۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه های فاطمه» ثبت شده است

مدرسه تابستانه- روز دوم

صبح خواب موندم! چشمام رو باز کردم و دیدم شدت نور اصلا به دم صبح نمی خوره. گوشیم رو نگاه کردم و دیدم که بله! ساعت هشت صبحه و کلاس من ساعت هشت و نیم شروع می شه و حداقل نیم ساعت طول می کشه تا برسم. با بیشرین سرعت ممکن حاضر شدم  و به دختر داییم گفتم برام یه اسنپ بگیره و چهل دقیقه بعد انستیتو بودم. خدا رو شکر دکتر هنوز نیومده بودن. سر جای دیروزم نشستم و سیستم رو روشن کردم. خانم دکتر که دیروز برای لینوکس کمکشون کرده بودم،اومدن کنارم نشستن و گفتن بشینم کنارت که حواست بهم باشه و کمکم کنی. منم به ابخندی ابلهانه و خواهش می کنم اکتفا کردم تا زمانی که دکتر بیان ازم پرسیدن شما دانشجو همینجایی ؟ منم گفتم نه. از مشهد میام. کلی تشویقم کردن و گفتن چه اراده ای! آفرین. 

دکتر رحیمی اومدن و شروع کردن به توضیح قسمت های تئوری. یه جاهاییش رو متوجه نمیشدم و واقعا نیاز به تلاش برای فهمیدن داشت. بحث های جذابی هم وسطش بود که حسابی برای خودم هایلایت کردم تا بعدا درموردش سرچ کنم

بعد از ناهار قسمت عملی که در حقیقت کار با سیستم بود شروع شد. امروز کمی متفاوت از دیروز بود. دیروز فقط آموزش بود ولی امروز بهمون کیس می دادن و فایل NGS اش رو می دادن و می گفتن حالا بگین این بیماری رو داره یا نه؟ ما هم باید از پایگاه داده ژن های مربوط به بیماری رو در می آوردیم و بررسی می کردم. کیس اول به خاطر نا آشنا بودنمون حدود یک ساعت زمان گرفت. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که 228 تا ژن رو تو یک فایل کپی کنم و بعد با grep کردن دو تا فایل با هم دیگه پترن ها رو بررسی کنم. وقتی به دکتر گفتم کلی تشویقم کردن و بعد رفتم پای سیستمی که به پرژکتور وصل بود تا برای بقیه هم توضیح بدم. شما هیجان و خوشحالی منو در اون لحظه تصور کنین.

بعدش سه تا کیس دیگه هم حل کردیم و ساعت چهار و نیم تموم شد. تا ایستگاه امام خمینی بی آر تی رفتم و سوار شدم. یک ساعت و خرده ای اتوبوس سواریم طول کشید و حوالی شیش و ربع رسیدم خونه. یکم نشسیم با مامانی و آقاجون گردو تازه خوردیم و صحبت کردیم. بعدش هم تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. از اون ماکارونیا!

بعد از جمع و جور و صحبت با مامانی و انجام فرایند های مربوط به دندون و ارتو اومدم که از امروز براتون بگم و بعد برم.

شما ها خوبین؟ در چه حالین؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ مرداد ۹۷

قصه باغ

مادرم از آن دسته آدم هایی اند که عاشق بیرون رفتن اند. حتی قصه معروفی هم وجود دارد که در جلسه خواستگاری جزو شروط اصلی شان " هر جمعه بریم طرقبه " بوده. با همین خوست که عاشق باغ خارج از شهرند و بارها شنیده ام که در مورد باغی که خواهند داشت، رویا سازی می کنند. دایی پدرم خارج از شهر باغی دارند که به عنوان « باغ» در کل خانواده جا افتاده که وقتی می گویند باغ دعوتیم، کسی نمی پرسد کدام باغ. همه می دانند باغ دایی جان است. اما قضیه چطور است؟

در میانه هفته، وقتی به خانه بر می گردم مامان به عنوان Hot news می گویند که حشمت خانم زنگ زده اند. دیگر از همان روز هیجان ها شروع می شود و هیجان هر کس مختص به خودش است. مامان هیجان غذا درست کردن دارند، بابا تخته نرد و ما سه تا هم به هوای هم بازی هایمان هستیم. می گذرد و جمعه می شود، جمعه ای که با همه جمعه ها متفاوت است. بابا از ساعت 8 بیدار می شوند و دم دم های ساعت 10 راه می افتیم و ساعت 11 می رسیم. در باغ سبز تیره است. بوق می زنیم و صدای سگشان بلند می شود. چند دقیقه بعد یکی از بچه های «آقا حکیم» می آید و در را باز می کند و با کمی گاز ماشین را وارد راه باریکی می کنیم که به اندازه یک ماشین پهنا دارد. ماشین ها قطاری پشت هم پارک می شوند و باور کنید اگر ماشین ما دومین ماشین بعد ماشین دایی جان نباشد، قطعا سومی خواهد بود. 

از ماشین پیاده می شویم و هر کسی یک تکه بر می دارد. یکی قابلمه غذا، یکی هندوانه و خربزه و یکی نوشابه، با دست های پر از کنار ماشین های جلوتر رد می شویم و حشمت خانم و دایی جان و دخترهایشان به استقبالمان می آیند. دایی جان بیشتر از 70 سال سن دارند. موهایشان یک دست سفید و چشم هایشان آبیِ آبی است.  آبی و مهربان. حشمت خانم بر خلاف دایی جان سبزه اند. یک پارچه شور و هیجان که گذر سن را به تمسخر می گیرند.  بعد از روبوسی ها و تعارف های معمول بابا دست در گردن دایی جان می اندازند و از همانجاست که کری خوانی های تخته نرد شروع می شود. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد تا صدای برخورد تاس با چوب بیاید و چقدر من این صدا را دوست دارم. گاهی صدای قهقهه بابا می آید و دست زدن ها، گاهی سرخ می شوند. گاهی روی پیشانیشان دانه های عرق برق می زنند. بچه تر که بودم خودم را لوس می کردم. می رفتم تاس را از بابا می گرفتم و به عنوان نماد خوش یمنی با افتخار تاس می انداختم و صحنه را ترک می کردم. 

ما سه تا یه جوری سر خودمان را گرم می کردیم تا هم بازی هایمان بیایند. گاهی بی قراری می کردیم و بهشان زنگ می زدیم که " پوسیدیم، چرا نمیاین؟" کم کم سر و کله خانواده های دیگر پیدا می شد. مامانی و عمه ها و پسر عمه ها، عموی بزرگترمان، دایی های بابا و فاطی خانم و پسرشان. کم کم سالن اصلی پر می شد از صدای کری خوانی های مردان و صدای برخورد تاس با کف تخته، خانم ها می رفتند توی حیاط، کنار استخر می نشستند و تخمه و شیرینی می خوردند و کل فامیل را در این مدت رصد می کردند. گاهی ورق بازیشان گل می کرد و یکی را می فرستادند تا از اتاق ورق ها را بیاورد. گاهی بچه ها می رفتند توی استخر و کمی جیغ و ویغ به سایر صدا ها اضافه می شد. اما بیشتر اوقات می رفتیم در محوطه ای که برای بازی ما تدارک دیده شده بود. دروازه داشت و تور بسکتبال. ما دختر ها روسری هایمان را پشت سر گره می زدیم و تا نفس داشتیم می دویدیم و وقت ناهار با لپ های گل انداخته و صورت و لباس کثیف و نفس نفس زنان به داخل ساختمان بر می گشتیم. 

ناهار هم به این صورت بود که هر کسی برای خودش و خانواده اش غذا درست می کرد و می آورد کمی بیشتر که دیگران هم بتوانند ناخنکی بزنند. صندلی های دور میز محدود بود. معمولا خانم ها دور میز می نشستند و آقایان روی مبل ها و ما بچه ها هم روی زمین ولو می شدیم. 

بعد ناهار هوا خیلی گرم بود و در خانه می ماندیم. پسر ها فوتبال دستی بازی می کردند و دختر ها توی یکی از اتاق ها کنار مادرانشان می نشستند و سرشان را روی پای مادرانشان می گذاشتند. اینطور وقت ها بود که سوالاتی از قبیل " خب، کلاس چندم هستی شما؟" یا " چند سالته ؟" یا "چقدر بزرگ شدی! چی بهش می دین «فلان» خانم؟ یا " معدلت چند شده" یا بزرگ شدی می خوای چیکاره شی پرسیده می شد و نمی دانم پاسخ هایمان چه چیزی داشت که بعد از هر جمله می خندیدند.  کم کم هوا رو به خنکی می گذاشت و دوباره سر و صدا بلند می شد. گاهی هم شلنگ آب را بر می داشتیم و به گل ها آب می دادیم و گاهی استخوان ها را بر می داشتیم و به هاپو غذا می دادیم. 

دم غروب همگی خسته و کوفته خدا حافظی می کردیم و بعد از کلی تشکر و تعارف به خانه بر می گشتیم. معمولا مسیر برگشت را یادمان نمی ماند چون خواب خواب بودیم. 

خاطرم هست زمانی که دایی جان باغ را خریدند سوم ابتدایی بودم. آن زمان هم بازی هایمان کامیار و صالح و سینا و محمد رضا و علیرضا بودند. دختر بچه کم بود :). کم کم عسل به دنیا آمد و از زمانی که بزرگتر شد در زمین بازیمان راهش دادیم. کم کم غزل به دنیا آمد. نسل ما بزرگ و بزرگتر شدند. محمد رضا و علیرضا ازدواج کردند و رفتند. من دانشجو شدم و دو سال سر و کله ام پیدا نشد و صالح درگیر کار شد. کامیار قد کشید و صدایش بم شد و دیگر با شنیدن عنوان بچه اخم هایش را در هم می کشد. دیگر آن بچه ای که عاشق دایناسور ها بود، نیست. خواهرم ازدواج کرد و امشب همه منتظر "داماد جدید". امیر حسین بچه دار شد و امشب پسرش، ایلیای یک ماهه کوچکترین عضومان بود. اما هنوز صدای تاس ریختن ها می آید. هنوز اتفاقات فامیل و تخمه شکستن و شیرینی خوردن به جای خودش باقی است. کلیات همان است. فقط کمی قد ها بلند تر شد، چروک ها عمیق تر، موها سفید تر

  • فاطمه
  • شنبه ۱۶ تیر ۹۷

ساچ عه واو

شنبه ها ساعت 12 آژمایشگاه زیست شناسی سلولی داریم. 

همیشه فکر می کردم قراره کشت سلول انجام بدیم و از این حرفا. ولی تا جلسه 4 که فقط داشتیم میکروسکوپا رو سیخ می کردیم. (کنایه از دل و جگر میکروسکوپ رو در آوردن) و تهدید می شدیم که فلان قطعه n میلیون تومان خریده شده و با با وضع فعلی دلار خودتون حسب کنین که بیفته زمین چقدر باید خسارت بدین!. یعنی دانشجوی بی نوا زمانی که یک عدسی میکروسکوپ فاز کنتراست تو دستش نگه می داشت سکته ناقص می زد و احیا می شد.
از جلسه 4 به بعد کمی جالب شد. بر خلاف آزمایشگاه های دیگه ای که تا داشتیم، آزمایشگاه زیست شناسی سلولی با سلول زنده سر و کار داریم. جلسه 4 «سلول های کام فوقانی دهان» رو دیدیم، جلسه 5 بشره (پوسته) شمعدانی و جلسه 6 گلبول های قرمز و سفید «خانم عین» رو  رنگ کردیم و دیدیم.  (هر چند که من خیلی دلم میخواست خون بدم . خیلبا! ولی لانست رو به دست ایشون زدن :|)
آخر جلسه 6 که می شد شنبه هفته ای که گذشت، (15 اردیبهشت) استاد جان، گفتن که "هفته دیگه هیچکس غایب نشه چون می خوایم بافت زنده قورباغه رو نگاه کنیم. از کفتون می ره به عبارتی. من خودم کل ترمو منتظر این جلسه ام، بس که هیجان انگیزه" 
همین جمله یک و نیم خطی باعث شد که من در اوج بی خوابی، ساعت 12 شنبه خودم رو برسونم به آزمایشگاهسلولی تا قتل قورباغه انجام بدیم.
در بدو ورود صدای جوجه شنیدیم. توی آزمایشگاه سلولی که مشترک با آزمایشگاه جنین و بافت شناسی هم هست یک دستگاه جوجه کشی داریم که توش یه عالمه تخم مرغ گذاشتن تو دمای 37 و اندکی درجه . شنبه یکی از جوجه ها در اومده بود ولی از اونجایی که دکتر خیر آبادی مسئولش بودن ماها اجازه نداشتیم جوجه رو در بیاریم. خلاصه که جوجه گرمش بود. تاریکم بود و ترسیده بود و گول خورده بود که به جای لونه از دستگاه سر در آورده و حسابی ترسیده بود و جیک جیکش به هوا بود. 
 اولش که توضیحات بود که چی میخواین ببینین و این چیزا بعدش هم بهمون گفتن شیشه خیار شور روی میزو بردارین و قورباغه رو بیهوش کنید و یکی که نمی ترسه با سوزن ته گرد دست و پاشو فیکس کنه. 
این وسط بگم که کد آزمایشگاه ما برای بچه های سلولی بود ولی چند نفر از دوستانی که زیست گیاهی و زیست جانوری می خوندن هم تو کد ما هستن که این دوستان گرام(!) آزمایشگاه فیزیولوژی جانوری که ما ترم 5 پاس می کنیم رو پاس کردند در نتیجه خیلی بیشتر از ما سلولی های بی نوا که فقط آزمایشگاه جانور شناسی با قورباغه (تازه اونم قورباغه نبود، وزغ بود) مواجهه شدیم، قورباغه دیدن و تشریح کردن.
خلاصه، رفتیم شیشه خیار شور رو از روی میز استاد برداشتیم و قورباغه جان با تمام تنفری که نسبت بهمون داشت، نگاهمون می کرد. یک پنبه آغشته به کلروفرم انداختیم توی شیشه که قورباغه جان رو بیهوش کنیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مستر قورباغه (نر بود) چشماش بسته شد. شیشه رو یکم کج کردیم و دست و پای بی حسش در امتداد جاذبه می چرخیدند. از شیشه خیار شور خارج کردیم و گذاشتیمش رو تشتک تشریح. با سوزن ته گرد دست و پاش چسبوندیم به کف پارافینی تشتک (البته ما نچسبوندیم. «آقای الف» که از ورودیای خودمونن تقریبا به عنوان تک پسر آزمایشگاه قبول زحمت کردن). پنبه کلروفرمی رو  گذاشتیم جلوی بینینش که یه وقت به هوش نیاد بشه بلای حونمون.  و شروع کردیم. 
اول ِ اول، چهار تا لام برداشتیم و روش سرم فیزیولوژی ریختیم. بعد «خانم عین» دهن قورباغه رو گرفت و با قسمت تیز اسکالپل* از کام فوقانی نمونه گرفت و روی لام هممون گذاشت ما ام لامل گذاشتیم و به سرعت به سمت میکروسکوپ دویدیم که مبادا حرکت مژک های کام فوقانی رو از دست بدیم. (چون مژک ها کمی بعد از بیهوش شدن دیگه حرکت نمی کنن). چون توی این آزمایش اهمیت زمان خیلی بالا بود و نمی شد زمان توسط ما مبتدی ها (!) به خاطر تنظیم میکروسکوپ هدر بده، خود دکتر اومدن و دنبال میدان دید مناسب گشتن. ولی چون اسکالپل رو خیلی محکم نکشیده بودیم سلول های زیادی جدا نشده بودن.
 منم که اعصاب خرد! با اعتقاد به اینکه خودم بهترمی تونم سلول جدا کنم (علیرغم اینکه از قورباغه می ترسیدم و تا حالا هیچ سلولی جدا نکرده بودم :)) )با شجاعت تمام به سمت تشتک تشریح رفتم. گویا آقای الف هم همین فکرو کرده بود چون کمی قبل از من بالا سر قورباغه رسیده بود. بازم خدا خیرش بده دهن قورباغه رو باز نگه داشته بود که من نمونه بگیرم. منو میگی چنان اسکالپل کشیدم به کام این قورباغه بدبخت که کامش خونی شد ! (توی نمونه گیری از کام نباید خون بیاد) یه عالم سلول گذاشتم رو لام و بعدشم لامل. تا خواستم بذارم زیر میکروسکوپ دکتر جان اومد و برام حوزه رو پیدا کرد. 
بنده خدا یه نگاه به من می کرد یه نگاه به میکروسکوپ. از آخرم گفت "خودت گرفتی یا آقای الف؟ " گفتم خودم گرفتم. بده؟  ایشون هم گفتن " نه خیلیم خوبه" و بعد از کلی آفرین و مرحبایی که نثارم کردن به بچه ها گفتن  بیاین اینجا حرکت مژک ها رو ببینین. منو میگی چنان حس غرور بر من غلبه کرده بود که نگو... اصن تو دلم قل قل می کرد :) 
تا خواستم عکس و فیلم بگیرم  بچه ها مثل هانگر گیم ریختن سر میکروسکوپ و ول نمی کردن این نمونه رو :| یعنی وقتی یک نمونه خوب اعلام می شه اتک می زنن، جوری که حتی نمونه گیرنده بدبخت نمی تونه یه عکس بگیره. خلاصه که در نهایت فیلمو گرفتیم و رفتیم سراغ نمونه بعدی. فیلمش رو براتون میذارم که ببینین چقدر می تونه جذاب باشه
 
 
نمونه دوم سلول های بافت پوششی شکم قورباغه بودن که « خانم عین» زحمت کشیدن اسکالپل به شکم قورباغه بنده خدا رو کشید و با تجربه نمونه قبلی چنان محکم کشید که روده های قورباغه جا به جا شدن. هم گروهیمون «فائزه» نمونه رو گرفت و گذاشتیم زیر میکروسکوپ. سلولای چند وجهی گوگولی به هم چسبیده بودن. تصویرش رو براتون می ذارم.
 
 
از اینجا به بعد دیگه باید بدن قورباغه رو می شکافتیم. «خانم عین» قیچی تشریح رو برداشت و مثل نون (!) شکم قورباغه بی نوا رو برید . میخواستیم از بافت ریه اش نمونه برداریم که هم بافت رو ببینیم، هم حرکت گلبول های قرمز تو مویرگ های ریه. به قلب که رسیدیم، قلب رو کندیم که با این کار قورباغه بمیره و دیگه به هوش نیاد. یک لام از خون نمونه گرفتیم و قسمتی از بافت ریه رو برداشتیم و با انتهای سوزن تشریح تو شیشه ساعتی له کردیم که لایه سلولی نازک شه. یکم نمونه گرفتیم و گذاشتیم زیر میکروسکوپ. گروه ما نتونست حرکت خوبی رو ببینی ولی گروه «نون ها » ( سه نفرن که هر سه نفر تو اسمشون حرف نون رو دارن) حرکت خیلی خیلی جالبی رو دیدن. خود استادم برگاش ریخته بود میگفت گلبولای قرمز دیوانه شدن. :))  
من از لام  گلبول قرمز عکس نگرفتم ولی فیلم رو براتون می ذارم
 
حرکت گلبولای قرمز در بافت ریه
 
بافت بعدی رو من نبودم که براتون تعریف کنم و دیگه فکر کنم صحبتی هم نشه برای این بافت کرد D: 
+++
پا نویس 1: شنبه، 22 اردیبهشت برای من یکی از TOP 10 اتفاقات هیجان انگیز زندگیم تا به اینجا بود. یعنی هی فیلماشو می بینم ذوق می کنم. 
پانویس 2: صداهایی که تو پس زمینه فیلماست هیچ کدوم صدای من نیست :دی
  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷

قصه من (1)

سال پیش دانشگاهی، دبیر زبانم جمله ای رو گفت که بعد از گذشت سه سال هنوز به وضوح و با جزئیات کامل توی ذهنم مدام تکرار می‌شه.

« هیچ وقت آدمای تک بعدی ای نباشین. شما می تونین یک پزشک باشین اما فقط پزشک باشین و زندگیتون توی شغلتون و جایگاه اجتماعیتون تعریف شه که هیچ مهارت دیگه ای نداشته باشه. سعی کنین همیشه سوای شغلتون دانش و مهارت دیگه ای داشته باشین. »

حقیقتش، تک بعدی بودن یکی از وسواس هایی که من دچارشم. از تک بعدی بودن می ترسم و تمام تلاشم رو می کنم تا اینطوری نباشم ولی گاهی یک صدایی می‌گه:«نکنه داری تک بعدی می شی فاطمه!» برای همینه که یکسر دارم تلاش می کنم چیزی به روحیاتم، به شخصیتم اضافه کنم و الآن می‌خوام دستاورد های این بیست سال رو باهاتون در میون بذارم. 

دانشجوی زیست شناسی سلولی مولکولی ام و دو ساله که این عنوان به سایر عناوینی که دنبال اسمم یدک می کشیدم اضافه شدم. اگر نمی دونید دقیقا حوزه بحث رشته ام در مورد چیه، به زودی توضیحاتی در مورد اون هم می نویسم . به عنوان کسی که هیچ شناختی نداره قدم به این رشته گذاشتم ولی الان یک عاشق تمام عیارم. حالا کم کم می گم. شاید شما هم مثل من عاشق زیست شناسی شدین. 

از دوم راهنمایی شروع کردم به نوشتن. نوشتنِ رمان؛ یک زمانایی ننوشتم، زمانایی بوده که چرت و پرت نوشتم و زمانی هم فقط دفتر پاره کردم اما الآن به خودم قول دادم که هیچ چیزی رو نه پاک کنم و نه پاره کنم. 

طبیعت و تمام ریزه کاری های خلقتش رو می پرستم. عاشق هر گونه جوانه و سبزینگی ای که از دل زمین بیرون می زنه هستم و همین علاقه باعث شده 15.75 عدد گلدون توی اتاقم داشته باشم (15 تا گلدون بزرگ و دو تا تراریوم کوچولو روی میز تحریرم)

من با گل و رنگ زندگی می کنم. اتاقم، لباسام، کیف و کفشم حتی، همه رد پایی از گل گلی بودن رو دارن. میز تحریرم پر از رنگ و گله که البته عکسش رو زیاد می بینین

خانواده ام... فکر کنم سه نقطه به اندازه کافی گویا هست.

+++

فعلا ذهنم خالی یا پر از حرفه. در حقیقت انقدر پر از حرفه که خالی شده. احتمالا قصه من بخش دومی خواهد داشت. 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد