روزی که این وبلاگ رو با شور و اشتیاق می نوشتم فکر نمی کردم سبزی این ویلاگ و بیولوژک بودنش بشه نمادی از روزای سبز زندگیم. روزایی که پر تلاش و پر هدف بودم و انگار هیچی جلو دارم نبود. الانُ توی اوج جوونی دل مرده ام. به معنای واقعی کلمه. برای هیچی هیجان ندارم. هیچی نمی تونه خوشحالم کنه. یک ماه و نیمه خاله ام رو از دست دادم . فوت خاله ام اجتناب پذیر نبود. ولی ضربه بی نهایت سنگینی برام بود. خیلی سنگین... شاید سنگین تر از اون برام این بود که به خودم مجالی برای عزاداری ندادم. خیلی زود خودم رو به چرخه بی انتهای زندگی رسوندم. روز ها زندگی می کردم و شب ها گریه و بغض. روز ها مثل کوه استوار بودم و هر شب تلی از خاکستر می شدم. زنده می شدم و می مردم. دوباره زنده می شدم و می مردم. تازه فهمیدم زندگی شاید بی معنی تر چیزی بود که فکرش رو می کردم. انگار مسافر هتل هستیم. چند روزی اقامت داریم ومیریم و یکی دیگه جامون میاد. شاید اثری ازمون توی اتاقی که اقامت داشتیم بمونه. شاید هم نه. ولی واقعا داریم چیکار می کنیم؟ برای چی خودمون رو این همه به آب و آتیش می زنیم. با تمام این تفاسیر... باید بگم هر روز دلتنگ خاله امم و سراسر حسرتم. خیلی حسرت می خورم... خیلی. کاش فقط یک روز دیگه خاله ام رو داشتم. 

داشتم می گفتم. من آدم سبزی بودم. از اول اینجوری نبودم. الان یه جوریم انگار رو پاور سیوینگ مود خودمم فقط مکانیسم های لازم برای بقا در من فعاله و نه بیشتر. مثل گوشی ای که فقط روشن نگهش می داری تا بتونی باهاش زنگ بزنی. نه اشتباقی برای درس خوندن وجود داره. نه برای زندگی. فقط زمان رو می گذرونم. هدفم؟ در حال حاضر فقط بقاست با کمترین هزینه  و صرف انرژی. کاش بتونم برگردم. کاش بتونم همون آدمی باشم که با ذوق زندگی می کرد. می نوشت درس می خوند. آدم این روز هایی که هستم به درد لای جرز دیوار نمی خوره. فقط تحملش می کنم