بشنویم

داریوش - تصویر یک رویا

×××

قراره که ده روز برای مدرسه تابستانه برم تهران. روزی که با اون همه ذوق و شوق ثبت نام کردم درصدی هم احتمال نمی دادم که قبل از رفتنم مدام تو ذهنم جمله «نمی خوام برم » تکرار شه

چند باری جدا از خانواده مسافرت رفته ام ولی این یکی فرق می کنه. طولانی تره و خبری از دوستای دبیرستان نیست. برنامه ریزی منظمی هم در کار نیست (البته هست ولی نه به اون صورت. ) و چقدر دل کندن از اتاقم و گلدونام و ماشینم و موزه سختم اومده. دلم می خواد یهو خودم رو از بند تعلقش راحت کنم و بگم نمی رم و شنبه کیف گل گلی صورتیم رو بندازم سر شونه و برم موزه. حیف! و این دل کندن از موزه درست بعد از شنیدن جمله « حالا که فکرش رو می کنم چفدر در نبودت جای خالیت حس می شه » سخت تر هم شده. 

از عصر درگیر چمدون بستنم. چیزایی که باید ببرم رو نوشتم و دونه دونه لباس ها رو از توی کمد و کشو بیرون می کشم. چیزایی که باید خریده بشه رو یادداشت می کنم.چند تا قرص مولتی ویتامین میندازم توی چمدون که یه وقتی به روغن سوزی نیفتم و انرژی کم نیارم.

کتاب ها رو از قفسه خارج می کنم و میذارم توی چمدون. نمی دونم به خوندن همشون می رسم یا نه ولی باز هم مثل همیشه توی برنامه ریزی آرمان گرایانه عمل کردم. برای خودم تعیین کردم. روزای زوج فیزیو، روزای فرد بافت. به شدت خودم رو مقید کردم تا قبل از شروع ترم حداقل یه دور بخونمشون. 

به خودم می گم قراره تکنیکای جدید یاد بگیری. آدمای جدید. یه محیط تحقیقاتی خیلی شاخ. به خودم دلگرمی می دم. قراره چوگویک رو ببینی. دیدار بلاگری. از سیاهی دلم کم می شه ولی پاک، نمیشه. 

الان، ساعت 4 و نیم و یک ساعتی تا راه افتادنمون مونده. دو تا چمدون و یه کیف لب تاب و یه کیف مشکی کنار اتاقمه. گوشی و لب تاب به شارژه و اتاق پره از نوت استیک های آبی که سفارش هام رو روشون نوشتم.

روی گلدونام آب اسپری می کنم و کم کم آخرین کار ها رو انجام می دم. به خودم می گم یکی نیست بگه بهت تو که واسه یه سفر ده روزه این همه آه و ناله می کنی وقتی بخوای بری خارج چیکار می کنی؟ یا تهران که کشور خودمونه. بعد تو میخوای بری کوله گردی آخه؟

راه رفتنی رو باید رفت. هر چند سخت. :)