موجودی آتیپیک هستم که به جای کافی شاپ و اسپرسو تو جیگررکی می شینم و در حالی که دارم جیگر و قلوه می زنم برنامه ریزی ماه آینده ام رو انجام می دم
موجودی آتیپیک هستم که به جای کافی شاپ و اسپرسو تو جیگررکی می شینم و در حالی که دارم جیگر و قلوه می زنم برنامه ریزی ماه آینده ام رو انجام می دم
در راستای نان آکادمیک (هاستپیتالایزد) کردن محیط دانشگاه به اونجا رسیدم که چهار زانو انتهای راهرو اورژانس روی صندلی نشستم و حین دیدن پاندای کونگ فو کار با صدای نه چندان کم، ناهار می خوردم و گاها بلند هم می خندیدم.
پ.ن: هندزفری هم نداشتم
به عنوان آخرین پست دی ماه (شاید ) باید اعتراف کنم دچار فقر کلام و تراکم زیاد افکار شدم... چیز عجیبی نیست... بارها و بارها دچارش شده بودم. بدترین موقع همین حوالی سال اول دبیرستان بود که عملا تعداد جملاتی که رد و بدل می کردم به زیر ۵۰ رسیده بود.
خستگی مثل یه بچه شیطونی که پشت در ایستاده و داره سرک می کشه تا یک سیگنال مثبت ببینه بیاد اتاقت رو بهم ریزه واستاده پشت پنجره ذهن و بدنم. منتظر یک سیگناله تا رخنه کنه حق هم می دم بهش... ۶ روز در هفته باشگاه رفتن و سنگین ورزش کردن، درس خوندن های تا نیمه شب و حوالی بامداد، برنامه های شورا و اسکومی عملا داره توان بدن و مغزم رو تحلیل می بره . ولی دقیقا اونجایی که احساس می کنم دارم خسته می شم، ویولت بودلر وار موهام رو جمع می کنم. یک آهنگ خفن می ذارم و با بیشترین سرعت ممکن کارم رو انجام می دم. درست مثل اوقاتی که از زیرزمین علوم پایه می خواستم برم طبقه سوم و وقتی نفس نفس زنان به پاگرد های آخر می رسیدم سریعتر بالا می رفتم تا زودتر تموم شه.
به خودم میگم اشکالی نداره... به عقب که نگاه می کنم روزای خسته امروز رو هزاران برابر بیشتر ترجیح میدم تا وقتایی که کاری نمی کنم و در جا می زنم.
پ. ن: فکر می کنم با توجه به طول پست چندان هم دچار فقر کلام نشدم :دی
ساعت یک شبه... خسته ای؟ اشکالی نداره یه لیوان چایی می ریزی خودکارا رو مرتب می کنی می شینی پای جزوه های قلبت. هر چی می تونی بخون
ساعت سه شبه. باید ۶ و نیم بیدار بشم و هنوز نخوابیدم. منتظرم یک قسمت از سریالی که تازه می خوام شروع کنم دانلود بشه
نصف شب ها معمولا انسجام ظاهری افکارم از بین میره. از آدم عقل و بالغی (معمولا) که دیده می شم تبدیل می شم به یک گوله بی منطقی و احساسات و اغلب هم در پی چت ها و صحبت های بعد نیمه شب پشیمونی غلیان می کنه.
داشتن بچه کلاس اولی دور و بر خوبه. با هر اسمی که یاد می گیره ذوق می کنه و یه دور قربون صدقه صاحب اسم می ره :) کیووووت . حتی جمع زدنش هم با نمکه ولی خیلی سخخخت داره یاد می گیره و من با خودم فکر می کنم یعنی منم همینقدر سخت خوندن و نوشتن یاد گرفتم؟
از بعد امتحان تنفس به قول بابا تنبل خانه راه انداختم. درس درست و حسابی نمی خونم و قطار امتحانات بهمن از رگ گردن نزدیک تر است. راستی دی کی انقدر سررریع تموم شد؟
باید چند تا وقت درست و حسابی بذارم برای دانش آموزام... اسکومی و درسام. خدایا کی برسم به این همه کار. ولی خب با شعار کمتر تنبلی کن دختر سعی می کنم کارام رو مرتب کنم و بهشون برسم.
مدت ها بود وقتی جمله ام قطع میشد، مخاطبم نمی گفت خب بقیه اش چی شد؟
طی دو روز اخیر سهمم از خواب و استراحت ۲ ساعتی بیشتر نبود. دوربین جلو گوشیم رو باز می کنم و چشم های خسته ای که محصور در حلقه سیاه شدن تو ذوقم می زنه. با هر تپش قلب جریان خونی که وارد جمجمه ام می شت رو حس می کنم. خسته ام. امتحان نه چندان خوبی که دادم بدجور خستگی و داغ درس سه واحدی رو به دلم گذاشت. مدام یاد امتحان بیوشیمی ۲ لیسانسم میفتم. اونم داغی بود برای خودش....
از اول ترم تا الان علیرغم اشتیاق و شور زیادی که داشتم و دارم ولی تو امتحانات خوب عمل نکردم. شیوه درس خوندنم مه مبتنی بر یادگیری بود نه نمره بازدهی خوبی برای امتحانات نداشته و باعث آزار بخش کمال گرای وجودم میشه.
خسته ام...از دویدن ها و نرسیدن ها خسته ام... از دیده نشدن ها... از تحمل رنجی که از شهریور ماه بابت مخدوش شدن دوستی هایی که برام مهم بودن هم خسته ام...
به طرز عجیبی تمام مشکلات ریز و درشت به شونه هام فشار میارن و شاید خواب بهترین راه حل باشه برای سبک کردن این درد
پاتولوژی یکی از ابر درس های پیش از بالین پزشکی :)
یکی از ترم بالایی ها گفته بود از اون امتحاناییه که شبش به گریه کردن میفتین و الان دارم با پوست و گوشت این جمله رو لمس می کنم. درسی که برام جذابه. دقیقااا همون درسی که دنبالش بودم پیوند دهنده بیولوژی و پزشکی ولی در عین سنگین و طاقت فرساست.
ده روزی هست دارم برای امتحانش می خونم و با این دو تا فصل رو نرسیدم. همش با خودم می گم ای کاش در طول ترم می خوندم یا اینکه حسرت یه ۲۴ بیشتر رو می خورم که هیچ کدوم مقدور نیست
ذهنم خسته است....خیلی خسته ...
صدمین پست وبلاگ :) چهاااار سال طول کشید تا برسه به اینجا
هفته دیگه امتحان پاتولوژی عمومی دارم. هفته بعدش تنفس و همزمان کورس قلبم هم شروع شده که واقعاااا دلم میخواد تمام و کمال یادش بگیرم. ۲۴ ساعت کممه . ای کاش روزها بلند تر بودن
چند هفته ای بود پاتولوژی اختصاصی رابینز رو از کتابخونه بیمارستان امانت گرفته بودم و سر کلاس ها با خودم می بردم و خط می بردم وقتی به این نتیجه رسیدم که می تونم ازش استفاده کنم و قصد خریدش رو کردم. دیروز بین صحبت های معمولی که با یکی از دوستان در شرف فارغ التحصیلی (الف.صاد) داشتم پیشنهاد غیر معمولی رو مبنی به گرفتن کتابش رو گرفتم. الان که دارم تایپ می کنم کتاب رو بیش از چند بار باز کردم و نوشته اولش رو خوندم. نوشته ای که من رو صاحب ذوق بی حد پزشکی قلمداد کرده و هر بار خوندنش بالی میشه برای پروازم.
به این فکر می کنم که یه روز این کتاب از قفسه کتاب فروشی خارج شده. چند بار باز و بسته شده و صفحاتش ورق خوردن. شاید حتی مبحثی که همون روز استاد درس داده رو آورده و خونده و روز هایی رو متصور شده که می خواد زیر تک تک جملات خط بکشه و به نکات بالینی مربوط بهش فکر کنه. احتمالا اون روز ها تازه فیزیوپاتی بوده که از افسار خشک علوم پایه رها شده و تک تک جملات رو سرشار از زیبایی می دیده.
به خودم فکر می کنم که حالا باید با این کتاب چه طور درس بخونم. کتابی که حامل روزها و انرژی دوستی بوده و حالا دست منه، قطعا با کتابی که از کتاب فروشی تهیه شده فرق می کنه. روح داره .
به روزهایی فکر می کنم که خودم در شرف فارغ التحصیلی ام. این کتاب رو از کتابخونه ام بیرون میارم. دستی به جلدش می کشم و خاطرات این روزهای غریب، تمام تلاش های شورای صنفی، تمام روزایی که دویدیم تا داشته باشیمش وشبایی که تا نیمه اش چت می کردیم و خاطرات می ساختیم و روزهای فیزیوپاتی جلو چشمم میاد.
و حتی آینده های بعد که معلوم نیست کجام؟ چه حالی دارم؟