فکر کنم از بس دیروز به الف غر زدم که ساعت خوابم زیاده و روزی یازده ساعت می خوابم، بدنم بهش برخورده با وجود اینکه دیشب ساعت یازده خوابیدم امروز ساعت چهار و نیم بیدار شدم تا پنج و ربع تو حالت استندبای بودم تا اینکه صدای آقاجونو شنیدم دیگه بلند شدم و گفتم منم با خودتون ببرین دفتر از اونجا میرم پاستور
دیگه سریع السیر حاضر شدم ولی طی فرایند تعویض کیف تلفاتی از جمله ژتون غذا کارت اتوبوس دادم
تو بزرگراه بودیم که یادم اومد ای دااااد روپوش نیاوردم
هر چی به دختر داییم اس ام اس دادم گفت اسنپ باکس نیست و بعدشم کلا خوابید
با اقا جون رفتیم نسکافه و بیسکوییت و نون شویدی خوردیم حرف زدیم و آقا جونم هر پنج دقیقه یکبار می گفتن می دونستی نوه خیلی خیلی خیلی خوبی هستی
تا ساعت هشت بافت شناسی خوندم و تا تونستم به دختر داییم اس ام اس دادم ولی جواب نداد دیگه ناچارا بدون روپوش اسنپ گرفتم و راه افتادم
اول دوازده فروردین بودیم که یه مغازه روپوش فروشی دیدم همونجا گفتم وایستین اقا
بدو بدو رفتم یه روپوش گرفتم و تسلی خاطر رو فراهم کردم و رفتم انستیتو
از اونجایی که نمی دونستم آزمایشگاه کجاست روی یکی از نیمکتا نشستم و منتظر موندم یکی بیاد دستمو بگیره و ببره آزمایشگاه و در عین حال بیسکوییت می خوردم
حالا بدون ناهار چیکار کنم :(
دیگه سریع السیر حاضر شدم ولی طی فرایند تعویض کیف تلفاتی از جمله ژتون غذا کارت اتوبوس دادم
تو بزرگراه بودیم که یادم اومد ای دااااد روپوش نیاوردم
هر چی به دختر داییم اس ام اس دادم گفت اسنپ باکس نیست و بعدشم کلا خوابید
با اقا جون رفتیم نسکافه و بیسکوییت و نون شویدی خوردیم حرف زدیم و آقا جونم هر پنج دقیقه یکبار می گفتن می دونستی نوه خیلی خیلی خیلی خوبی هستی
تا ساعت هشت بافت شناسی خوندم و تا تونستم به دختر داییم اس ام اس دادم ولی جواب نداد دیگه ناچارا بدون روپوش اسنپ گرفتم و راه افتادم
اول دوازده فروردین بودیم که یه مغازه روپوش فروشی دیدم همونجا گفتم وایستین اقا
بدو بدو رفتم یه روپوش گرفتم و تسلی خاطر رو فراهم کردم و رفتم انستیتو
از اونجایی که نمی دونستم آزمایشگاه کجاست روی یکی از نیمکتا نشستم و منتظر موندم یکی بیاد دستمو بگیره و ببره آزمایشگاه و در عین حال بیسکوییت می خوردم
حالا بدون ناهار چیکار کنم :(