مادرم از آن دسته آدم هایی اند که عاشق بیرون رفتن اند. حتی قصه معروفی هم وجود دارد که در جلسه خواستگاری جزو شروط اصلی شان " هر جمعه بریم طرقبه " بوده. با همین خوست که عاشق باغ خارج از شهرند و بارها شنیده ام که در مورد باغی که خواهند داشت، رویا سازی می کنند. دایی پدرم خارج از شهر باغی دارند که به عنوان « باغ» در کل خانواده جا افتاده که وقتی می گویند باغ دعوتیم، کسی نمی پرسد کدام باغ. همه می دانند باغ دایی جان است. اما قضیه چطور است؟
در میانه هفته، وقتی به خانه بر می گردم مامان به عنوان Hot news می گویند که حشمت خانم زنگ زده اند. دیگر از همان روز هیجان ها شروع می شود و هیجان هر کس مختص به خودش است. مامان هیجان غذا درست کردن دارند، بابا تخته نرد و ما سه تا هم به هوای هم بازی هایمان هستیم. می گذرد و جمعه می شود، جمعه ای که با همه جمعه ها متفاوت است. بابا از ساعت 8 بیدار می شوند و دم دم های ساعت 10 راه می افتیم و ساعت 11 می رسیم. در باغ سبز تیره است. بوق می زنیم و صدای سگشان بلند می شود. چند دقیقه بعد یکی از بچه های «آقا حکیم» می آید و در را باز می کند و با کمی گاز ماشین را وارد راه باریکی می کنیم که به اندازه یک ماشین پهنا دارد. ماشین ها قطاری پشت هم پارک می شوند و باور کنید اگر ماشین ما دومین ماشین بعد ماشین دایی جان نباشد، قطعا سومی خواهد بود.
از ماشین پیاده می شویم و هر کسی یک تکه بر می دارد. یکی قابلمه غذا، یکی هندوانه و خربزه و یکی نوشابه، با دست های پر از کنار ماشین های جلوتر رد می شویم و حشمت خانم و دایی جان و دخترهایشان به استقبالمان می آیند. دایی جان بیشتر از 70 سال سن دارند. موهایشان یک دست سفید و چشم هایشان آبیِ آبی است. آبی و مهربان. حشمت خانم بر خلاف دایی جان سبزه اند. یک پارچه شور و هیجان که گذر سن را به تمسخر می گیرند. بعد از روبوسی ها و تعارف های معمول بابا دست در گردن دایی جان می اندازند و از همانجاست که کری خوانی های تخته نرد شروع می شود. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد تا صدای برخورد تاس با چوب بیاید و چقدر من این صدا را دوست دارم. گاهی صدای قهقهه بابا می آید و دست زدن ها، گاهی سرخ می شوند. گاهی روی پیشانیشان دانه های عرق برق می زنند. بچه تر که بودم خودم را لوس می کردم. می رفتم تاس را از بابا می گرفتم و به عنوان نماد خوش یمنی با افتخار تاس می انداختم و صحنه را ترک می کردم.
ما سه تا یه جوری سر خودمان را گرم می کردیم تا هم بازی هایمان بیایند. گاهی بی قراری می کردیم و بهشان زنگ می زدیم که " پوسیدیم، چرا نمیاین؟" کم کم سر و کله خانواده های دیگر پیدا می شد. مامانی و عمه ها و پسر عمه ها، عموی بزرگترمان، دایی های بابا و فاطی خانم و پسرشان. کم کم سالن اصلی پر می شد از صدای کری خوانی های مردان و صدای برخورد تاس با کف تخته، خانم ها می رفتند توی حیاط، کنار استخر می نشستند و تخمه و شیرینی می خوردند و کل فامیل را در این مدت رصد می کردند. گاهی ورق بازیشان گل می کرد و یکی را می فرستادند تا از اتاق ورق ها را بیاورد. گاهی بچه ها می رفتند توی استخر و کمی جیغ و ویغ به سایر صدا ها اضافه می شد. اما بیشتر اوقات می رفتیم در محوطه ای که برای بازی ما تدارک دیده شده بود. دروازه داشت و تور بسکتبال. ما دختر ها روسری هایمان را پشت سر گره می زدیم و تا نفس داشتیم می دویدیم و وقت ناهار با لپ های گل انداخته و صورت و لباس کثیف و نفس نفس زنان به داخل ساختمان بر می گشتیم.
ناهار هم به این صورت بود که هر کسی برای خودش و خانواده اش غذا درست می کرد و می آورد کمی بیشتر که دیگران هم بتوانند ناخنکی بزنند. صندلی های دور میز محدود بود. معمولا خانم ها دور میز می نشستند و آقایان روی مبل ها و ما بچه ها هم روی زمین ولو می شدیم.
بعد ناهار هوا خیلی گرم بود و در خانه می ماندیم. پسر ها فوتبال دستی بازی می کردند و دختر ها توی یکی از اتاق ها کنار مادرانشان می نشستند و سرشان را روی پای مادرانشان می گذاشتند. اینطور وقت ها بود که سوالاتی از قبیل " خب، کلاس چندم هستی شما؟" یا " چند سالته ؟" یا "چقدر بزرگ شدی! چی بهش می دین «فلان» خانم؟ یا " معدلت چند شده" یا بزرگ شدی می خوای چیکاره شی پرسیده می شد و نمی دانم پاسخ هایمان چه چیزی داشت که بعد از هر جمله می خندیدند. کم کم هوا رو به خنکی می گذاشت و دوباره سر و صدا بلند می شد. گاهی هم شلنگ آب را بر می داشتیم و به گل ها آب می دادیم و گاهی استخوان ها را بر می داشتیم و به هاپو غذا می دادیم.
دم غروب همگی خسته و کوفته خدا حافظی می کردیم و بعد از کلی تشکر و تعارف به خانه بر می گشتیم. معمولا مسیر برگشت را یادمان نمی ماند چون خواب خواب بودیم.
خاطرم هست زمانی که دایی جان باغ را خریدند سوم ابتدایی بودم. آن زمان هم بازی هایمان کامیار و صالح و سینا و محمد رضا و علیرضا بودند. دختر بچه کم بود :). کم کم عسل به دنیا آمد و از زمانی که بزرگتر شد در زمین بازیمان راهش دادیم. کم کم غزل به دنیا آمد. نسل ما بزرگ و بزرگتر شدند. محمد رضا و علیرضا ازدواج کردند و رفتند. من دانشجو شدم و دو سال سر و کله ام پیدا نشد و صالح درگیر کار شد. کامیار قد کشید و صدایش بم شد و دیگر با شنیدن عنوان بچه اخم هایش را در هم می کشد. دیگر آن بچه ای که عاشق دایناسور ها بود، نیست. خواهرم ازدواج کرد و امشب همه منتظر "داماد جدید". امیر حسین بچه دار شد و امشب پسرش، ایلیای یک ماهه کوچکترین عضومان بود. اما هنوز صدای تاس ریختن ها می آید. هنوز اتفاقات فامیل و تخمه شکستن و شیرینی خوردن به جای خودش باقی است. کلیات همان است. فقط کمی قد ها بلند تر شد، چروک ها عمیق تر، موها سفید تر