طی دو روز اخیر سهمم از خواب و استراحت ۲ ساعتی بیشتر نبود. دوربین جلو گوشیم رو باز می کنم و چشم های خسته ای که محصور در حلقه سیاه شدن تو ذوقم می زنه. با هر تپش قلب جریان خونی که وارد جمجمه ام می شت رو حس می کنم. خسته ام. امتحان نه چندان خوبی که دادم بدجور خستگی و داغ درس سه واحدی رو به دلم گذاشت. مدام یاد امتحان بیوشیمی ۲ لیسانسم میفتم. اونم داغی بود برای خودش....

از اول ترم تا الان علیرغم اشتیاق و شور زیادی که داشتم و دارم ولی تو امتحانات خوب عمل نکردم. شیوه درس خوندنم مه مبتنی بر یادگیری بود نه نمره بازدهی خوبی برای امتحانات نداشته و باعث آزار بخش کمال گرای وجودم می‌شه. 

خسته ام...از دویدن ها و نرسیدن ها خسته ام... از دیده نشدن ها... از تحمل رنجی که از شهریور ماه بابت مخدوش شدن دوستی هایی که برام مهم بودن هم خسته ام... 

به طرز عجیبی تمام مشکلات ریز و درشت به شونه هام فشار میارن و شاید خواب بهترین راه حل باشه برای سبک کردن این  درد