توی خانواده مادری، ما 9 تا نوه ایم؛ 8 تا دختر یه دونه پسر. در حقیقت من دو تا خواهر دارم. سه تا دختر خاله و دو تا دختر دایی و یه دونه پسر دایی. به صورت مضرب 3 ایم. (هر خانواده سه تا).اختلاف سنیمون خیلی کمه، جوری که خواهر من که نوه سوم باشه، متولد 74 و خواهر کوچکترم که نوه یکی مونده به آخر باشه، متولد 78 ئه. وقتی نه تایی با هم بودیم همه کار می کردیم. همه کار منظورم آتیش زدن مبلا و کابینتای خونه مامانی، رفتن بالا پشت بوم و والیبال بازی کردن، گوجه فرنگی پرت کردن به سقف اتاق و انواع و اقسام آتیش بازی ها انتهای حیاط مامانیه. 

اما همونطور که ما بچه های شروری بودیم، دوست بودیم، رقیب بودیم! 

بچه های خاله ام درسخون بودن. دختر خاله بزرگم برای کارشناسی رفت تهران. دختر خاله دومم تغذیه می خونه و دختر خاله سومیم رتبه سه رقمی کنکور بود و دندون می خونه.  دختر خاله سومیم  یک سال از من بزرگتر بود و با من تو یک مدرسه درس می خوند. در حقیقت انقدر نمونه بود که همیشه منو به نام «دختر خاله فلانی» می شناختن، راستش رو بخواین هنوزم می شناسن! اجساس می کنم که از خودم هویت مستقلی ندارم و فقط وجودم با «دختر خاله فلانی» بودن تعریف می شه. تو خونه هم پتکی به نام «فلانی» بود که مدام به سر من کوبیده می‌شد. من درس‌خون نبودم. من هیچ وقت دانش آموز نمونه نبودم. پرفکت نبودم. همیشه یه چیزی کم داشتم. حتی وقتی که با گروه تئاتر مدرسه رتبه سوم استان شدم هم بازم «دختر خاله فلانی » بودم. من میخواستم که خودم باشم. از خودم هوبت داشته باشم. ولی نمی‌شد.

وقتی که من می‌خواستم شروع کنم به خوندن برای کنکور دختر خاله ام تازه رتبه سه رقمی شده بود. دندون قبول شده بود. وقتی دانشجوی دانشگاه دولتی شدم هم خوشحال نبودم. من هنوز ازش عقب بودم. راستش رو بخواین من همیشه ازش عقبم. درست زمانی که میاد و رتبه دوم علوم پایه بودنش می‌گه. از این که در فلان درس تاپ کلاس بوده می‌گه و من حتی می ترسم که از موفقیت هام توی دانشگاه بگم که مبادا حسودی به نظر بیاد. 

حتی زمانی که می‌رم خونشون و به لباس هام می خنده، به طرز پوششم، چادرم و مسخره ام می کنه و من حرفی ندارم که بزنم جز اینکه در جواب بخندم. حتی وقتی که براش با کلی ذوق و شوق از مهاجرت می‌گم و اهدافم برای کارشناسی ارشد و اون می‌گه : « نری این رشته های الکی پلکی!» یه پزشکی ای، دندونی، چیزی بخون.» و من از رنج مچاله می‌شم. 

شاید مسخره به نظر بیاد که هنوز با گذشت بیست سال این تلخی ها تو وجودم مونده. ولی یه چیزیو خوب می دونم. من همیشه ازش عقب بودم و هیچ وقت بهش نمی رسم. همونطوری که وقتی کلاس سومم تموم می شد و می رفتم کلاس چهارم و فکر می کردم که همسنش شدم. ولی اون می رفت کلاس پنجم. هنوز اون قصه ادامه داره. هنوز همونقدر تلخه برام.

امضا: یک عدد فاطمه افسرده و نا امید از تلاش های فراوان و به تمسخر گرفته شدن

×××××

پا نویس: من هنوز سر 100 روز خوشحالیم هستم، ولی احساس می کنم انکار رنجش های درونم می تونه تلنبارشون کنه و سبب انفجار شه.