چند هفته ای بود پاتولوژی اختصاصی رابینز رو از کتابخونه بیمارستان امانت گرفته بودم‌ و سر کلاس ها با خودم می بردم و خط می بردم وقتی به این نتیجه رسیدم که می تونم ازش استفاده کنم و قصد خریدش رو کردم. دیروز بین صحبت های معمولی که با یکی از دوستان در شرف فارغ التحصیلی (الف.صاد) داشتم پیشنهاد غیر معمولی رو مبنی به گرفتن کتابش رو گرفتم. الان که دارم تایپ می کنم کتاب رو بیش از چند بار باز کردم و نوشته اولش رو خوندم. نوشته ای که من رو صاحب ذوق بی حد پزشکی قلمداد کرده و هر بار خوندنش بالی می‌شه برای پروازم. 

به این فکر می کنم که یه روز این کتاب از قفسه کتاب فروشی خارج شده. چند بار باز و بسته شده و صفحاتش ورق خوردن. شاید حتی مبحثی که همون روز استاد درس داده رو آورده و خونده و روز هایی رو متصور شده که می خواد زیر تک تک جملات خط بکشه و به نکات بالینی مربوط بهش فکر کنه. احتمالا اون روز ها تازه فیزیوپاتی بوده که از افسار خشک علوم پایه رها شده و تک تک جملات رو سرشار از زیبایی می دیده. 

به خودم فکر می کنم که حالا باید با این کتاب چه طور درس بخونم. کتابی که حامل روزها و انرژی دوستی بوده و حالا دست منه، قطعا با کتابی که از کتاب فروشی تهیه شده فرق می کنه. روح داره . 

به روزهایی فکر می کنم که خودم در شرف فارغ التحصیلی ام. این کتاب رو از کتابخونه ام بیرون میارم. دستی به جلدش می کشم و خاطرات این روزهای غریب، تمام تلاش های شورای صنفی، تمام روزایی که دویدیم تا داشته باشیمش وشبایی که تا نیمه اش چت می کردیم و خاطرات می ساختیم و روزهای فیزیوپاتی جلو چشمم میاد.

و حتی آینده های بعد که معلوم نیست کجام؟ چه حالی دارم؟