از حوالی شش توی اتاقم نشتستم، یا به عبارتی چپیدم. در اتاق بسته است و از پشت در صدای خنده و جیغ و صحبت هایی میاد که مشخصه دل گوینده پر از هیجان و شادیه.
اتاق تاریک تاریکه. برای تایپ کردن و دیدن کیبورد فلش گوشیم رو روشن کردم و رو به سقف گذاشتم تا نورش تو چشمم نزنه. سریالی که از دیروز دیدنش رو شروع کرده بودم تموم شده و من موندم و یه عالمه حرف که بی انسجام تو ذهنم می چرخن.
باورم نمی شه ولی هیچ وقت به اندازه این لحظه نسبت به آینده ترس نداشتم. همیشه راهم مشخص بود. همونی که توی درباره من نوشته بودم. فکر می کردم قراره مسیر زندگیم همینقدر سر راست باشه و راحت به دست بیاد. اما دیدگاه من به اندازه سن کمم خام و سرشار از کوته نگری هاست.
امروز لحظه ای که پیچیدم توی کوچه و مسافت کم تا انتهای کوچه رو طی می کردم، برای n امین بار از خودم پرسیدم من جایگاهم تو این دنیا چیه. از زندگی چی می خوام. قراره کی باشم
می دونید، من همیشه با این سه تا سوال درگیر بودم. یه روزایی فکر می کردم به جوابش نزدیکم و یه روزایی، مثل امروز حتی نمی تونم تصوری در مورد پاسخش داشته باشم.
گاهی با شخصیت تکامل یافته ای آشنا می شم و با خودم می گم. اینه! من می خوام این ویژگی اخلاقی رو داشته باشم. گاهی تلاش می کنم، گاهی وانمود، گاهی هم هیچی! برای مثال من دوم راهنمایی بودم که برای اولین بار فرار از زندان رو دیدم و نمی تونید تاثیر عجیبی که این سریال روی من گذاشت رو باور کنید. شدتش به قدری بود که گاهی چشمام ریز می کردم و به نقطه ای خیره می شدم و تصور می کردم که « نگاه نافذ مایکل » رو دارم.
یه وقتایی با خودم فکر می کنم شاید من محصول برداشت هام از این و اون نباشم. شاید باید به جای اینکه سعی کنم ویژگی مثبت دیگران رو تو خودم پرورش بدم باید رو همون چیزایی که دارم تمرکز کنم. شایدم جواب درست محصولی از این دو باشه. نمی دونم!
یه سری چیزا رو ولی می دونم؛این که نمی خوام چه کسی باشم. این که نمی خوام چه ویژگی های اخلاقی رو داشته باشم.این که نمی خوام تک بعدی باشم و عبارت وقت ندارم ورد زبونم باشه.
حقیقتش اینه که وقت من به اندازه همه آدمای روی کره زمینه. من می تونم مثل آدمی باشم که مدام بهونه تراشی می کنه و در نهایت هیچ به دست میاره یا که میی تونم مشابه کسی باشم که با تعجب بهش بگن این همه وقت از کجا میاری؟
این که کدوم یکی از این دو نفر باشم انتخاب منه. این که چطور زندگی کنم انتخاب منه و این دو جمله هم امید بخشه هم ترسناک. ترسناک چون می دونم لحظه ای که بالاخره شتره بیاد، تمام کم و کاستی ها فقط به پای خودم نوشته خواهد شد.
سه هفته و اندکیه که مشغول اثبات جمله « بنی آدم بنی عادته » به خودم هستم. حالا وقتشه که یه جمله دیگه رو سر در مغزم بنویسم. دقیقا یه خط پایین تر.
×××
+ درهم و برهمه و انسجام نداره، می دونم. اما نوشتنش برام دلنشین بود. پست دوست داشتنی ای بود
++ ماژیک غیر وایت بردا پاک شدن. با تشکر از لاک پاک کن ناژه! کاری رو کرد که الکل 90 نتونست انجام بده!
+++ اون پست دندون عقلو یادتونه؟ آخری رو هم کشیدم. امروز با یه لپ ورم کرده درحالی که یه لیوان شفاف که توش دندونم بود رو توی دستمم گرفته بودم، حاشیه یکی از خیابونای شلوغ شهر راه می رفتم. دلم میخواست به هر کی که می رسم بگم نگاه کنین! دندونمه.
+++× دکتره بهم گفت تو این همه دندونو پیش کی می بری؟ می فروشی؟ منم گفتم در ره علم فدا می کنم :)) (هشت تا دندون کشیدم!)
++++ یه اتفاق جالب. من دوشنبه داشتم از کلاس زبان بر می گشتم خونه. از جلو یه مغازه کیف و کفش فروشی رد شدم و یه کیف خوشگل چشمم رو گرفت. با خودم گفتم خدایا کی بشه من از این کیفا داشته باشم. دیروز اون کیف به مجموعه اموالم پیوست! خواستم بگم کائنات! نمی دونم کجایین ولی دمتون گرم!