امروز کارگاه کشت سلول داشتیم و از دو حهت با بقیه کارگاه ها متفاوت بود؛ یکی این که مطالب بیشتر به چیزایی که خونده بودم، نزدیک بود. یکی هم این که با چوگویک بودم. تمام روز.
صبح ساعت پنج بیدار شدم و با آقا جون رفتم دفترشون. مثل پنجشنبه، برقا رو روشن کردیم، پنجره ها رو باز کردیم، آب جوش گذاشتیم. من شروع کردم به خوندن بافت شناسی و آقا جون هم به کاراشون می رسیدن. یک نسکافه تلخ هم خوردیم. (یادم باشه برای خانم سین یکی ازشون ببرم موزه) حوالی هشت رفتم پاستور. این یه هفته مدرسه تابستونه منو خونه زاد کرد. کلا تو انستیتو ول می چرخم.
رفتم تالار مدرس و اونجا چوگویک رو دیدم. ساعت هشت و پنج دقیقه بود. قرار بود پذیرش از ساعت 8 شروع بشه ولی تا هشت و نیم شروع نشد. چوگویک هم گفت، گفتن پذیرش بانک سلولی انجام می شه. از تالار مدرس به سمت بانک سلول رفتیم. دیدیم نه، فقط چند تا کپسول گازه و قیافه اش اصلا به محل پذیرش نمی خوره.
دوباره برگشتیم تالار مدرس و صبر کردیم تا بیان. بعد از پذیرش تالار رازی رفتیم و دکتر جان راس هشت و نیم اومدن . خیلی خیلی زیاد خانم دکتر با پرستیژ و با شخصیتی بودن. خیلی از طرز تدریس و صحبت کردنشون خوشم اومد. کمی در مورد تئوری کشت سلول توضیح دادن و من به این نتیجه رسیدم چقدر فهمش نسبت به دو کارگاه قبلی برام راحت تره. سر اون دو تا قشنگ فسفر می سوزوندم. و به قدری برام جذاب بود که از جایی به بعد متوجه شدم دست از جزوه نوشتن کشیدم و بدون پلک زدن زل زدم به خانم دکتر و صحبتاشون یه راست داره می شینه به جونم.
مخصوصا از دو قسمت خیلی خوشم اومد. یکی اینکه کشت سلول مثل نگهداری از یک بچه یا یک گیاهه. این که سلوله دلیل بر این نمی شه که چیزی نفهمه و حتی خانم دکتر می گفتن روزایی که حالمون خوب نیست و پاساژ می دیم، ممکنه سلولا رشد نکنن
از طرف دیگه قسمت سلولای سرطانی برام جذاب بود. کلا هر جا اسم سرطان بیاد شاخکای من سیخ می شن. و تصور کنین چقدر مباحث عملی مربوط به سرطان جذاب بود برام.
بعد از تموم شدن تایم اول، رفتیم تالار مدرس برای پذیرایی. می گن هر چی مسخره کنی به سرت میاد. منم داشتم چوگویکو مسخره می کردم و در عین حال بدون نگاه کردن به لیوان پودر نسکافه می ریختم توش. اصلا حواسم نبود که محل فرود ذرات میزه، نه لیوان!
تایم دوم نه به اندازه تایم اول، ولی بازم جذاب بود. بعد از تموم شدنش رفتیم رستوران. من فراموش کرده بودم فیش غذام رو بیارم و از طرفی چوگویک یه دونه مازاد داشت. ( بهش برای کارگاه بیست و نهم فیش داده بودن، در حالی که اصلا بیست و نهم کارگاه نداره.) من بهش گفتم :«اینا که همش شکل همه، بیا فیشتو بده من. باهاش ناهار بگیرم..»
فیش رو گرفتم و خیلی نامحسوس دادم به خانمی که مسئولش بودن. فیش رو نگاه کردن و گفتن این مال بیست و نهمه. فیش امروزو بده. منم طبیعی کردم و تو کیفم دنبال فیش گشتم. مجبور شدم کل محتویات کیف رو بیرون بریزم تا فیش رو پیدا کنم.
در حین ناهار خوردن و صحبت کردن، دوستای چوگویک هم اومدن و بهمون پیوستن، تایم ناهار به خنده گذشت. بعد از اون رفتیم تالار مدرس و صبر کردیم تا دو بشه که بریم بخش آنفلوآنزا واسه قسمت عملی.
آزمایشگاه به یک سری توضیحات گذشت و در نهایت دو نفر دو نفر شدیم تا کار انجام بدیم. منتهی من نمی دونم گروه ما که تعدادشون زوج بود، چطور فرد شدیم. یهو دیدیم یکی تنها نشسته پشت هود لامینار، دو تا خانم دیگه می گفتن ما که دیر اومدیم می خوایم یاد بگیریم هنوز. به یکی از ما دو نفر گفتن بشینین کنارش، منم مجبور شدم بشینم.
با فاصله نیم ساعت کارمون تموم شد. بعد از نفس تازه کردن تو جای خوش منظره، منو برد به یک کافی شاپ کاملا دخترونه که محیطش برام خیلی جالب بود. با هم یک میان وعده دلچسب زدیم به بدن و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. مثل دو تا دوست قدیمی که خیلی ساله همدیگه رو می شناسن. در مجموع یکی از بهترین روزا تو این مدت تهران بودنم بود.
+++
پانویس: سر نگارنده همچنان در حال انفجار از داخل است ! راه حلی برای سر درد ندارین. مسکن جواب نمی ده! :(
پانویس 2: احساس می کنم چند پست اخیر یکم رو به افول گذاشته. شمام همچین حسی دارین؟