۱.گروه بندی استاژری... حقیقتا پروسه پر دردسر و اعصاب خورد کنی بود. اوج فشار رو روز سه شنبه (شایدم چهارشنبه ) تحمل کردم. زمانی که داشتم از خصلت سیمانیم برای پیوند دادن آدم ها استفاده می کردم و بیش از اندازه به خودم فشار آوردم. این دفعه نمود جسمانی ای به اون صورت نداشت. شاید تنها نمود جسمیش خواب طولانی و سیاهی بود که وقتی خونه برگشتم داشتم ولی خودم متوجهم اون میزان فشار،چه بلایی سر روانم آورد. نباید این کارو می کردم. شایدم اگر انجام نمی دادم ۱۳ نفر دیگه بلاتکلیف و دلخور از همه باقی می موندن. نمی دونم... ارزشش رو داشت یا نه. ولی بدترین قسمتش لحظه ای بود که یهو پشتمو خالی کردن... می دونم تو دعوا حلوا پخش نمی کنن. ولی شاید شنیدن اون جمله برام بیش از اندازه سنگین تموم شد. خودم رو برای ناراحت بودنم محق نمی دونم ولی ناراحتم. بغض دارم. عصبیم. بارها و بارها تمرین کردم خودم رو اولویت قرار بدم ولی بازم سر بزنگاه ها فاطمه ای که به شکل احمقانه ای مهربونه سر و کله اش پیدا میشه.نتیجه اش رو هم دارم می بینم؛ خشم فروخورده ای که از اون روز دارم و گوش کردن پی در پی آهنگ کاکتوس دایان.
۲. سه شنبه هفته دیگه امتحان سمیو دارم. امتحان سنگین و پر حجمی که بیش از اندازه براش استرس دارم. عفونی رو افتادم و شرش حسابی دامنگیرم شده. اصلا همین که الان بیدارم و تایپ می کنم به خاطر درس خوندن تا این زمانه. اگر میخواستم فیلم ببینم و بخوابم قطعا سراغ وبلاگ نمیومدم.
۳. ناراحتم... عصبیم ... از هر دو احساس دارم به غایت تجربه می کنم و البته می دونم تازه شروعشه.