من همونم که یه روز، دریا می شم

داشتم مرحله آدیشن استیج رو می‌دیدم. فریال اومد و مرداب گوگوش رو خوند. با خودم فکر می کنم چه صدای قوی ای، چه حس خوبی! به بقیه خواننده ها نگاه می کنم. با خودم فکر می کنم اینا ها همه شون کسایی بودن که یه روزی آرزو داشتن خواننده باشن و اون لحظه احساس کردن که می تونن به خودشون بگن خواننده. دلم می گیره. مثل این دو روز چشمام رطوبت زده می شن. یاد امتحان دیروزم که به بدترین شکل ممکن خراب کردم می افتم. منظورم از خراب کردن پاس شدنه. در مورد 17،16 صحبت نمی کنم. اونم درسی مثل بیوشیمی 2 که اگر بیفتم، عملا ترم دیگه هیچ درسیو نمی تونم بردارم. دیروز حتی به حذف ترم هم فکر کردم. دلم نمی خواد یه نمره پایین دیگه بیاد توی کارنامه ام. دلم نمی خواد معدلم انقدر بد باشه. اما مدام به خودم می گم تقصیر خودت فاطمه. تقصیر خودته.به بدترین شکل ممکن با خودم دعوا می کنم و مدام می گم تقصیر خودته. احساس می کنم حتی برنامه ام برای مهاجرت به خطر افتاده.

گوگوش می خونه :« من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم/ می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم» به خودم می گم دلم می‌خواست یه دانشمند بزرگ بشم. کسی که یه جوری تو پیش رفتن دنیاش سهم داشته. حداقل اسم خوبی از خودش به جا داشته گذاشته باشه. می دونین، من همیشه از معمولی بودن فرار می کردم. از اینکه کسی غیر از اطرافیانم اسمم رو ندونه. دلم می خواست یه گره از مشکلات دنیا باز کنم. دوست داشتم نغمه ام رو مردم بسپارند به یاد. اما از دیروز چنان حس نا امیدی وجودمو تسخیر کرده که دلم می خواد بلند بلند گریه کنم و موهامو بکشم و مدام به خودم بگم تقصیر خودته. 

دوباره به فریال نگاه می کنم. به خودم می گم. ببین، اینا استعداد داشتن.تلاش کردن. قبول کن فاطمه. اندازه ای که تلاش کردی نمره گرفتی. اما الان می خوای چیکار کنی؟ می خوای فقط بگی بیوشیمیم رو خراب کردم؟ یا اینکه بگی بیوشیمی آخرین امتحانی بود که خراب کردم. هنوز دو تا امتحان مونده هنوز 5 واحد مونده که نمره کاملشون می تونه معدلتو تکون بده. هنوز 4 ترم مونده که می تونی بهترینِ خودتو نشون بدی فاطمه. پس دیر نشده. یادته بچه بودی، یکسره دایره المعارف دستت بود، مثل رمان می خوندی؟ یادته هر وقت عمه جون سارا-سرور می دیدنت محکم بغلت می کردن، بوست می کردن و می گفتن تو ابوعلی سینا منی؟ یادته هر وقت عموجان می دیدنت می گفتن فاطمه کتابت کو؟ تو تولد چند سالگیت اون فاطمه رو جا گذاشتی؟ کجا جا موندی که شبا به جای کتاب گوشی و لب تاب کنار سرت گذاشتی؟ هنوزم عمه ات وقتی می بیننت می گن تو ابوعلی سینا منی. هنوز جا داری. می تونی امشب، تسلیم شی. بشی یه آدم معمولی. بشی یه دانشجوی معمولی. یا اینکه می تونی همین الان اشکاتو پاک کنی. آروم آروم اضافه های زندگیتو پاک کنی. به حواس پرتیات غلبه کنی و بشی همون فاطمه ای که بودی. همون ابو علی سینایی که به اندازه یه آدم بیست سال اطلاعات داشت. اشکال نداره که کم گذاشتی. درس بگیر ازشون. اشتباهاتت رو بنویس و تکرارشون نکن. 

گوگوش همچنان داره می خونه :« من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم. »

به خودم می گم قرار نیست تو  فعل می خواستم رو به کار ببری. بهتره که بگی خواستم و تونستم. 

حالا آرومم . دیگه گلوم از حجمه بغض درد نمی کنه. یک قهوه توی ماگ موردعلاقه ام درست می کنم. به این فکر می کنم که برای ترم دیگه دفتر جزوه خریدم. به برگه های بزرگ و سفیدش نگاه می کنم و با خودم می گم چه جزوه های خوبی می نویسم تو این دفتر. به این فکر می کنم چقدر قرار زندگی به کامم باشه. می خندم. پنل رو باز می کنم تا حال خوبم رو ثبت کنم. تا بگم امشب، از خاکستر جون گرفتم. شایدم ققنوس فقط تو افسانه نباشه. ما آدماییم که هر روز خاکستر می شیم و دوباره از خاکستر متولد می شیم. 

+++

صفحه درباره من دوباره نوشته شد و بالاخره، به فرم دلخواهم رسید :) خیلی ریز دارم اشاره می کنم که کنجکاو شین، بخونین و نظراتتون رو بگین:) خیلی دوست دارم از دیدگاه خواننده نظرتون رو بدونم

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۷ تیر ۹۷

در نومیدی بسی امید است

می دونم قرار بود برم پشت سرمم نگاه نکنم تا یازده تیر ولی الان که از شدت خوشحالی دستای به شدت مرطوبم دارن می لرزن نتونستم نیام و ننویسم 

دو ماه پیش توی سایت استاد بانک ثبت نام کرده بودم ولی فرایند تاییدش به قدری طولانی شده بود که به کل نا امید شده بودم و همین دیروز کلا خروج از‌ داشبورد رو زدم امروز بین خواب و بیداری اس ام اس تایید مشخصاتم اومد که باید جلسه مصاحبه حضوری رو تعیین می کردم. 

شدت هیجان زدگی به قدریه که وجودم داره می لرزه

احساس می کنم خیلی وقت بود چنین غافلگیری ای نداشتم 

  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ تیر ۹۷

شماره نویسی 2

0. فکر می کنم اکثر بلاگر های دانشجو، زمان امتحانات خیلی فعال ترن. خود منم از این قائده مستثنی نیستم و البته  به خاطر خلاقیت های بیش از حد مغز عزیزم(!)  و واکنش های بیش از اندازه اش، سعی می کنم تا وقتی افکار و ناراحتی و خنده ام بیشتر از ساعت طول نمی کشن از نوشتن پست و انتشارش جلوگیری کنم. (احتمالا پیش نویسای زیادی تو این 6 روز داشته باشم :) )

1. در مورد پست قبل هم می تونم بگم محصول خستگی، فشار و استرس بیوشیمی و بی خوابی بود و الان، بعد از اتوبوس سواری و شخم زدن تمام آهنگ های ابی و نشستن تو اتوبوسی که شیشه هاش دودیه با عینک آفتابی(!) می تونم بگم خوبم. از اونجایی که به خودم قول دادم هیچ خود سانسوری ای نداشته باشم و مطلبی رو هم پاک نکنم، پست قبل رو پاک نکردم. اگر نخوندین بدونین چیز ناله ای بیش نیست

2. حدودا ساعت 8 تا 9 و نیم شاهد قالب جینگول مستون آبی و زرد و سبز در وبلاگ من بودن بعضیا. داشتم رنگای پالت های سایت (Palleton) رو روی قالب آزمایشی امتحان می کردم نمی دونستم ذخیره می شه !

3. احتمالا دارین می گین روانیمون کردی با این قالب عوض کردنت. حق دارین. ولی من هنوز قالب ایده آلم رو پیدا نکردم. هنوز وب من بیولوژک واقعی نیست (!) « به حق چیزای ندیده نشنیده»

4.  من اگر نرم هویت کسی که می خوام رو پیدا نکنم باید برم بمیرم یعنی!  میخوام برم تو تیم تشخیص هویت استخدام شم. انقدر حرفه ای شدم  :) 

5. دیشب از سامانه گلچین همراه اول یه سیم کارت دائمی گرفتم (صد روز خوشحالی رو می خونین دیگه ؟O_o ) امروز رفتم امور مشترکین سیم کارتمو تحویل بگیرم خانمه می گه کد فعال سازی تونو بگین. این در حالیه که من به عمرم کد فعال سازی گلچین ندیده بودم. خلاصه که 3 روز عقب افتاد دریافت سیم کارت. فکر کنم صلاح نیست من یه سیم کارت دائمی داشته باشم. چون هر دفعه که اقدام کردم یه مشکلی پیش اومد

6. من رفتم تا یازدهم. پست نمی ذارم ولی حتما تو صفحه های بالا (بیوتر، صد روز خوشحالی، با من گوش کنین) چیز میز می نویسم. تا وقتی که برگردم به یک سوال خیلی مهم جواب بدین

« آیا این وبلاگ ذره ای در شما احساس خوب ایجاد کرده؟ با ذکر مثال »

7.دلم براتون خیلی خیلی تنگ می شه. برای وب قشنگ و سبزم [گریه]

8. می دونستین که من عاشق عدد هشتم؟ معتقدم عدد شانسمه. کوچه خونه این روزا و خونه بچگیم هر دو تا کوچه هشتم بوده. تو شهر امام هشتم زندگی می کنم. هشت فروردین به دنیا اومدم. سیم کارت حال حاضرم و آینده ام هر دو تا 8 دارن . پلاک ماشینمم. 

  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ تیر ۹۷

خودِ مهربانم را دفن کرده ام! نبش قبرش کنید.

خودِ مهربانم را به یاد نمی آورم؛ سال ها پیش زیر آوار زلزله ها و  پس لرزه هایی که در هیچ خبری اعلام نشدند، دفن شده. راستش را بخواهید خودم با دستان کوچک چند سالگی ام، از زیر آوار بیرونش کشیدم. پیکرش را غسل دادم و در گوشه ای از قبرستان دلم، کنار خیلی های دیگر، دفنش کرده ام. 

سال هاست که نا مادری خودِ سرزنش گر، جای خودِ مهربانم را گرفته و طفل دست پرورده اش، آن نفس آسان گیر، بر من می تازد. دسیسه می کنند. اول طفل و سپس مادرش حکم می رانند و من، حتی یادم نمی آید محبت خود دلداری دهنده ام را. 

این روزها، بیشتر از هر زمانی نیازمندم به لمس دستانی لطیف که لا به لای تار موهایم بلغزند. 

خود مهربانم را دفن کرده ام. می شود نبش قبرش کنید؟

+++

حال و هوای دل ابری است :)  از امراض بی پایان روزهای امتحانه! 

من همیشه از آدمایی که مدام انرژی منفی می دن دوری می کنم. حالا خودم یکی از اون ها شدم ! 

  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ تیر ۹۷

دکتر متینِ جان

اوایل ترم یک بود که خبر رسید جایزه نوبل پزشکی به یوشینوری اسومی دانشمند زیست شناسی سلولی مولکولی رسید و شاید برای منی که بدون هیج شناختی قدم به این عرصه گذاشته بودم مثل یک روزنه امید بود. از اواخر ترم دوم بود که دنبال دانشمندای بزرگ رشته خودم می گشتم. سعی می کردم ببینم تحقیقاتشون در چه عرصه ای بود، طرز تفکرشون چی بود و چه نو آوری ای داشتن. 

تابستون 96 که خبر فوت مریم میرزاخانی رو شنیدم، با وجود اینکه یک یا دو بار بیشتر اسمشون رو نشنیده بودم به قدری ناراحت شدم که انگار یکی از اطرافیانم فوت شده بودند. بعد از اون دنبال دانشمندای ایرانی رشته خودم گشتم. و به اسامی زیادی برخوردم که شاخص ترینشون خانم پردیس ثابتی بودند. زندگی نامه هر کدوم رو خوندم، این که از کجا شروع کردند. تفکر نو آورانه اشون کجا بود، چطور به چنین چیزی رسیدن و ویژگی های شاخصشون چی بود که اون ها رو از آدم های معمولی متمایز می کرد. خوندن ها، یادداشت کردن ها تا ترم چهار ادامه داشت. ولی ترم چهار،وقتی با دکتر مریم مقدم متین، کلاس داشتم به این نتیجه رسیدم که حتما نباید کسی خارج از کشور تحقیقاتش رو انجام بده تا بتونه دانشمند بشه. 

ترم دوم که بودیم، سی بهمن یهویی تو دانشکده پیچید دکتر متین استاد نمونه کشوری شدند و همون روز، وقتی سر کلاس اکولوژی نشستیم، دکتر قاسم زاده که استاد پیشکسوت گروه زیست شناسی هستن، گفتن یه روزی دکتر متین رو همین صندلیا، سر کلاس من می نشستن و من هیچ وقت اشتیاقشون رو برای یادگیری فراموش نمی کنم.

دکتر متین استاد زیست شناسی سلولی هستند و توی دوره کارشناسی فقط همین درس رو با ایشون داشتیم! (صد افسوس )خیلی از اساتید هستند که دانش زیادی دارن ولی بیان مناسب برای تفهیم مطالب به دانشجو رو ندارن. دکتر متین نمونه بارز نقض این جمله بودند. دانشی که واقعا بی اندازه بود و بیانی که در عین رسوندن 100 درصد مطالب، به قدری شیوا بود که گذر زمان و خستگی حس نمی‌شد. با وجود این که شنبه ها بعد از چهارتا کلاس متوالی، ساعت 4 تا 6 سر کلاسشون می نشستیم ولی بازم خسته نبودیم و تنها کلاسی بود که من حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی از دست بدم. 

ویژگی های اخلاقیشون مورد پسند خیلی از بچه ها نبود. گاهی اوقات، وقتی می دیدند کسی داره سوء استفاده می کنه و یا تو جو نیست با یک تذکر، متوجهش می کردن و گاهی وقتی می دیدن بچه ها خسته شدن بحث رو به بیراهه می کشوندن و گاهی برامون از تعادل حساس سلامتی می گفتن؛ که اگر شما اینجا نشستین یعنی لامین (lamin) هاتون سالمه، درست کنار هم قرار گرفته و خیلی مثال های دیگه که یهویی می فهمیدیم به مویی بندیم و خود من یهویی هایپر می شدم. 

الان که ترم تموم شده، دیگه با ایشون کلاس نداریم می فهمم که می تونستم بهتر سر کلاسشون حاضر باشم، بیشتر استفاده کنم و کمتر غیبت می کردم. 

خلاصه که دکتر متین برای من نمونه یک فرا استاد بودند. کسی که فراتر از درسشون به منِ دانشجو چیزی یاد دادن.

 

  • فاطمه
  • شنبه ۲ تیر ۹۷

اهمال کاری و دیگر هیچ!

من از اون دسته دانش آموزایی بودم و دانشجوهایی هستم که اول ترم، کسایی که منو نمی شناسن و اساتید، می‌گن واو! چه چیزیه این! 

از نظر استعداد و اینا. البته من به دلایلی اطلاعات عمومی نسبتا بالایی داشتم و همین باعث می شد که تو هر بحثی کم نیارم. البته میل به دیده شدن و تحسین شدن هم بی تاثیر نیست.

خلاصه! من به شروع های طوفانی و پایان های فوتی عادت داشتم و دارم. دلیلش هم فقط یه چیزه. تصمیم های خوبی که می گیرم ولی تلاشم زود خسته می‌شه. می‌گه برو بابا! توام حال داری.دمی بنشین و گذر عمر ببین. 

و اینگونه است که من سه هفته فرجه تپل رو از دست دادم و به جای اینکه بهترین خودم رو بذارم، یک آدم متوسط شدم. برای یک کمال گرا کله خراب متوسط بودن فاجعه است! 

اول فرجه ها خیلی خوب شروع کردم. روزی حداقل «یک کار» می کردم. بعد کم کم خسته شدم. ساعت استفاده از گوشیم بالا رفت. به هفت ساعت رسید و من مدام داشتم صدای روح الله* رو میوت می‌کردم تا نشنوم این جمله رو :« تو دیگه خودت نیستی. داری از خودت فاصله می گیری» مثل یک سنسور فاصله ماشین می مونه. وقتی زیادی از خود واقعیم دور شم بیب بیب صدا می کنه. 

اهمال کاری کردم. تلنبار کردم، تنبلی کردم، بهونه آوردم و بالاخره امروز، اولین ضدبه و مهم ترین ضربه خوردم. امتحان زیست شناسی سلولی! ( شما تصور کنین درس «زیست شناسی سلولی» برای کسی که رشته اش « زیست شناسی سلولی و مولکولی» هست چقدر مهمه!) و من خراب کردم! امتحانی که می تونستم به راحتی کامل بشم رو با نمره کمتر طاق زدم و عذاب وجدان و پری* دارن منو می خورن. می دونم. تقصیر خودمه. تقصیر خود خودمه که اهمال کردم، سمبل کردم و با یک لحظه آسون گرفتن خودمو باختم. 

به این فکر می کنم که بدترین ویژگی انسانی می تونه اهمال کاری باشه. شما یک لحظه، فقط یک لحظه بگین یکم آسون بگیر، تماااامه! تاماااام!

راهکاری دارین برای قائل اومدن بر MollY جان؟ (مالی مخفف اهمال کاریه! صرفا برای هویت دادن بهش، میگم مالی!)

جدیدا سراغ مطالب سایت متمم رو می گیرم. دلم می خواد بگیرم مالی وجودمو بخورمش! مثل قورباغه ای که هیچ وقت قورتش ندادم.

+++

روح الله: اون صدای سرزنش گر، فرشته ای که رو شونه راستم می شینه، آدم نورانی تو کارتونا که یک طرف سر شخصیت ظاهر می شه و پیشنهادات خوب می ده. تجسم روح خداوند در من

پری: مخفف پرفکشنیسم. 

 

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳۱ خرداد ۹۷

اوج تباهی

اوج تباهی اونجاست که وبلاگ قدیمم، که سال 89 افتتاحش کردم، رو توی بلاگ اسکای پیدا کردم. و وبلاگ نویسیمم در حدی بود که رمانای نودوهشتیا رو کپی می کردم و در اختیار عموم قرار می دادم :)  تبادل لینک می زدم :) درخواست نظرم می کردم. باز از همه شون فاجعه تر اینه، رمانی که نوشتم رو منتشر کردم و نوشتم:

دانلود رمان هزار و یک شب با حجم 313 کیلو بایت چون شخصیت اصلی اش با خودم هم نام بود این رمان رو برای تایپ انتخاب کردم

یعنی دارم موهامو می کشم از شدت حرص و خنده همزمان. 12 سالم بود آقا! 12 سال! 

بعد جالب اینجاست که 700 نفر دانلود کردن و احتمالا خوندن! نمی دونم با خودشون چه فکری کردن ولی یک نفر کامنت داده بود : خیلی جالب بود ادامه بده. 

رمان در حدی بود که دختره اومده به شخصیت اصلی می‌گه من دختر عموتم :))

شخصیت اصلی اسمش روشنک آریا منش بود، اسم مستعار من در دوران بلوغ! من در حدی با این شخصیت انس گرفته بودم که رو به روی تختم، جایی که وقتی به پهلو می خوابیدم جلو چشمم بود، نوشته بودم روشنک آریا منش! خدا می دونه مامان و بابام اون سالا چه فکری با خودشون کردن :)))

خدا رو شکر که زودتر دوران ننگین بلوغ و نوجوانی به سر آمد!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳۱ خرداد ۹۷

The game of consequence

قضیه عنوان چیه؟

قسمت آخر فصل سوم سریال Black mirorr با محوریت این عبارت بود. ترجمه تحت اللفظی اش ‌می‌شه بازی عواقب، معادل فارسی اش هم « دنیا دار مکافاته» می‌شه.  کارما هم یک بیان دیگه است. من در مورد کارما مطالعه نداشتم زیاد. حقیقتش چندان به اسم گذاشتن روی باور هام عادت ندارم فقط می دونم اکثر اتفاقات خوب یا بدی که برامون می‌افته نتیجه کار های خوب، انرژی های خوب و مهربونیمونه. و اتفاقات بد می تونه نتیجه کارای بد یا کارای خوبی باشه که نکردیم. 

عبارت کارای خوبی که نکردیم یکم شبهه بر انگیزه. بحث در مورد توانمندیه. شما اگر بتونید کاری رو بکنید و انجام ندید، دریغش کنید داراییتون رو ( می تونه پول باشه، محبت باشه،کلام باشه) اونوقت تو دسته کارای بدتون قرار می گیره. شاید همین دریغ کردن از کارای بدی که انجام می دید بدتر باشه. 

برگردیم سر اصل مطلب. البته مسئله جبر و اختیار برای من هنوز جا نیفتاده. نمی تونم درک کنم همین پستی که دارم می نویسم با اختیار خودمه یا جبر خداوند. یا حتی تصمیماتی که می گیرم. این که یک لحظه به جای راست، چپ می رم. این اختیار منه یا جبر خدا؟ برای همین در مورد کارایی که انجام می دیم هم یکم برام جا نیفتاده است. 

خیلی منحرف شدم. مثلا مامان من یه روزی به کسی کمک کردن و وقتی که براشون همون روز اتفاق خوبی افتاد گفتن دیدی؟ این همون دست‌گیریه است یاهفته پیش من با بابام سر ثبت نام برای کارگاه تابستانه انستیتو پاستور به اختلاف برخوردم و کار حتی به ناراحتی بیش از اندازه هم کشید و دقیقا بعد بحث که بابا داشتن از خونه بیرون می رفتن گل‌گیر ماشین به در گیر کرد و بعد آینه هم کنده شده! قسمت جالبش اینه که همون شب بابا شرایط ثبت رو فراهم کردن :)

البته من تئوری « اثر پروانه ای » رو هم با این عقیده مرتبط می دونم. شما اگر در جای درست کاری رو انجام بدین می تونه زندگیتونو متحول کنه. یکی از اون جاهای درست، خوبی با پدر و مادره که خیلی ها رو پادشاه کرده :)

 

The End

 

+++

مشخصه که پس فردا امتحان دارم و به جای زیست شناس، فیلسوف شدم؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷

ناراحتی های امروز، حسرت های کودکی اند

توی خانواده مادری، ما 9 تا نوه ایم؛ 8 تا دختر یه دونه پسر. در حقیقت من دو تا خواهر دارم. سه تا دختر خاله و دو تا دختر دایی و یه دونه پسر دایی. به صورت مضرب 3 ایم. (هر خانواده سه تا).اختلاف سنیمون خیلی کمه، جوری که خواهر من که نوه سوم باشه، متولد 74 و خواهر کوچکترم که نوه یکی مونده به آخر باشه، متولد 78 ئه. وقتی نه تایی با هم بودیم همه کار می کردیم. همه کار منظورم آتیش زدن مبلا و کابینتای خونه مامانی، رفتن بالا پشت بوم و والیبال بازی کردن، گوجه فرنگی پرت کردن به سقف اتاق و انواع و اقسام آتیش بازی ها انتهای حیاط مامانیه. 

اما همونطور که ما بچه های شروری بودیم، دوست بودیم، رقیب بودیم! 

بچه های خاله ام درسخون بودن. دختر خاله بزرگم برای کارشناسی رفت تهران. دختر خاله دومم تغذیه می خونه و دختر خاله سومیم رتبه سه رقمی کنکور بود و دندون می خونه.  دختر خاله سومیم  یک سال از من بزرگتر بود و با من تو یک مدرسه درس می خوند. در حقیقت انقدر نمونه بود که همیشه منو به نام «دختر خاله فلانی» می شناختن، راستش رو بخواین هنوزم می شناسن! اجساس می کنم که از خودم هویت مستقلی ندارم و فقط وجودم با «دختر خاله فلانی» بودن تعریف می شه. تو خونه هم پتکی به نام «فلانی» بود که مدام به سر من کوبیده می‌شد. من درس‌خون نبودم. من هیچ وقت دانش آموز نمونه نبودم. پرفکت نبودم. همیشه یه چیزی کم داشتم. حتی وقتی که با گروه تئاتر مدرسه رتبه سوم استان شدم هم بازم «دختر خاله فلانی » بودم. من میخواستم که خودم باشم. از خودم هوبت داشته باشم. ولی نمی‌شد.

وقتی که من می‌خواستم شروع کنم به خوندن برای کنکور دختر خاله ام تازه رتبه سه رقمی شده بود. دندون قبول شده بود. وقتی دانشجوی دانشگاه دولتی شدم هم خوشحال نبودم. من هنوز ازش عقب بودم. راستش رو بخواین من همیشه ازش عقبم. درست زمانی که میاد و رتبه دوم علوم پایه بودنش می‌گه. از این که در فلان درس تاپ کلاس بوده می‌گه و من حتی می ترسم که از موفقیت هام توی دانشگاه بگم که مبادا حسودی به نظر بیاد. 

حتی زمانی که می‌رم خونشون و به لباس هام می خنده، به طرز پوششم، چادرم و مسخره ام می کنه و من حرفی ندارم که بزنم جز اینکه در جواب بخندم. حتی وقتی که براش با کلی ذوق و شوق از مهاجرت می‌گم و اهدافم برای کارشناسی ارشد و اون می‌گه : « نری این رشته های الکی پلکی!» یه پزشکی ای، دندونی، چیزی بخون.» و من از رنج مچاله می‌شم. 

شاید مسخره به نظر بیاد که هنوز با گذشت بیست سال این تلخی ها تو وجودم مونده. ولی یه چیزیو خوب می دونم. من همیشه ازش عقب بودم و هیچ وقت بهش نمی رسم. همونطوری که وقتی کلاس سومم تموم می شد و می رفتم کلاس چهارم و فکر می کردم که همسنش شدم. ولی اون می رفت کلاس پنجم. هنوز اون قصه ادامه داره. هنوز همونقدر تلخه برام.

امضا: یک عدد فاطمه افسرده و نا امید از تلاش های فراوان و به تمسخر گرفته شدن

×××××

پا نویس: من هنوز سر 100 روز خوشحالیم هستم، ولی احساس می کنم انکار رنجش های درونم می تونه تلنبارشون کنه و سبب انفجار شه.

  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

پروژه شادی ربع دوم

کوارتر دوم پروژه شادی و صد روز خوشحالی رو با کمی تاخیر شروع می کنم. 

تاخیر توی نوشتن... شرایط این چند روزم اونقدر خوب نبود که بتونم روش تمرکز کافی بذارم. 

تمرکز ربع دوم پروژه شادی من روی سلامت جسمه.  از اونجایی که این ربع مصادف می‌شه با امتحانات ترمم پس باید انرژی کافی رو داشته باشم تا بتونم بهترین عملکردمو نشون بدم. 

حالا می خوام چیکار کنم؟

1- خوابیدنم منظم و کافی بشه

من سلطان ساعت خواب نا منظمم. هیچ وقت رو توی این بیست سال به خاطر ندارم که به مدت ده روز متوالی سر شب خوابیده باشم و صبح زود بیدار شده باشم. با وجود این که من عاشق سحرخیزیم. 

خب! حالا برای حل مشکل چیکار می کنم؟ 

ماه رمضون تموم شده و از بلاتکلیفی نجات پیدا کردم.  از امشب به بعد تمام سعیم رو می کنم تا ساعت 10 بخوابم و ساعت 6 و نیم تا 7 از خواب بیدار شم. می دونم که می شه.  و این 25 روز تمرین خوبیه تا بتونم به ساعت و میزان دلخواه خوابم دست پیدا کنم.

2- دو واحد میوه و یک لیوان شیر بخورم

در اوج شرمندگی باید بگم که من آدم میوه خوری نیستم. در حقیقت بسیار بسیار تنبلم و حتی حالشو ندارم برم سر یخچال میوه بخورم و این کمبود ویتامین در آینده پدرمو در میاره. ولی باید یه کاری براش بکم و از امروز اولین قدم رو  بر می دارم. 

3- یک ربع پیاده روی کنم

از وقتی که گواهینامه گرفتم همون  یک ربع پیاده روی مسیر در شمالی دانشگاه رو هم از خودم دریغ کردم. در حقیقت به قدری تنبل شدم که مدام دنبال نزدیک ترین جای پارکم که به تبع  کمترین پیاده روی رو داشته باشم.  اما خب بهتره که کمی به خودم زحمت بدم تا بدنم به تنبلی عادت نکنه. 

همینا دیگه. غیر از اولی تصمیمای سختی نیستن ولی خب مطمئنم که همین سه تا کلی به بدنم کمک می کنن

گزارش 100 روز خوشحالیم و پروژه شادیم رو توی صفحه مخصوصش می نویسم تا هر روز پست نذارم 

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد