ببینین کی سحرخیز شده

فکر کنم از بس دیروز به الف غر زدم که ساعت خوابم زیاده و روزی یازده ساعت می خوابم، بدنم بهش برخورده با وجود اینکه دیشب ساعت یازده خوابیدم امروز ساعت چهار و نیم بیدار شدم تا پنج و ربع تو حالت استندبای بودم تا اینکه صدای آقاجونو شنیدم دیگه بلند شدم و گفتم منم با خودتون ببرین دفتر از اونجا میرم پاستور
دیگه سریع السیر حاضر شدم ولی طی فرایند تعویض کیف تلفاتی از جمله ژتون غذا کارت اتوبوس دادم
تو بزرگراه بودیم که یادم اومد ای دااااد روپوش نیاوردم
هر چی به دختر داییم اس ام اس دادم گفت اسنپ باکس نیست و بعدشم کلا خوابید
با اقا جون رفتیم نسکافه و بیسکوییت و نون شویدی خوردیم حرف زدیم و آقا جونم هر پنج دقیقه یکبار می گفتن می دونستی نوه خیلی خیلی خیلی خوبی هستی
تا ساعت هشت بافت شناسی خوندم و تا تونستم به دختر داییم اس ام اس دادم ولی جواب نداد دیگه ناچارا بدون روپوش اسنپ گرفتم و راه افتادم
اول دوازده فروردین بودیم که یه مغازه روپوش فروشی دیدم همونجا گفتم وایستین اقا
بدو بدو رفتم یه روپوش گرفتم و تسلی خاطر رو فراهم کردم و رفتم انستیتو
از اونجایی که نمی دونستم آزمایشگاه کجاست روی یکی از نیمکتا نشستم و منتظر موندم یکی بیاد دستمو بگیره و ببره آزمایشگاه و در عین حال بیسکوییت می خوردم
حالا بدون ناهار چیکار کنم :(
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۵ مرداد ۹۷

روز سوم -چهارم و پنجم

روز سوم آخرین روز NGS بود. البته به خاطر فیلتر بودن سایت UCSC (با اینترنت انستیتو) خیلی طول نکشید و عملا از ساعت دو و نیم به بعد به سوال و جواب گذشت. کمی با دکتر رحیمی مشورت کردم که از کجا می تونم شروع کنم به تحقیقات  در حوزه سرطان و اسم چند تا رفرنس خوب رو بهم گفتن و باید شروع کنم برنامه ریزی دو ساله بریزم تا حداقل تا آخر کارشناسیم اطلاعاتم رو به یه جایی برسونم ک بتونم برای آزمایشگاه ازشون استفاده کنم.

بعد از تموم شدن کلاس تا انقلاب پیاده روی کردم. شما فکر کنین، برای منِ عاشق کتاب و لوازم التحریر خیابون انقلاب مثل بهشت برین بود. وارد یک کتاب فروشی که کتابای داشگاهی داشت، شدم و یه سری کتابایی که دوست داشتم بخرم، رو برداشتم. سر جمع با شیش تا رفرنس قطور و سنگین از کتاب فروشی بیرون اومدم. کل فاصله انقلاب تا ولیعصر رو با همون کتابا طی کردم. خوشبختانه تو اتوبوس جای نشستن پیدا شد. نشستم و تک تک کتابا رو تا فاصله رسیدن بررسی کردم. اما فاجعه درست بعد از پیاده شدنم اتفاق افتاد. شیش تا کتاب سنگین تو دستام و کیف سنگین و نیم ساعت پیاده روی. عملا کل ذره های کلوییدی انرژیم رو ته نشین کرد.رسیدم خونه واقعا افتادم. 

سه شنبه ساعت هفت و چهل با بدن درد از خواب بیدار شدم و تا شب ادامه داشت. اما نکته بولد سه شنبه دیدن چوگویک [چشم قلبی] بود. دیدنش و صحبت کردن باهاش به قدری انرژی مثبت بود که تو مدتی که کنارش بودم عملا سنسورای دردم بیکار بودن. جزئیات رو شنبه می گم چون دیروز سرجمع شاید یک ساعت  و نیم کنار هم بودیم. ولی شنبه و یکشنبه با هم کارگاه داریم. 

البته من تصمیم گرفتم «باکلاس باش» رو به عنوان شعار مخصوص من و چوگویک اعلام کنم . :) جزئیات ملاقات و این شعار رو تو پست خودش بخونین. حقیقتش انقدر کامل نوشته که چیزی برای گفتن نمی مونه

و امروز...

امروز من تنها ترین فاطمه تو انستیتو بودم. روزای کارگاه NGS دوست پیدا کردم و دیروز با حضور چوگویک تنهایی رو حس نکردم. ولی امروز هیچ کس نبود. فقط دو تا دانشجوی ارشد بودن که هر جا منو می دیدن بهم لبخند می زدن :) 

در مورد کریسپر بگم بهتون (موضوع کارگاه امروز و دیروز و فردا)

کریسپر یک مکانیسم دفاعی توی باکتری ها علیه باکتریوفاژ ها (ویروسایی که باکتریا رو مریض می کنن) هست. به این صورت که قطعه هایی از دی ان ای ویروسی میره تو DNA باکتری بعد باکتری با یه سری فرایندا باعث می شه همون قسمت DNA توی باکتریوفاژ شناسایی و جدا و یا جهش یافته بشه. حالا دانشمندا به این فکر افتادن که از این سیستم برای ترمیم ژن های آسیب دیده و جهش یافته استفاده کنن. حتی درمان بیماری های ویروسی مثل HIV. و جالب اینجاست کریسپر کاملا نوپاست و از سال 2012 برای درمان استفاده می شه. 

+++

قرار بود این پست حاوی مقادیری ناله باشه. مود کلی این روزام هوم سیک و خستگی و تنهاییه. دلم واقعا برای مشهد و زندگی روزمره ام تنگ شده.

حال و روز این روزا مشابه این دیالوگه. 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷

مدرسه تابستانه- روز دوم

صبح خواب موندم! چشمام رو باز کردم و دیدم شدت نور اصلا به دم صبح نمی خوره. گوشیم رو نگاه کردم و دیدم که بله! ساعت هشت صبحه و کلاس من ساعت هشت و نیم شروع می شه و حداقل نیم ساعت طول می کشه تا برسم. با بیشرین سرعت ممکن حاضر شدم  و به دختر داییم گفتم برام یه اسنپ بگیره و چهل دقیقه بعد انستیتو بودم. خدا رو شکر دکتر هنوز نیومده بودن. سر جای دیروزم نشستم و سیستم رو روشن کردم. خانم دکتر که دیروز برای لینوکس کمکشون کرده بودم،اومدن کنارم نشستن و گفتن بشینم کنارت که حواست بهم باشه و کمکم کنی. منم به ابخندی ابلهانه و خواهش می کنم اکتفا کردم تا زمانی که دکتر بیان ازم پرسیدن شما دانشجو همینجایی ؟ منم گفتم نه. از مشهد میام. کلی تشویقم کردن و گفتن چه اراده ای! آفرین. 

دکتر رحیمی اومدن و شروع کردن به توضیح قسمت های تئوری. یه جاهاییش رو متوجه نمیشدم و واقعا نیاز به تلاش برای فهمیدن داشت. بحث های جذابی هم وسطش بود که حسابی برای خودم هایلایت کردم تا بعدا درموردش سرچ کنم

بعد از ناهار قسمت عملی که در حقیقت کار با سیستم بود شروع شد. امروز کمی متفاوت از دیروز بود. دیروز فقط آموزش بود ولی امروز بهمون کیس می دادن و فایل NGS اش رو می دادن و می گفتن حالا بگین این بیماری رو داره یا نه؟ ما هم باید از پایگاه داده ژن های مربوط به بیماری رو در می آوردیم و بررسی می کردم. کیس اول به خاطر نا آشنا بودنمون حدود یک ساعت زمان گرفت. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که 228 تا ژن رو تو یک فایل کپی کنم و بعد با grep کردن دو تا فایل با هم دیگه پترن ها رو بررسی کنم. وقتی به دکتر گفتم کلی تشویقم کردن و بعد رفتم پای سیستمی که به پرژکتور وصل بود تا برای بقیه هم توضیح بدم. شما هیجان و خوشحالی منو در اون لحظه تصور کنین.

بعدش سه تا کیس دیگه هم حل کردیم و ساعت چهار و نیم تموم شد. تا ایستگاه امام خمینی بی آر تی رفتم و سوار شدم. یک ساعت و خرده ای اتوبوس سواریم طول کشید و حوالی شیش و ربع رسیدم خونه. یکم نشسیم با مامانی و آقاجون گردو تازه خوردیم و صحبت کردیم. بعدش هم تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. از اون ماکارونیا!

بعد از جمع و جور و صحبت با مامانی و انجام فرایند های مربوط به دندون و ارتو اومدم که از امروز براتون بگم و بعد برم.

شما ها خوبین؟ در چه حالین؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

میانه روز اول و دوم

بعد از نوشتن پست قبل با بابا رفتیم دفتر آقا جون. بابا گفتن برو بالا پیش آقا جون تا من ماشینو بذارم پارکینگ و بیام. منم از پله ها رفتم بالا. پاگرد اول با یه آقای میانسال مواج شدم که یه روزنامه خراسان دستشون بود. بدون هیچ مفدمه ای روزنامه رو دادن دستم و گفتن داری میری بالا اینو بده حاج آقا. منم یهو پوکر شدم و پرسیدم حاج آقا؟ کدوم حاج آقا؟ آقا هم گفتن حاج آفا الف دیگه. مگه تو نوه شون نیستی؟ گفتم چرا. گفتن خیلی خب دیگه. از پنجره بالا دیدنت که داری میای

خدا حافظی کردم و با روزنامه رفتم پیش آقا جون. کلی بوسشون کردم و روزنامه رو دادم دستشون. بهم گفتن بیا بهت نسکافه بدم. [ایموجی چشم قلبی] من امروز صبح قهوه نخورده بودم و به عبارتی خمار بودم :| 

خلاصه نسکافه رو حوردیم و بابا زنگ زدن که بیا پایین بریم انستیتو. از آقا جون خداحافظی کردم و با بابا رفتیم سر حجاب. تاکسی گرفتیم و تا انقلاب رفتیم. کمی حاشیه انقلاب پیاده روی کردیم. از جلو نرده های دانشگاه تهران رد می شدیم که بابا گفتن نگاه کن! اونور دانشگاه تهرانه. منم یه نگاه کردم و فقط چند تا ساختمون دیدم. پرسیدم پس سردرش کو؟ بابا گفتن یکم جلوتره.

کمی بیشتر راه رفتیم و به سر در دانشگاه تهران رسیدیم. کلا وقتی رد می شدیم من سر چرخونده بودم. می دونین همیشه با دیدن یک فضای آموزشی دلم قل قل می جوشه. امروز هم همینطور بود. حتی اگر اون فضای آموزشی کنار اسم من معنی نشه. ته تهش با این جمله حجت رو تمام کردم؛ سر در دانشگاه خودمون اباهتش بیشتره! کاملا مشخصه حسودیم شد :)

خلاصه که تا انستیتو رفتیم. جلو در فرم پر کردم و وارد شدم. به حالت یاسمنگولا تمام عیار توی محوطه می چرخیدم تا بخش آنفلوآنزا رو پیدا کنم. وقتی وارد می شدم یه خانم با روپوش سفید اومدن بیرون و گفتن واسه مدرسه تابستونه اومدی؟ منم گفتم آره. 

خانم با یه لحن کلافه شده گفتن نمی دونم شماها رو کی می فرسته آنفلوآنزا. باید برین تالار مدرس! بیا ببرمت تالار مدرس

منو تا دم تالار مدرس رسوندن و رفتن. منم پذیزش گشته و به سمت تالار رازی هدایت شدم. نشستم سر کلاس و یک ساعتی «بیوانفورماتیک به زبان ساده» می خوندم تا استاد اومدن. کمی تئوری در مورد NGS گفتن و بعد وارد بخش کار با سیستم شدیم که در حقیقت آموزش لینوکس بود. شما منِ خوره کامپیوترو تصور کنین چقدر مشعوف بودم.  واقعا لذت می بردم ازش و نکته جالب کلاس این بود که فقط من و یک خانمی کارشناسی بودیم. بقیه همه مقاطع بالاتر و حتی استاد دانشگاه بودن. قشنگ احساس فنچ بودن می کردم. 

بعد از تموم شدن کارگاه زنگ زدم بابا، قرار بود بیان دنبالم. گفتن تو بیا ولیعصر منم با اتوبوس میام. نزدیک 45 دقیقه خیابون جمهوری و کارگر رو راه رفتم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم و بابا رو دیدم. همونجا اتوبوس اومد و سوار شدیم. حساب کردم نزدیک 1 ساعت اتوبوس سواری طول کشید و بعد از اون دوباره پیاده روی تا خونه مامانی. ساعت شیش و نیم رسیدم خونه و داشتم تلف می شدم از خستگی.

تا ساعت نه هر جور بود خودم رو کشوندم و ساعت نه خوابیدم. ساعت یازده از درد کلیه های منفجره بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا الان. 

به خودم می گم باید به این هستگی عادت کنم و حتی ممکنه روزایی باشه که خسته تر از امروز باشم. 

باید عادت کنم. برنامه ریزی کنم. بافت و فیزیو بخونم

برم بخوابم. 

شبتون به خیر همگی.

+ می دونین؟ حس خوبی دارم. روزای فرسایشی همیشه بیشتر باب میلم بودن. و حس خوب این روزا به خاطر یاد گرفتن چیزای جدید و استفاده بهینه ( نه حداکثر) از روزای بیست سالگیه. بالاخره داره به بیست سالگی دوست داشتنی نزدیک میشه. می تونم بگم عمیقا خوشجالم و لذت می برم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

روز اول - صبح علی الطلوع

نشسته ام توی ماشین، بابا رفتن بانک و من توی ماشین نشستم. به کلاغ ابلقی که روی سکوی ایستکاه اتوبوس راه میره نگاه می کنم و با خودم ویژگی های مورفولوژیکیش رو بررسی می کنم و فکر می کنم چرا شاهین اسم پسر می تونه باشه ولی کلاغ نمی تونه باشه. تنها تفاوت این دو کلمه فقط احساس ما نسبت به اوناست
توی فکرم که یک ماشین سفید میاد و پارک می کنه. خانمی از ماشین پیاده می شه. توی دست راستش یه لقمه است و کمک می کنه تا دختر بچه اش از ماشین پیاده شه آقایی هم از سمت راننده پیاده می شه. سر فرفری دخترش رو می بوسه و دخترک با مادرش از خیابون رد میشه. دست های قفل شده اشون نا خودآگاه لبخند به لبم می نشونه
  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷

برق اضطراری

در وصف زمان بیداری طولانی مدتم می تونم بگم این پست و دو پست اخیر بدون این که بینشون بخوابم منتشر شده. 

از ساعت 6 صبح زدیم به جاده و چهار و نیم رسیدیم تهران. با بابا کلی خیابون کارگر و پاستور و میدون حر رو زیر و رو کردیم تا خیال من و بابا برای رفت و آمد راحت شه. وقتی رسیدیم خونه شیش و نیم بود. 

از شیش و نیم تا الان فقط به انجام دادن کارای نه چندان مفید مثل باز کردن چمدون و جا به جا کردن مانتو ها گذشت. و الان، حوالی ده شب. احساس می کنم تک تک سلول های بدنم بر اثر خستگی دچار آپوپتوز شدن و دارم تجزیه می شم. ولی خستگیش لذت بخشه.حداقل برای من 

و جالب اینجاست زمان خستگی انرژیم مصاعف می شه! نمی دونم واقعا چرا. ولی می شه! فکر می کنم این برق اضطراری بدنم ژنراتور به مراتب قوی تری نسبت به برق عمومی داشته باشه. 

خلاصه که از  فردا یک بخش جدید که ممکنه دیگه هم تجربه نکنمش به زندگیم اضافه می شه. براتون می نویسم ازش. می خواستم از امروز هم بنویسم ولی خسته ام من! خسته ام من!

خلاصه که شب به خیر 

خدا کنه فردا بیدار شم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

دل کندن

بشنویم

داریوش - تصویر یک رویا

×××

قراره که ده روز برای مدرسه تابستانه برم تهران. روزی که با اون همه ذوق و شوق ثبت نام کردم درصدی هم احتمال نمی دادم که قبل از رفتنم مدام تو ذهنم جمله «نمی خوام برم » تکرار شه

چند باری جدا از خانواده مسافرت رفته ام ولی این یکی فرق می کنه. طولانی تره و خبری از دوستای دبیرستان نیست. برنامه ریزی منظمی هم در کار نیست (البته هست ولی نه به اون صورت. ) و چقدر دل کندن از اتاقم و گلدونام و ماشینم و موزه سختم اومده. دلم می خواد یهو خودم رو از بند تعلقش راحت کنم و بگم نمی رم و شنبه کیف گل گلی صورتیم رو بندازم سر شونه و برم موزه. حیف! و این دل کندن از موزه درست بعد از شنیدن جمله « حالا که فکرش رو می کنم چفدر در نبودت جای خالیت حس می شه » سخت تر هم شده. 

از عصر درگیر چمدون بستنم. چیزایی که باید ببرم رو نوشتم و دونه دونه لباس ها رو از توی کمد و کشو بیرون می کشم. چیزایی که باید خریده بشه رو یادداشت می کنم.چند تا قرص مولتی ویتامین میندازم توی چمدون که یه وقتی به روغن سوزی نیفتم و انرژی کم نیارم.

کتاب ها رو از قفسه خارج می کنم و میذارم توی چمدون. نمی دونم به خوندن همشون می رسم یا نه ولی باز هم مثل همیشه توی برنامه ریزی آرمان گرایانه عمل کردم. برای خودم تعیین کردم. روزای زوج فیزیو، روزای فرد بافت. به شدت خودم رو مقید کردم تا قبل از شروع ترم حداقل یه دور بخونمشون. 

به خودم می گم قراره تکنیکای جدید یاد بگیری. آدمای جدید. یه محیط تحقیقاتی خیلی شاخ. به خودم دلگرمی می دم. قراره چوگویک رو ببینی. دیدار بلاگری. از سیاهی دلم کم می شه ولی پاک، نمیشه. 

الان، ساعت 4 و نیم و یک ساعتی تا راه افتادنمون مونده. دو تا چمدون و یه کیف لب تاب و یه کیف مشکی کنار اتاقمه. گوشی و لب تاب به شارژه و اتاق پره از نوت استیک های آبی که سفارش هام رو روشون نوشتم.

روی گلدونام آب اسپری می کنم و کم کم آخرین کار ها رو انجام می دم. به خودم می گم یکی نیست بگه بهت تو که واسه یه سفر ده روزه این همه آه و ناله می کنی وقتی بخوای بری خارج چیکار می کنی؟ یا تهران که کشور خودمونه. بعد تو میخوای بری کوله گردی آخه؟

راه رفتنی رو باید رفت. هر چند سخت. :)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

در راستای نان_ آکادمیک کردن محیط دانشگاه (۲)

موزه رو به مهد کودک فاطمه و الف تبدیل کردیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷

تاریک و روشن

از حوالی شش توی اتاقم نشتستم، یا به عبارتی چپیدم. در اتاق بسته است و از پشت در صدای خنده و جیغ و صحبت هایی میاد که مشخصه دل گوینده پر از هیجان و شادیه. 

اتاق تاریک تاریکه. برای تایپ کردن و دیدن کیبورد فلش گوشیم رو روشن کردم و رو به سقف گذاشتم تا نورش تو چشمم نزنه. سریالی که از دیروز دیدنش رو شروع کرده بودم تموم شده و من موندم و یه عالمه حرف که بی انسجام تو ذهنم می چرخن. 

باورم نمی شه ولی هیچ وقت به اندازه این لحظه نسبت به آینده ترس نداشتم. همیشه راهم مشخص بود. همونی که توی درباره من نوشته بودم. فکر می کردم قراره مسیر زندگیم همینقدر سر راست باشه و راحت به دست بیاد. اما دیدگاه من به اندازه سن کمم خام و سرشار از کوته نگری هاست. 

امروز لحظه ای که پیچیدم توی کوچه و مسافت کم تا انتهای کوچه رو طی می کردم، برای n امین بار از خودم پرسیدم من جایگاهم تو این دنیا چیه.  از زندگی چی می خوام. قراره کی باشم

می دونید، من همیشه با این سه تا سوال درگیر بودم. یه روزایی فکر می کردم به جوابش نزدیکم و یه روزایی، مثل امروز حتی نمی تونم تصوری در مورد پاسخش داشته باشم. 

گاهی با شخصیت تکامل یافته ای آشنا می شم و با خودم می گم. اینه! من می خوام این ویژگی اخلاقی رو داشته باشم. گاهی تلاش می کنم، گاهی وانمود، گاهی هم هیچی! برای مثال من دوم راهنمایی بودم که برای اولین بار فرار از زندان رو دیدم و نمی تونید تاثیر عجیبی که این سریال روی من گذاشت رو باور کنید. شدتش به قدری بود که گاهی چشمام ریز می کردم و به نقطه ای خیره می شدم و تصور می کردم که « نگاه نافذ مایکل » رو دارم.

یه وقتایی با خودم فکر می کنم شاید من محصول برداشت هام از این و اون نباشم. شاید باید به جای اینکه سعی کنم ویژگی مثبت دیگران رو تو خودم پرورش بدم باید رو همون چیزایی که دارم تمرکز کنم. شایدم جواب درست محصولی از این دو باشه. نمی دونم!

یه سری چیزا رو ولی می دونم؛این که نمی خوام چه کسی باشم. این که نمی خوام چه ویژگی های اخلاقی رو داشته باشم.این که نمی خوام تک بعدی باشم و عبارت وقت ندارم ورد زبونم باشه. 

حقیقتش اینه که وقت من به اندازه همه آدمای روی کره زمینه. من می تونم مثل آدمی باشم که مدام بهونه تراشی می کنه و در نهایت هیچ به دست میاره یا که میی تونم مشابه کسی باشم که با تعجب بهش بگن این همه وقت از کجا میاری؟

این که کدوم یکی از این دو نفر باشم انتخاب منه. این که چطور زندگی کنم انتخاب منه و این دو جمله هم امید بخشه هم ترسناک. ترسناک چون می دونم لحظه ای که بالاخره شتره بیاد، تمام کم و کاستی ها فقط به پای خودم نوشته خواهد شد. 

سه هفته و اندکیه که مشغول اثبات جمله « بنی آدم بنی عادته » به خودم هستم. حالا وقتشه که یه جمله دیگه رو سر در مغزم بنویسم. دقیقا یه خط پایین تر. 

×××

+ درهم و برهمه و انسجام نداره، می دونم. اما نوشتنش برام دلنشین بود. پست دوست داشتنی ای بود

++ ماژیک غیر وایت بردا پاک شدن. با تشکر از لاک پاک کن ناژه! کاری رو کرد که الکل 90 نتونست انجام بده!

+++ اون پست دندون عقلو یادتونه؟ آخری رو هم کشیدم. امروز با یه لپ ورم کرده درحالی که یه لیوان شفاف که توش دندونم بود رو توی دستمم گرفته بودم، حاشیه یکی از خیابونای شلوغ شهر راه می رفتم. دلم میخواست به هر کی که می رسم بگم نگاه کنین! دندونمه.

+++× دکتره بهم گفت تو این همه دندونو پیش کی می بری؟ می فروشی؟ منم گفتم در ره علم فدا می کنم :))  (هشت تا دندون کشیدم!)

++++ یه اتفاق جالب. من دوشنبه داشتم از کلاس زبان بر می گشتم خونه. از جلو یه مغازه کیف و کفش فروشی رد شدم و یه کیف خوشگل چشمم رو گرفت. با خودم گفتم خدایا کی بشه من از این کیفا داشته باشم. دیروز اون کیف به مجموعه اموالم پیوست! خواستم بگم کائنات! نمی دونم کجایین ولی دمتون گرم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

شوکران + کافی شاپ مهندسی

آهنگ قشنگ این پست 

[ بهار من گذشته شاید - عماد رام ]

حزن این آهنگ با هیچی قابل قیاس نیست

×××

بعد از بیست سال هنوز هم تو انتخاب دوست مشکل دارم و هنوز هم ضربه می خورم. نمی گم بی تقصیرم چون نیستم. 

ولی هنوز همونقدر دردناکه برام. همون قدری که موقعی که راهنمایی و دبیرستان بودم، بود. 

دلم می خواد خودم رو غرق کنم توی کتاب  ها و دنیای حباب گونه خودم تا نبینم.

×××

راهکاری برای پاک کردن ماژیک غیر وایت برد در نظر دارید؟ الکل مطلق رو استفاده کردیم و فقط کثیف کاری شد. غیر از اون راهی پیشنهاد می کنید؟

پانویس:

آقایی که تو کافی شاپ مهندسی کار می کنن، عادت کردن! سه روز اول هفته راس نه و نیم ، از ته راهرو میام. یه مدل قهوه (هر روز یه چیز جدید امتحان می کنم :) ) و یه شکلات دریم اسمارت شیر و شکلات می گیرم. با یه بطری آب ! میرم تا فرداش.

جالب اینجاست که شناختن منو. می گن دیروز لاته بردین . هفته پیش موکا و کلاسیک. هنوز کاپوچینو ها رو امتحان نکردین!فکر کنم به اعتیاد به قهوه معروف باشم :دی

دلم برای کافی شاپ مهندسی تنگ می شه. با قهوه های خوشمزه شون.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد