۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «NGS» ثبت شده است

مدرسه تابستانه- روز دوم

صبح خواب موندم! چشمام رو باز کردم و دیدم شدت نور اصلا به دم صبح نمی خوره. گوشیم رو نگاه کردم و دیدم که بله! ساعت هشت صبحه و کلاس من ساعت هشت و نیم شروع می شه و حداقل نیم ساعت طول می کشه تا برسم. با بیشرین سرعت ممکن حاضر شدم  و به دختر داییم گفتم برام یه اسنپ بگیره و چهل دقیقه بعد انستیتو بودم. خدا رو شکر دکتر هنوز نیومده بودن. سر جای دیروزم نشستم و سیستم رو روشن کردم. خانم دکتر که دیروز برای لینوکس کمکشون کرده بودم،اومدن کنارم نشستن و گفتن بشینم کنارت که حواست بهم باشه و کمکم کنی. منم به ابخندی ابلهانه و خواهش می کنم اکتفا کردم تا زمانی که دکتر بیان ازم پرسیدن شما دانشجو همینجایی ؟ منم گفتم نه. از مشهد میام. کلی تشویقم کردن و گفتن چه اراده ای! آفرین. 

دکتر رحیمی اومدن و شروع کردن به توضیح قسمت های تئوری. یه جاهاییش رو متوجه نمیشدم و واقعا نیاز به تلاش برای فهمیدن داشت. بحث های جذابی هم وسطش بود که حسابی برای خودم هایلایت کردم تا بعدا درموردش سرچ کنم

بعد از ناهار قسمت عملی که در حقیقت کار با سیستم بود شروع شد. امروز کمی متفاوت از دیروز بود. دیروز فقط آموزش بود ولی امروز بهمون کیس می دادن و فایل NGS اش رو می دادن و می گفتن حالا بگین این بیماری رو داره یا نه؟ ما هم باید از پایگاه داده ژن های مربوط به بیماری رو در می آوردیم و بررسی می کردم. کیس اول به خاطر نا آشنا بودنمون حدود یک ساعت زمان گرفت. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که 228 تا ژن رو تو یک فایل کپی کنم و بعد با grep کردن دو تا فایل با هم دیگه پترن ها رو بررسی کنم. وقتی به دکتر گفتم کلی تشویقم کردن و بعد رفتم پای سیستمی که به پرژکتور وصل بود تا برای بقیه هم توضیح بدم. شما هیجان و خوشحالی منو در اون لحظه تصور کنین.

بعدش سه تا کیس دیگه هم حل کردیم و ساعت چهار و نیم تموم شد. تا ایستگاه امام خمینی بی آر تی رفتم و سوار شدم. یک ساعت و خرده ای اتوبوس سواریم طول کشید و حوالی شیش و ربع رسیدم خونه. یکم نشسیم با مامانی و آقاجون گردو تازه خوردیم و صحبت کردیم. بعدش هم تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. از اون ماکارونیا!

بعد از جمع و جور و صحبت با مامانی و انجام فرایند های مربوط به دندون و ارتو اومدم که از امروز براتون بگم و بعد برم.

شما ها خوبین؟ در چه حالین؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

میانه روز اول و دوم

بعد از نوشتن پست قبل با بابا رفتیم دفتر آقا جون. بابا گفتن برو بالا پیش آقا جون تا من ماشینو بذارم پارکینگ و بیام. منم از پله ها رفتم بالا. پاگرد اول با یه آقای میانسال مواج شدم که یه روزنامه خراسان دستشون بود. بدون هیچ مفدمه ای روزنامه رو دادن دستم و گفتن داری میری بالا اینو بده حاج آقا. منم یهو پوکر شدم و پرسیدم حاج آقا؟ کدوم حاج آقا؟ آقا هم گفتن حاج آفا الف دیگه. مگه تو نوه شون نیستی؟ گفتم چرا. گفتن خیلی خب دیگه. از پنجره بالا دیدنت که داری میای

خدا حافظی کردم و با روزنامه رفتم پیش آقا جون. کلی بوسشون کردم و روزنامه رو دادم دستشون. بهم گفتن بیا بهت نسکافه بدم. [ایموجی چشم قلبی] من امروز صبح قهوه نخورده بودم و به عبارتی خمار بودم :| 

خلاصه نسکافه رو حوردیم و بابا زنگ زدن که بیا پایین بریم انستیتو. از آقا جون خداحافظی کردم و با بابا رفتیم سر حجاب. تاکسی گرفتیم و تا انقلاب رفتیم. کمی حاشیه انقلاب پیاده روی کردیم. از جلو نرده های دانشگاه تهران رد می شدیم که بابا گفتن نگاه کن! اونور دانشگاه تهرانه. منم یه نگاه کردم و فقط چند تا ساختمون دیدم. پرسیدم پس سردرش کو؟ بابا گفتن یکم جلوتره.

کمی بیشتر راه رفتیم و به سر در دانشگاه تهران رسیدیم. کلا وقتی رد می شدیم من سر چرخونده بودم. می دونین همیشه با دیدن یک فضای آموزشی دلم قل قل می جوشه. امروز هم همینطور بود. حتی اگر اون فضای آموزشی کنار اسم من معنی نشه. ته تهش با این جمله حجت رو تمام کردم؛ سر در دانشگاه خودمون اباهتش بیشتره! کاملا مشخصه حسودیم شد :)

خلاصه که تا انستیتو رفتیم. جلو در فرم پر کردم و وارد شدم. به حالت یاسمنگولا تمام عیار توی محوطه می چرخیدم تا بخش آنفلوآنزا رو پیدا کنم. وقتی وارد می شدم یه خانم با روپوش سفید اومدن بیرون و گفتن واسه مدرسه تابستونه اومدی؟ منم گفتم آره. 

خانم با یه لحن کلافه شده گفتن نمی دونم شماها رو کی می فرسته آنفلوآنزا. باید برین تالار مدرس! بیا ببرمت تالار مدرس

منو تا دم تالار مدرس رسوندن و رفتن. منم پذیزش گشته و به سمت تالار رازی هدایت شدم. نشستم سر کلاس و یک ساعتی «بیوانفورماتیک به زبان ساده» می خوندم تا استاد اومدن. کمی تئوری در مورد NGS گفتن و بعد وارد بخش کار با سیستم شدیم که در حقیقت آموزش لینوکس بود. شما منِ خوره کامپیوترو تصور کنین چقدر مشعوف بودم.  واقعا لذت می بردم ازش و نکته جالب کلاس این بود که فقط من و یک خانمی کارشناسی بودیم. بقیه همه مقاطع بالاتر و حتی استاد دانشگاه بودن. قشنگ احساس فنچ بودن می کردم. 

بعد از تموم شدن کارگاه زنگ زدم بابا، قرار بود بیان دنبالم. گفتن تو بیا ولیعصر منم با اتوبوس میام. نزدیک 45 دقیقه خیابون جمهوری و کارگر رو راه رفتم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم و بابا رو دیدم. همونجا اتوبوس اومد و سوار شدیم. حساب کردم نزدیک 1 ساعت اتوبوس سواری طول کشید و بعد از اون دوباره پیاده روی تا خونه مامانی. ساعت شیش و نیم رسیدم خونه و داشتم تلف می شدم از خستگی.

تا ساعت نه هر جور بود خودم رو کشوندم و ساعت نه خوابیدم. ساعت یازده از درد کلیه های منفجره بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا الان. 

به خودم می گم باید به این هستگی عادت کنم و حتی ممکنه روزایی باشه که خسته تر از امروز باشم. 

باید عادت کنم. برنامه ریزی کنم. بافت و فیزیو بخونم

برم بخوابم. 

شبتون به خیر همگی.

+ می دونین؟ حس خوبی دارم. روزای فرسایشی همیشه بیشتر باب میلم بودن. و حس خوب این روزا به خاطر یاد گرفتن چیزای جدید و استفاده بهینه ( نه حداکثر) از روزای بیست سالگیه. بالاخره داره به بیست سالگی دوست داشتنی نزدیک میشه. می تونم بگم عمیقا خوشجالم و لذت می برم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد