The game of consequence

قضیه عنوان چیه؟

قسمت آخر فصل سوم سریال Black mirorr با محوریت این عبارت بود. ترجمه تحت اللفظی اش ‌می‌شه بازی عواقب، معادل فارسی اش هم « دنیا دار مکافاته» می‌شه.  کارما هم یک بیان دیگه است. من در مورد کارما مطالعه نداشتم زیاد. حقیقتش چندان به اسم گذاشتن روی باور هام عادت ندارم فقط می دونم اکثر اتفاقات خوب یا بدی که برامون می‌افته نتیجه کار های خوب، انرژی های خوب و مهربونیمونه. و اتفاقات بد می تونه نتیجه کارای بد یا کارای خوبی باشه که نکردیم. 

عبارت کارای خوبی که نکردیم یکم شبهه بر انگیزه. بحث در مورد توانمندیه. شما اگر بتونید کاری رو بکنید و انجام ندید، دریغش کنید داراییتون رو ( می تونه پول باشه، محبت باشه،کلام باشه) اونوقت تو دسته کارای بدتون قرار می گیره. شاید همین دریغ کردن از کارای بدی که انجام می دید بدتر باشه. 

برگردیم سر اصل مطلب. البته مسئله جبر و اختیار برای من هنوز جا نیفتاده. نمی تونم درک کنم همین پستی که دارم می نویسم با اختیار خودمه یا جبر خداوند. یا حتی تصمیماتی که می گیرم. این که یک لحظه به جای راست، چپ می رم. این اختیار منه یا جبر خدا؟ برای همین در مورد کارایی که انجام می دیم هم یکم برام جا نیفتاده است. 

خیلی منحرف شدم. مثلا مامان من یه روزی به کسی کمک کردن و وقتی که براشون همون روز اتفاق خوبی افتاد گفتن دیدی؟ این همون دست‌گیریه است یاهفته پیش من با بابام سر ثبت نام برای کارگاه تابستانه انستیتو پاستور به اختلاف برخوردم و کار حتی به ناراحتی بیش از اندازه هم کشید و دقیقا بعد بحث که بابا داشتن از خونه بیرون می رفتن گل‌گیر ماشین به در گیر کرد و بعد آینه هم کنده شده! قسمت جالبش اینه که همون شب بابا شرایط ثبت رو فراهم کردن :)

البته من تئوری « اثر پروانه ای » رو هم با این عقیده مرتبط می دونم. شما اگر در جای درست کاری رو انجام بدین می تونه زندگیتونو متحول کنه. یکی از اون جاهای درست، خوبی با پدر و مادره که خیلی ها رو پادشاه کرده :)

 

The End

 

+++

مشخصه که پس فردا امتحان دارم و به جای زیست شناس، فیلسوف شدم؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷

ناراحتی های امروز، حسرت های کودکی اند

توی خانواده مادری، ما 9 تا نوه ایم؛ 8 تا دختر یه دونه پسر. در حقیقت من دو تا خواهر دارم. سه تا دختر خاله و دو تا دختر دایی و یه دونه پسر دایی. به صورت مضرب 3 ایم. (هر خانواده سه تا).اختلاف سنیمون خیلی کمه، جوری که خواهر من که نوه سوم باشه، متولد 74 و خواهر کوچکترم که نوه یکی مونده به آخر باشه، متولد 78 ئه. وقتی نه تایی با هم بودیم همه کار می کردیم. همه کار منظورم آتیش زدن مبلا و کابینتای خونه مامانی، رفتن بالا پشت بوم و والیبال بازی کردن، گوجه فرنگی پرت کردن به سقف اتاق و انواع و اقسام آتیش بازی ها انتهای حیاط مامانیه. 

اما همونطور که ما بچه های شروری بودیم، دوست بودیم، رقیب بودیم! 

بچه های خاله ام درسخون بودن. دختر خاله بزرگم برای کارشناسی رفت تهران. دختر خاله دومم تغذیه می خونه و دختر خاله سومیم رتبه سه رقمی کنکور بود و دندون می خونه.  دختر خاله سومیم  یک سال از من بزرگتر بود و با من تو یک مدرسه درس می خوند. در حقیقت انقدر نمونه بود که همیشه منو به نام «دختر خاله فلانی» می شناختن، راستش رو بخواین هنوزم می شناسن! اجساس می کنم که از خودم هویت مستقلی ندارم و فقط وجودم با «دختر خاله فلانی» بودن تعریف می شه. تو خونه هم پتکی به نام «فلانی» بود که مدام به سر من کوبیده می‌شد. من درس‌خون نبودم. من هیچ وقت دانش آموز نمونه نبودم. پرفکت نبودم. همیشه یه چیزی کم داشتم. حتی وقتی که با گروه تئاتر مدرسه رتبه سوم استان شدم هم بازم «دختر خاله فلانی » بودم. من میخواستم که خودم باشم. از خودم هوبت داشته باشم. ولی نمی‌شد.

وقتی که من می‌خواستم شروع کنم به خوندن برای کنکور دختر خاله ام تازه رتبه سه رقمی شده بود. دندون قبول شده بود. وقتی دانشجوی دانشگاه دولتی شدم هم خوشحال نبودم. من هنوز ازش عقب بودم. راستش رو بخواین من همیشه ازش عقبم. درست زمانی که میاد و رتبه دوم علوم پایه بودنش می‌گه. از این که در فلان درس تاپ کلاس بوده می‌گه و من حتی می ترسم که از موفقیت هام توی دانشگاه بگم که مبادا حسودی به نظر بیاد. 

حتی زمانی که می‌رم خونشون و به لباس هام می خنده، به طرز پوششم، چادرم و مسخره ام می کنه و من حرفی ندارم که بزنم جز اینکه در جواب بخندم. حتی وقتی که براش با کلی ذوق و شوق از مهاجرت می‌گم و اهدافم برای کارشناسی ارشد و اون می‌گه : « نری این رشته های الکی پلکی!» یه پزشکی ای، دندونی، چیزی بخون.» و من از رنج مچاله می‌شم. 

شاید مسخره به نظر بیاد که هنوز با گذشت بیست سال این تلخی ها تو وجودم مونده. ولی یه چیزیو خوب می دونم. من همیشه ازش عقب بودم و هیچ وقت بهش نمی رسم. همونطوری که وقتی کلاس سومم تموم می شد و می رفتم کلاس چهارم و فکر می کردم که همسنش شدم. ولی اون می رفت کلاس پنجم. هنوز اون قصه ادامه داره. هنوز همونقدر تلخه برام.

امضا: یک عدد فاطمه افسرده و نا امید از تلاش های فراوان و به تمسخر گرفته شدن

×××××

پا نویس: من هنوز سر 100 روز خوشحالیم هستم، ولی احساس می کنم انکار رنجش های درونم می تونه تلنبارشون کنه و سبب انفجار شه.

  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

پروژه شادی ربع دوم

کوارتر دوم پروژه شادی و صد روز خوشحالی رو با کمی تاخیر شروع می کنم. 

تاخیر توی نوشتن... شرایط این چند روزم اونقدر خوب نبود که بتونم روش تمرکز کافی بذارم. 

تمرکز ربع دوم پروژه شادی من روی سلامت جسمه.  از اونجایی که این ربع مصادف می‌شه با امتحانات ترمم پس باید انرژی کافی رو داشته باشم تا بتونم بهترین عملکردمو نشون بدم. 

حالا می خوام چیکار کنم؟

1- خوابیدنم منظم و کافی بشه

من سلطان ساعت خواب نا منظمم. هیچ وقت رو توی این بیست سال به خاطر ندارم که به مدت ده روز متوالی سر شب خوابیده باشم و صبح زود بیدار شده باشم. با وجود این که من عاشق سحرخیزیم. 

خب! حالا برای حل مشکل چیکار می کنم؟ 

ماه رمضون تموم شده و از بلاتکلیفی نجات پیدا کردم.  از امشب به بعد تمام سعیم رو می کنم تا ساعت 10 بخوابم و ساعت 6 و نیم تا 7 از خواب بیدار شم. می دونم که می شه.  و این 25 روز تمرین خوبیه تا بتونم به ساعت و میزان دلخواه خوابم دست پیدا کنم.

2- دو واحد میوه و یک لیوان شیر بخورم

در اوج شرمندگی باید بگم که من آدم میوه خوری نیستم. در حقیقت بسیار بسیار تنبلم و حتی حالشو ندارم برم سر یخچال میوه بخورم و این کمبود ویتامین در آینده پدرمو در میاره. ولی باید یه کاری براش بکم و از امروز اولین قدم رو  بر می دارم. 

3- یک ربع پیاده روی کنم

از وقتی که گواهینامه گرفتم همون  یک ربع پیاده روی مسیر در شمالی دانشگاه رو هم از خودم دریغ کردم. در حقیقت به قدری تنبل شدم که مدام دنبال نزدیک ترین جای پارکم که به تبع  کمترین پیاده روی رو داشته باشم.  اما خب بهتره که کمی به خودم زحمت بدم تا بدنم به تنبلی عادت نکنه. 

همینا دیگه. غیر از اولی تصمیمای سختی نیستن ولی خب مطمئنم که همین سه تا کلی به بدنم کمک می کنن

گزارش 100 روز خوشحالیم و پروژه شادیم رو توی صفحه مخصوصش می نویسم تا هر روز پست نذارم 

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷

آنچه در آزمایشگاه شیمی آلی گذشت

از اونجایی که زیست شناسی ارتباط تنگاتنگی با سایر علوم پایه داره،ما باید هم واحد های شیمی آلی و بیوشیمی پاس کنیم هم بیوفیزیک و در مواردی هم دیده شده که بیوشیمی فیزیک هم پاس کردن

ترم دو و سه با درس دو واحدی شیمی آلی 1 و 2 و به تبع، آزمایشگاه هاشون مزین شد. از خود شیمی آلی که نگم براتون، درس به غایت جذاب و استاد به غایت بد. بد نه اینکه بی تجربه باشن. نه! دکترای شیمی آلی دارن و فلان و فلان سمت. ما هم که سر کلاس نمی فهمیدیم می گفتن:« شما ها که ورودی خوبی هستین. چرا نمی فهمین»

از خود درس که بگذریم سخن از آزمایشگاه گفتن خوش تر است. تو آزمایشگاه شیمی آلی 1 فقط انواع و اقسام تکنیک ها، از جمله بستن سیستم تقطیر، رفلاکس کردن، خالص سازی جامدات و مایعات و ... آموزش دادند و فقط دو سه جلسه آخر یک آسپرین سنتز کردیم (که من نکردم D: ) و یک ماده دیگه که اصلا خاطرم نیست چی بود :)

آزمایشگاه شیمی آلی دو هم با استفاده از همون تکنیکا مواد دیگه ای رو سنتز می کردیم، خالص می کردیم، رفلاکس می کردیم و غیره.

اساتید آزمایشگاه شیمی آلی سه نفر بودن. یک نفر کارشناس خود آزمایشگاه و دو نفر اساتید بودن که برای هر گروه فرق می کردند. اساتید آزمایشگاه شیمی آلی یک ما دو آقا دانشجوی دکتری بودند که از قضا دوست هم بودند. مدام به همدیگه هندونه قرض می دادن و خودشون رو دکتر صدا می زدند. دسیسه می کردند و خودشون رو برج زهرمار نشون می دادند ولی تا چشم ما رو دور می دیدند با هم چرت و پرت می گفتند و قاه قاه می خندیدند. آخر ترم گفتند که ما دیگه فارغ التحصیل می شیم و اینا... حلالمان کنید و اینا... . البته از تاثیرات ارزشیابی اساتید هم بود :). 

خلاصه که ترم تموم شد و ما از تمام خاطرات آز شیمی آلی یک عکس یادگاری قسمتمون شد.  تابستون گذشت و ترم 3 شروع شد. توی دانشکده ما آزمایشگاه ها از هفته دوم یا سوم ترم شروع می شند و من و دوستم مدام با خودمون می گفتیم نکنه دوباره «عین» و «لام» باشند. وارد آزمایشگاه شدیم و دیدیم که تاریخ تکرار شد. دو باره سه شنبه ها ساعت 4 تا 6 عصر و دوباره آقای «لام» . گفتن آقای «عین» فارغ التحصیل شده. خبر نداشتن آزمایشگاه بیوشیمی ما دیوار به دیوار آزمایشگاه تحقیقاتی شیمی آلیه و صدای آقای «عین» هم چیزی نیست که فراموش بشه.

نصف ما ترم قبل با آقای لام داشتیم و کلی رومون تو روی هم دیگه باز شده بود. در حدی که سر به سرمون هم میذاشتند. 

مثلا یک بار من داشتم اسید سولفوریک غلیظ رو در تشت آب و یخ، توی دهانه تنگ ارلن می ریختم. یک قطره اسید روی دستم می ریخت یا توی تشت، یا دستمو از دست می دادم یا صورت. تو همین لحظات استرس زا آقای لام، که نمی دونم از کجا پیداشون شد!  اومدن کنار من و یهو گفتن پخ! شما فقط من بی نوا رو تصور کنین!

یا یکبار هم بِشِر یکی از بچه ها رو قایم کردن و بنده خدا تا وزن محصولش رو نمی گفت، نمی تونست بره بیرون ! 

و از این دست شوخی ها :|

اما از کارهایی که کردیم بگم براتون!

نمی دونم جلسه چندم بود که سنتز متیل اورانژ داشتیم. (متیل اورانژ یکی از شناساگر های اسید و بازه) خود سنتز حدودا دو ساعت طول کشید ولی قسمت آخر که مزخرف تر از همه بود خالص کردن با قیف بوخنر بود. قیف بوخنر یه همچین چیزیه

شما توی اون قسمت سفید رنگ یک کاغذ صافی می ذارین و کم کم محلولتونو می ریزین توی قیف. اون لوله قرمز رنگ به پمپ خلاء وصله که با ایجاد خلاء توی ارلن، آب و ناخالصیای محلول در آبو می کشه پایین.  

ما هم می خواستیم متیل اورانژ رو از ناخالصیای محلولش پاک کنیم. ولی مشکل اینجا بود که متیل اورانژ حالت کریستالی داشت و به راحتی آب لا به لای بلور هاش نمی رفت تو ارلن. منم برای بهتر ایجاد شدن خلاء دستم رو روی دهانه قیف می ذاشتم تا آب بهتر کشیده بشه. با وجود ایجاد این همه تدابیر امنیتی حدود چهل دقیقه طول کشید. فکر کنم تصویر زیر به اندازه کافی گویا هست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دومین مورد سیستم تقطیرای بود که می بستیم. یعنی چنان باحال بود که احساس می کردیم دانشمندای شرور و دیوانه تو کارتوناییم.

سوم هم سنتز اتیل استات که بوی لاک می داد بود. بعد از اینکه برگشتم خونه می رفتم در لاک باز می کردم و به خواهرم می گفتم:« بو کن. من اینو سنتز کردم امروز »

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷

How normal can be extraordinary

می نویسم تا یادم بمونه یه روزی شیش صبح از خواب بیدار شدم و از صبح زود در حال دویدن بودم و الان، چشمام از خستگی و سنگینی نیمه بازن 

می نویسم تا یادم بمونه همین اتفاقای روتین چقدر می تونه خارق العاده باشه

درست مثل جمله محور این قسمت The handmaid’s tale

همین امروز، نشستن کنار مامان و بابا، رسوندن خواهرا و دانشگاه و کلاس زبان رفتن، یه روزی نباشن زندگیم از روال خارج میشه  

 

—-

میخواستم امروز در مورد ازمایشگاه شیمی الی گذشته پست بذارم ولی. الان انقدر خسته ام که حتی نمی تونم بهش فکر کنم

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷

می نویسم برای ثبت حرم

1. پریشب که شب 21 ام بود، احیا نگرفتم. برای اولین بار توی این 20 سال نرفتم. یک حس نم خوردگی و کهنگی گرفته بود دلم. احساس می کردم همون نیمچه کانکشنم با خدا قطع شده. ولی خب، من اجازه نمی دم قطع شه. هر جور شده خودم رو وصل می کنم برای همین دیروز صبح (حدودا ساعت شیش و نیم ) تنهایی رفتم حرم! اونم برای اولین بار با ماشین. (قبلا با اتوبوس و مترو هم رفتم.) 

چند باری راه رو گم کردم. خبابونا خیلی خیلی خلوت بود. فقط من بودم و اتوبوسا. چند باری خواستم برگردم. ولی عزمم رو جزم کرده بودم که برم حرم و رفتم. توی خود حرم خیلی شلوغ بود. حتی از در طلا هم نتونستم رد شم. به جاش یه جایی همون نزدیکی نشستم و کتاب «منتخب ادعیه» گرفتم دستم. با زیارت امین الله شروع کردم و دیگه آخریا فقط گریه می کردم. خیلی وقت بود که از گریه خبری نبود. خیلی وقت بود که سنگی شده بودم. عصبانی و مضطرب بودم و بالاخره دیروز طلسم رو شکستم. قول دادم به خودم و اماممم که بهتر از اینا باشم. وقتی برگشتم، حالم بهتر بود. حداقل یکم از سنگینیای دلم کم شده بود.

2. دیروز برای افطار مهمون داشتیم و من خواب بودم. حتی جغله خانوارده رو هم ندیدم. چقدر دلم براش تنگ شده! تازگیا یاد گرفته به هر کسی که می رسه، از بزرگ و کوچیک می‌گه «لَلـــــام»

3. یادتونه گفته بودم یه برنامه ریزی سفت و سخت کردم.  از بس سفت و سخت بود بهش نرسیدم :)) مجبور شدم یه برنامه دیگه بنویسم که حداقل بتونم عملیش کنم. تا الان که موفق بودم :))

4. ترس توام با ناراحتی عظیمی رو در مورد آینده حس می کنم. نتیجه اش شده یه گیلاس کوچولو که مدام تو گلوم بالا و پایین می‌ره. هی اشک می شه. ترس می‌شه، دلهره می‌شه. درد می‌شه و من در حال حاضر سردرگم تر از هر وقت دیگه ایم. حتی درس خوندن بغرنج شده. حتی ازدواج ترس شده. همه چیز نباید انقدر مبهم باشه. تنها طناب نجاتم الان خانواده و درسمن هیچ چیز دیگه ای نیست. فقط همین دو تا!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۷ خرداد ۹۷

اگر می خوای علف هرز باشی، باش! لااقل تالیانا باش

9. ایراد بزرگی که به داستان پردازی های دنباله دار آمریکایی ها (یا حتی ایرانی ها!) وارده، اینه که در ابتدا یک شخصیت بسیار پرفکت رو به تصویر می کشن. بعد می بینن عه! این که خیلی ماه شد! در مرحله بعد برای واقعی تر کردن شخصیت، نسخه extended ارائه می کنن که گند می زنه به تمام تصورات شیرینمون. حالا یک سری از افراد هستند که می‌گن باید واقعی باشه. حرفشون متین. من خودم طرفدار شخصیت های خاکستریم ولی لااقل بدون هیچ توجیهی یه شخصیت سفید رو خاکستری نکنید !

پانوی شماره نه: در همین راستا ایده یک رمانی به سرم زده. شاید بعد امتحانات ترم قلم خشکیده ما سبز شد! (البته که من می دونم زمان امتحانات، زمان شکوفایی تمام استعداد های نهفته و آشکاره!)

10. اگر شما به جای دو عدد کروموزوم X یکی بیشتر ندارین و اون یکی دیگه Y  ئه، مخاطب این شماره شما هستین. لطفا لطفا لطفا! هر خانمی توی خیابون می تونه خواهر، همسر یا دختر کسی باشه. و شما این حق رو ندارین که به حریم امنیتش بدون اجازه وارد شین. لطفا تو روز روشن کاری نکنید که یک دختر احساس نا امنی کنه. من یه عمر از دزدی که از دیوار خونمون بپره پایین و با چاقو توی دستش بالاسرم ظاهر شه، می ترسیدم. الان از رانندگی بیش از هر چیزی می ترسم؛ون خیلی ها وقتی دختر تنها می بینن به خودشون اجازه هر عملی(تاکید می‌کنم هر عملی ) رو می دن. 

11. 20 ساعته که بیدارم! در حال حاضر در بی خواب ترین حالت ممکن به سر می برم و هوای مشهد اونقدر آلوده است که سر و چشمام و نفسم رو از بین برده. 

12. در مورد عنوان! 

توی زشناسی از موجودات مدل صحبت می کنیم که بررسی این موجودات می تونه به ما چشم انداز خوبی از عملکرد سایر موجودات بده. مثلا جالبه که بدونید همانند سازی سلول های شما و مخمر یه جور انجام می شن. در حدی که اگر یک ژن کنترل کننده این مسیر از بین بره می تونیم همون ژن رو از انسان پیوند بزنیم و دوباره همه چیز نرمال شه. 

آرابیدوپسیس تالیانا یک علف هرزه که به عنوان یک موجود مدل در گیاهان روی اون مطالعه می شه. در حدی که ژنوم این گیاه کاملا تعیین توالی شده. از همون بچگیم می دونستم علفای هرز به یه دردی می خورن! 

13. آیا خداوند مخلوقی ظریف تر و معصوم تر و قشنگ تر از یاس رازقی آفریده؟ البته نرگس ها هم معصومند ولی یاس رازقی با اون غنچه هایی که دم غروب باز می شن و عطرشون همه جا رو پر می کنه یه چیز دیگه است. 

14. یک گیاه جدید به نام کامپکت گرفتم. اسمش رو کامی گذاشتم. کامی خواهر(!) کاکی هست. کاکی یک عدد کاکتوس گوگولی مگولیه با ساقه های گوشتی (Succulent stem) " زنده باد تشریح و مورفولوژی گیاهی

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۱ خرداد ۹۷

شماره نویسی

1. 23 روز تا اولین امتحانم مونده. برای خودم یک برنامه سفت و سخت و فشرده نوشتم. من آدم برنامه ریزی های فراوان و عمل نکردن بهشونم. دردمم اهمال کاری و کمال گرایی بیش از حده. به خودم گفتم فاطمه به خدا اگر این دفعه به برنامه ات عمل نکنی من می دونم و تو! خدایی زشته با 15 واحد معدلم پایین شه. سوال! به نظرتون ترم تابستونی بردارم که یکم عمومی پاس کنم؟ احساس می کنم بهتره زودتر بکنم این دندون لقو!

2. حرف دندون شد! در کمال تعجب درد خیلی خیلی کم، در حد صفر بود! جوری که من از شنبه (روز جراحی )تا الان یه دونه ژلوفن بیشتر نخوردم! به نظرتون طبیعیه؟ فکر کنم سنسورام خرابن!

3.آیا صحبت کردن با استاد برای بیست کردن 19.5 کاری معقول و در شان دانشجویی است؟

4.تو پروژه شادی خوندم روشن کردن شمع روی میز کار انرژی رو زیاد می کنه. دیشب چراغا رو خاموش کردم و هر چی وارمر (Warmer) توی خونه بود رو جمع کردم، حتی تزئینیای تو اتاق مامان ! و روشن کردم. منتها انقد پارافین ریخت روی میزم که همشونو فوت کردم و برگردوندم سر جاش! ولی اتاقم شبیه شام غریبان شده بود. ( اون پشت سمت چپ برنامه سفت و سختمه :)) )

 

5. الحمدالله خواهر کوچیکه تست سر مربی رو قبول شد و دیگه دو ساعت تو اوج گرما بافتنی نمی بافم!

6. امروز هوای مشهد در حد مرگ(!) (خود هواشناسیا میگن اضطرار) آلوده بود! الحمدالله که هیچ‌کسم براش مهم نبود! خیابونا شلوغ تر از همیشه! ترافیک سنگین تر! و کلی بچه بودن که تو ماشین نشسته بودن یا تو خیابون بازی می کردن و کسی اهمیت نمی داد. تورو خدا براتون مهم باشه. آسم شوخی نیست! حداقل ماسک بزنین

7. امروز موقع تمرین رانندگی خواهر کوچیکه تو خیابون شهید طیاری بودیم، یه آقایی اومدن و گفتن شما که دارین اینجاها چرخ می زنین یه بچه مهد کودکی ندیدین؟ ما هم گفتیم نه و اون آقا تو سرش زد و دنبال بچه اش گشت. خدا کنه پیدا شده باشه. احساس می کنم از وقتی که اون آقا رو دیدم دلم در حال ترکیدنه. 

8. برم درس بخونم. خدا حافظتون. 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۸ خرداد ۹۷

دندون عقل

آدمی 32 عدد دندان در دهان دارد که 4 عدد آن ها دندان عقل است و تقریبا نوعی وستیجیال در انسان ها به حساب می‌آید. روایت می کنند دندان عقل مانند آبله مرغون است. هر چه زودتر از شرش خلاص شوی بهتر است. من در سن بیست سالگی، 25 دندان بیشتر ندارم که یکی از آن ها باید هفته دیگر کشیده شود.  و هشت دندان را دو دستی فدای ارتودنسی و جراحی فک کردم. خلاصه مطلب اینکه، دو عدد عقل کشیدم که یکی از آن ها کج بود و جراحی شد و در حال حاضر تا گوش عزیزم را در فقدان خود شریک دانسته. 

ته تهش حرفم اینه: درد می کنه مثل چی....!

پانویس: چقدر قشر دندون پزشک با عبارت « دهنتو ببند!» غریبه ان!

پانویس دو: ولی دندون عقل باعث نمی شه از پروژه شادی و صد روز خوشحالیم غافل بمونم. من امروز یه دلیل بزرگ داشتم: داشتن دوستایی مثل فاطمه و هدی! همچنین نشستن سر کلاس دکتر متینِ جان! در حالی که دو جلسه دیگه این شادی ازم گرفته می شه. حتما  یه روزی براتون از دکتر متین می گم  

یه دلیل دیگه هم داشتم. امتحان میکروبیولوژی محیطی رو 9.5 از ده شدم. اونم با دکتر شهنواز که همه از نمره هاشون می نالن! اصلا Huge happiness هست برای خودش.

  • فاطمه
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷

قصه میگو ^~^

اعتراف: 

حقیقتش از ساعت دوازده که از خواب بیدار شدم تا ساعت هشت و نیم از روزم قطع امید کرده بودم ، مدام توی ذهنم دنبال شادی امروزم می گشتم و به جای شادی ناراحتی های فراوان پیدا می کردم

اعتراف دوم: 

امروز به شدت هوس میگو کرده بودم ( میگو یکی از اضلاع مثلث غذاهای مورد علاقه امه ، دو ضلع دیگه اش قورمه سبزی مامان و کباب ترکی هایداست) موقعی که روزه بودم مدام میگو ها توی ذهنم شنا می کردن و می‌گفتن ما رو بخور موقع افطار که کلاس زبان بودم ولی بعد از اینکه رسیدم خونه به مامان و بابا گفتم تورو خدا بهم میگو بدین وگرنه از هوسش دق می کنم :/ بابا که گفتن من می خوام برم حرم، خودتی و مامانت...

وقتی بابا رفتن من و مامان موندیم فقط؛ تو اون لحظات خونه ما رو داشت می خورد و این‌ فضای سنگین رو مامانم حتی احساس کرده بودن که بیخیال اس ام‌اس برداشت شدن و گفتن ببین می تونی یکیو راه بندازی که باهاش بریم؟

منو میگی با اشتیاق تمام دونه به کانتکام زنگ زدم... عطیه جون، دختر داییم، خواهر بزرگم و تنها جوابی که شنیدم  نه همراه با کمی خلاقیت و معذرت خواهی بود. خلاصه نا امید شدیم و در تهایت مامان گفتن:« بپوش بریم »

ما هم از شوق میگو به حرف مادر گوش کرده و پوشیدیم :)) توی راه بودیم که مامان گفتن زنگ برن عمه جون ببین کجان که با هم بریم. زنگ زدم به عمه جون و در نهایت سر از خونه عمه دیگه در اوردیم بستنی و توت و توت فرنگی خوردیم و کمی هم به لودگی های مجید صالحی و نیوشا ضیغمی خندیدیم. البته اون وسط هم مدام با چشم و ابرو به مامان اشاره می کردم که مبادا میگو دیر بشه. 

در نهلیت تصمیم گرفته شد که با عمه ها سوار ماشین بشیم و بریم هاشمیه ساعت ده دقیقه به دوازده بود و رستوران مورد نظر ساعت دوازده و نیم می بست و تا چشم کار می کرد ترافیک بود. گفتم خدایا... امشب این میگو ها رو به من برسون و این طور هم شد. ساعت دوازده و تیم در رستوران نشسته بودیم و منتظر میگو. وقتی که اومد، پونزده تا مبگو بود و من تنها ؛) چنگال برداشتم و شروع کردم به خوردن و زمانی که تموم شد دست کشیدم به شکم نازنینم. البته میگو ها همه سر معده محترمه گیر کردن :( ولی خب، ارزشش رو داشت

••••

دلیل خوشحال امرو : میگو *_*

پا نویس: فردا امتحان ترم ازمایسگاه بیوشیمی۲ دارم . میشه برام دعا کنین؟

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد