم باورم نمی شه ۴ سال از اون روز ها می گذره. برای من مدتی کمتر از ۶ ماه بوده انگار. یا مثلا ۲۴ سن زیادیه برای توصیف من. شاید ۲۱ یا ۲۲ ساله باشم از نظر خودم. 

این روزا، مثل خرمالوئه برام. شیرین ولی گس. در بین بحبوحه و نا ملایمی این روزهای کشور و خانواده، گوشیمو می بندم. میذارم یک جای دور و غرق می شم بین تک تک جملاتی که هر کدوم می تونن توصیف کننده حال و روز و زندگی یک نفر بشن. اصلا به نظرم یکی از قشنگ ترین قسمت های پزشکی همینه. یک جمله رو می خونی، یادت میاد اون روز حال یکی خوب نبود پس این می تونست باشه. یهویی تک تک جملات برات معنا و مفهوم روشن تری پیدا می کنن. 

اگر بخوام شوقی که برای یادگیری این روزها دارم رو تو یک جمله توصیف کنم میگم لحظه ای نیست که درس نخونم و به لحظه ای که تصمیم گرفتم دوباره کنکور بدم و پزشکی قبول بشم درود نفرستم. 

هر چقدر دوران علوم پایه ام رو به راکدی گذروندم، فیزیوپات از بدو شروع برام سرشار از هیجان و جاری شدن بود. الان تازه متوجه می شم چرا اینجام انگار دوباره شدم همون فاطمه ای که با علاقه جزوه های دکتر متین رو می نوشت یا دل تو دلش نبود پست ساچ عه واو وبلاگ رو بنویسه و تجربه آزمایشگاه سلولیش رو مکتوب و ماندگار کنه. 

پانویس ۱: چقدر قلمم سخت به نوشتن می ره. انگار با استفاده نکردن ازش خشک شده. باید روغن کاریش کنم :)

پانویس دوم: دیروز برای اولین بار وارد اتاق عمل شدم. برای اولین بار تو عمرم اسکراب پوشیدم و با حرکت تیغ روی پوست و جاری شدن خون، احساس کردم برق داره از زیر پوستم رد می شه. جایی که دکتر گفت به خانم دکتر هم گان بدین و دست بشوره باورم نمی شد که من، فیزیوپات کوچیکی که هنوز جوهر ثبت نام کنکورش خشک نشده حالا میخواد دست بشوره و کنار دکتر واسته. به تکنسین اتاق عمل گفتم من روز اولمه. من اصلا وارد اتاق عمل نشده بودم تا امروز. خندید و گفت اشکالی نداره خودم بهت یاد می دم و لحظات آخر جراحی، اون جایی که سوزن انحنا دار رو از زیر پوست رد می کردم و سوچور می زدم... اصلا زبان از توصیف اون لحظه قاصره .فقط می تونم بگم، ای کاش گردش روزگار به شکل دیگری بود. 

پانویس سوم: من این پست رو همراه این آهنگ نوشتم. شما هم اگر خواستید می تونید همراه من گوش کنید.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱

برای دکتر محمد شاهینفر

سال ۱۳۳۶، زمانی که حتی والدین ما هم اغلب به دنیا نیومده بودن، کسی که اون روز ها تنها ۳۷ سال سن داشت اولین بیمارستان خصوصی مشهد رو ساخت.

«همه چیز ذره‌ذره به دست آمد. ساخت بیمارستان را واقعا از صفر شروع کردم. ابتدا خانه‌مان استیجاری ولی بزرگ بود. بعد آن را از صاحبش که از بستگان همسرم بود با قیمت مناسب خریدیم. همان‌جا کار و زندگی می‌کردم. وضعیت مالی‌ام داشت بهتر می‌شد؛ چون همزمان از دانشکده، بیمارستان و طبابت شخصی حقوق می‌گرفتم. کم‌کم کار را گسترش دادم تا اینکه بعد از چند سال بیمارستان 100تختخوابی شاهین‌فر راه افتاد. چند پرستار گرفته بودم و یک نفر که برای مریض‌ها غذا بپزد. خودمان هم از همان غذا می‌خوردیم. صرفه‌جویی کردیم تا وقتی که باز پس‌اندازم بیشتر شد و توانستم یک طبقه دیگر هم به بیمارستان اضافه کنم.»

بیمارستانی که تا سال ۸۱ میزبان حضور و مدیریت ایشون بود و بعد به دانشگاه آزاد واگذار شد تا محلی برای آموزش دانشجوها در مسیر طبابت باشه. طبابتی که با وجود دکتر محمد شاهین‌فر ، به اوج بلوغ معنایی خودش رسید و الگوی کاملی رو به نمایش گذاشت. کسی که دمپایی های بدون صدا می پوشید تا مبادا صدای قدم هایی که به قصد سر زدن و رسیدگی به بیماران یا پرسنل بیمارستان بر می‌داشت، مخل آرامش بیماران باشه. 

من ورودی ۹۹ این دانشکده ام. بدون هیچ شناختی پا به این ساختمون گذاشتم. اوایل برام غریبه بود اما الان مثل پدری پر مهره که هر روز صبح آغوش گرمش رو باز می کنه و هر روز بیش از پیش علاقه ام رو به پزشکی افزون. 

و امروز که مشغول برگزاری جشن ورودی های جدید بودیم، گوشه ای ایستاده بودم و تایم لپس می گرفتم و همزمان به این فکر می کردم که یه روزی یک جوون ۳۷ ساله آجر به آجر این بیمارستان رو با زحمت و هزینه های شخصی روی هم گذاشت و امروز  ساختمونی که یک روز میزبان قدم ها و نفس های دکتر بوده، پذیرای شور و لبخند ورودی های جدیده که پر از اشتیاق قدم به عرصه طبابت گذاشتن. 

«از 60 سال خدمتم، 50سال را در بیمارستان زندگی کردم. آپارتمان ما در دل بیمارستان و در مجاورت بخش‌های زنان، چشم و اتاق عمل بود؛ طوری که صدای ناله بیماران را می‌شنیدم. کفش‌هایی خریده بودم که صدا ندهد. گاهی نیمه‌شب‌ها بی‌سروصدا به بخش‌ها سر می‌زدم تا ببینم پرستاران و دیگر عوامل، کارشان را درست انجام می‌دهند یا خوابیده‌اند. گاهی نصف‌شب، کارکنان بیمارستان با وخیم شدن حال یک بیمار سراغم می‌آمدند و بیدارم می‌کردند؛ عادت کرده بودم. در عوض، بسیاری از بیماران کم‌لطفی می‌کردند و هنگام پرداخت هزینه‌ها، فرار می‌کردند. آن سال‌ها طوری گرم کار بودم که فکر آتیه را نکردم و حتی موقع وقف بیمارستان، خانه‌ای برای سکونت خودم و همسرم که پا به سن گذاشته بودیم، نداشتم. گاهی در روز 11 عمل جراحی انجام می‌دادم که درآمدش تقریبا به‌طور ،کامل در بیمارستان هزینه می‌شد.»

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۵ آبان ۰۱

به تاریخ هجده شهریور هزار و چهارصد و یک (عنوان ندارم :) )

خیلی وفته توی وبلاگ ننوشتم. راستش رو بگم نوشتن تو هیچ جایی به اندازه وبلاگ بهم نمی چسبه. همه جا رو امتحان کردم؛ توییتر، اینستاگرام، کانال تلگرامی ولی هیچ جا برام وبلاگ نمی شه. هیچ وبلاگی هم برام بیولوژک نمی شه. اصلا همین الان که دارم تایپ می کنم شور پیچیده تو وجودم. شور پست گذاشتن توی بیولوژک عزیزم. 

دلایل زیادی برای رها کردن وبلاگ دارم. مهم ترینش شناخته شدن و خوندن شدن توسط کسایی هست که تو دنیای واقعی باهاشون مراوداتی دارم ولی مهم ترین چیزی که کفه ترازو رو به سمت نوشتن سنگین می کنه آدمی هست که چهار سال پیش ( واقعانی چهار سال شده؟ چهار سال خودش یک عمره . اندازه دوره لیسانس اندازه سن بچه ای که میره مهدکودک) همین حوالی داشت با تمام شور و انرژیش اینجا، توی همین کادر سفید تایپ می کرد و می نوشت. و من این روزها با خوندن همون پست ها به وجد میام. اصلا شده نیروی محرکه ام تو روزایی که انرژیم به صفر میل می کنه. 

علیرغم اینکه من دیگه خودم رو تحت عنوان دانشجوی بیولوژی مورد خطاب واقع نمی کنم ولی کماکان قسمتی از وجودم رو توی دانشکده علوم فردوسی جا گذاشتم. زیر همون کاشی های خاکستری راهروی بین ساحتمون زیست و شیمی یا ما بین پله هایی که بعضی روز ها پاکوبان و بعضی روز ها نفس نفس زنان ازشون می گذشتم. هنوز هم دنبال مقالات زیست شناسی ام. کنگره و سمپوزیوم ها رو دنبال می کنم و شرکت می کنم . چیز هایی که متوجه نمی شم رو همونجا سرچ می کنم و از یادگیری مباحث جدید زیست ذوق می کنم.

ولی بخش زیادی از احساس تعلقم و انرژیم رو برای پزشکی گذاشتم. ۲ سال اول پزشکی چیزی بیشتر از دوران لیسانس به من یاد نداد ولی فعالیت های جانبی که انجام می دم، بخش های دیگه ای از شخصیتم رو به چالش می کشه. و من چقدددر این به چالش کشیده شدن رو دوست دارم. 

۱۹ خرداد همراه یکی از اینترن هامون دو ساعتی رو سر شیفتشون سپری کردم. سه ماه پیش، با اینکه هنوز ۵ سال مونده ولی یکی از مهم ترین نقاط عطف دوران تحصیل پزشکی عمومیم رو همون روز می دونم، جایی که احساس کردم چقدر پزشکی می تونه خفن باشه و در عین اینکه حس کنجکاوی و علم آموزیم رو اغنا می کنه شور و انرژیم رو هم می تونم اینجا بذارم. 

البته من یک علوم پایه در آستان فیزیوپات شدنم کماکان ولی جنس اشتیاق همونیه که تابستون ۹۷ منو وادار می کرد ۵ صبح بیدار بشم تا با آقا جون برم دفتر و از اونجا برم انستیتو پاستور. 

یک روزی هم از مرکز واکسیناسون و شورای صنفی و تجربیات دیگه این دو سال می نویسم. بارها گفتم ولی اینبار رو مطمئنم که فعلا این وبلاگ مامن امن من خواهد بود. 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ شهریور ۰۱

صدا اکو می‌شه :)

خب... سلام ! 

Biolojak speaking

یاد روز اولی که وبلاگ زدم افتادم. به قدری حرف داشتم که رسما لال شده بودم ( ماضی بعید برای سه سال پیش خوبه ده ؟ ) حالا برای بار چندم برگشتم، نمی دونم قراره به همین پست اکتفا بشه یا نه. 

خیلی زیاد با نوشتن غریبه شدم. با خودم حتی، ولی اشکالی نداره یواش یواش خود خودمو پیدا می کنم نه این دختره ای که تازگی شده من؛ به جا نمیارمش

ولی خب از اون فاطمه سال ۹۷، اونی که اینجا می‌نوشت، هنوز سندرم پای بی قرار پا برجاست. هنوز میل به درگیر شدن تا خرخره و انرژی عجیب غریبش هست. منتها یه چند وقتیه انرژیشو به کار نگرفته، راکد شده ولی اشکالی نداره، پیداش می شه کم کم

کوتاهه ولی از هیچی بهتره. پراکنده و نامنسجمه ولی از ننوشتن بهتره. کار انجام سده بهتر از کار عالیه 

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۰۰

چگونه بیولوژک تبدیل به طبیبک شد

سلام :) احتمالا دیگه فراموش کردین بیولوؤک که بود و چه کرد. ولی هنوز این وبلاگ برای من جاییه که می تونم راحت توش بنویسم. این مدتی که نبودم... نزدیک به دو سال! وبلاگ هاتون رو دنبال می کدم. ستاره های روشن رو خاموش می کردم. احتمالا دیگه به روونی قبل نمی نویسم. انگشت هام با کیبورد بیگانه شدن.

برای من خیلی وقت بود فکر تغییر رشته به پزشکی خوره ای شده بود که داشت ذره ذره مغزم رو به فساد می کشوند . یکی از آخرین پست ها هم اصلا در مورد همین بود. بهار 98 بود که گفتم ای بابا! تا کی میخوای بشینی حسرت بخوری؟ حسرت موقعیتی که از دست دادی! پیشرفتی که دیگه نخواهی داشت. حالا که نمی تونی از سلولی مولکولی به اون عایت برسی بیا و راهتو از جاده پزشکی بگذرون.

کل اردیبهشت 98 برای من به گذشتن توی سایت کانون و پیدا کردن روش مطالعه و تست گذشت. خرداد و تیر ماه مدام بین دفتر های مشاورای مختلف تو مشهد گذشت منتظر یک تایید بودم که بگه یک دانسحوی زیست شناسی که سه ساله از درس دوره، تو عقده و کماکان دانشجوئه می تونه رتبه خوبی توی کنکور به دست بیاره. 

تابستون 98 برام پر از شور بود. انگار دوباره همون فاطمه ای که 5 صبج بیدار می شد و با پدر بزرگش می رفت دفتر تا ساعت 7 انستیتو پاستور باشه، زنده شده بود. به طور مداوم بین کتابخونه و باشگاه و خونه می چرخیدم. من آدم مولتی تسکی نبودم ولی باید می شدم. چون احساس گناه می کردم دوران عقد که همیشه میگن شیرین ترین دوران زندگی هر آدمیه رو به کام سینا تلخ کنم. پس باید کسی که بودم رو کنار می ذاشتم. 

پاییز و زمستون 98 به همین منوال می گذشت.  گاهی خوب و گاهی بد. تا اینکه کرونا اومد! کرونا از من بزرگترین سلاحم رو در مقایل کنکور سراسری گرفت؛ کتابخونه. من آدمی هستم که تمرکزم توی خونه در حد مرررگ پایینه. حتی برای امتحانات دانشگاه هم دست به دامن سالن مطالعه دانشکده می شدم حالا باید جساس ترین دوران کنکور رو توی خونه می گذروندم. تنها  توصیفی که از اون روز ها می تونم انجام بدم دست و پا زدن و غرق شدن بیشتر توی باتلاق بود. تا زمانی که دوباره به کتابخونه ام برگشتم. دیر بود! اردیبهشت شده بود و من دو ماه از کنکور رو از دست دادم. ولی گفتم تا روز کنکور وقت هست. دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم تا تیر ... امان از تیر. 

14 تیر بود. با خانواده رفته بودیم پیاده روی عصر جمعه. پدر همسرم زنگ زدن و گفتن بیاین اینجام مامان تب داره. کرونا، همون اسم ترسناکی که به نظر می رسید همیشه پشت در خونه می مونه و تو نمیاد حالا به اندازه نفس هامون نزدیک شده بود. سه هفته تمام کابوس وار گذشت. وقتی دوباره با منفی شدن تستم برگشتم کتابخونه انگار 10 سال پیر شده بودم. رفتم که بخونم و فقط تمومش کنم. ایمانم رو به خودم و قبول شدن تو کنکور از دست داده بودم. دیگران هم همینطور. ولی باز گفتم تا شب کنکور حق نداری بگی دیر شده. چون « من آن موجم که آرامش ندارم / به آسانی سر سازش ندارم»

تا روز کنکور شد و هر جه در توان داشتم و نداشتم تو قالب  270 تا تست نشون دادم. بعد کنکور همش می گفتم دمی آب خوردن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال

گذشت تا روزی که رتبه ها اومد. یک رتبه نه چندان خوب ولی کافی برای قبول شدن تو رشته پزشکی شد آیینه تلاش های 13 ماهه ام  و بعد از اون توی یک عصر پاییزی... شد پزشکی دانشگاه آزاد مشهد. 

پ.ن: در مورد رشته زیست شناسی سلولی مولکولی اگر می خواید بدونید. هنوز هیچی مثل درسای با شکوه زیست شناسی نمی تونه چشامو برق بندازه. تصمیمی بر انصراف از دانشگاه نداشتم و با آیین نامه تحصیل همزمان تو دو رشته و کمی تا قسمت بسیار زیادی دوندگی تونستم این تایید رو بگیرم که همزمان با خوندن ترم 1 پزشکی (ورودی بهمن هستم ) ترم 8 زیست شناسی سلولی مولکولی رو هم تموم کنم و لیسانسم رو بگیرم

پ.ن 2: هنوز هستین؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

گردگیری فضای خاک گرفته بلاگ

نبینم منو یادتون رفته باشه هااااا؟

  • فاطمه
  • شنبه ۲۲ شهریور ۹۹

حرص می خورم از دست خودم :/

می نویسم که یادم باشه شبی نشستم کارهای دیگران رو‌ انجام دادم در حالی که فرداش خودم ارائه برای درس جنین شناسی داشتم و خیلی از کارهام مونده بود. می نویسم که یادم باشه بازم ”نه” نگفتم و دیگران اولویتم بودن . یادم باشه که یه زمانی این جمله احساس خوبی داشت ولی الان فقط مایه احساسات بده واسم می نویسم که یادم باشه دیگران اولویتم بودن 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۴ ارديبهشت ۹۸
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد