در ستایش خستگی

توی اسنپ نشستم. کمی بعد از سوار شدنم راننده اسنپ پرسید با آهنگ مشکل ندارین ؟ و منی که نمی دونستم قراره با شاد ترین و دوبس دوبسی ترین ریمیکس عمرم مواجه شم گفتم نه . حقیقتا انرژی ریمیکس برای من خسته، سر دردمند و چشمایی که از ۵ صبح بیدارن و دارن به وسیله چراغ های خیابون و ترمز ماشین ها مورد سوء قضد واقع می شن، غیر قابل تحمله . 

به اتفاقاتی که از صبح از سر گذروندم فکر می کنم، درس خوندن ، باشگاه، صحبت های بی پایان در مورد شورا و اسکومی، امتحانی که فردا ساعت ۲ منتظرمه و من براش کمترین آمادگی ممکن رو دارم . نگرانیم برای امتحانم داره از آستانه تحملم بالاتر میره ولی خسته تر از اونیم که بتونم ذره ای ادامه بدم. با خودم فکر می‌کنم آخه دختر مگه نون و آبت کم بود خودت رو تو این دردسر ها میندازی؟ مگه خودت کم دردسر داری که دردسر درست می کنی ؟ با خودم فکر می کنم مگه کسی جز ماها هم هست روز قبل امتحانش انقدر کله اش خراب باشه ؟ با خودم فکر می کنم کسی هم می بینه ؟ پس فردا کسی میاد میگه یه آدمایی یه روزایی که همه داشتن درس می خوندن ساعت ها با خودشون و مسئولین کلنجار برن ؟ من بارها از زندگیم و درسم برای چیزای دیگه زدم و هر بار دیدم نتیجه اش رو که طبیعتا مطلوب نبود. و هر بار پشیمون شدم و ضرر خوردم. الان فکر می کنم برای اینکه جلوی این ضرر رو بگیرم باید از استراحتم و تایمای خودم بزنم تا بتونم فردا بعد امتحان خودمو لعنت نکنم . با خودم میگم اینکه خودت رو به همه چیز برسونی قبل امتحان نشانه قدرتمندی تو نیست فاطمه . و بازم هم فکر می کنم و فکر می کنم...

خدا رو شکر ریمیکس تموم شد 

من خستگی های سخت کار کردنم رو دوست دارم ولی نمی تونم مانع هجوم افکار منفی زمان خستکیم بشم . بی نهایت آسیب پذیر می شم و خب ... باعث می شه این مواقع خستگی باعث بشه چیز هایی به ذهنم و زبونم بیاد مه بعدا پشیمون بشم . 

به خودم میگم ارزششو داره 

حتی اگر هیچ کس نفهمه 

حتی اگر کسی چیزی نبینه

له جاش تو چیزایی رو تجربه کردی که ارزشش خیلی بیشتر از ایناست 

به دانشجو معمولی نبودی که سرشو بندازه پایین و درس بخونه فقط 

اصلا درس خوندن اینجوری ارزشمند تره 

نه؟

  • فاطمه
  • شنبه ۸ بهمن ۰۱

چه خوش گفت فریدون فروغی

وقتی میگه «دیگه نمی‌تونم، خسته خسته ام...»

  • فاطمه
  • شنبه ۸ بهمن ۰۱

رها رها رها من

موجودی آتیپیک هستم که به جای کافی شاپ و اسپرسو تو جیگررکی می شینم و در حالی که دارم جیگر و قلوه می زنم برنامه ریزی ماه آینده ام رو انجام می دم 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱

تپه بعدی

در راستای نان آکادمیک (هاستپیتالایزد) کردن محیط دانشگاه به اونجا رسیدم که چهار زانو انتهای راهرو اورژانس روی صندلی نشستم و حین دیدن پاندای کونگ فو کار با صدای نه چندان کم، ناهار می خوردم و گاها بلند هم می خندیدم.

پ.ن: هندزفری هم نداشتم 

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

فقر کلام

به عنوان آخرین پست دی ماه (شاید ) باید اعتراف کنم دچار فقر کلام و تراکم زیاد افکار شدم... چیز عجیبی نیست... بارها و بارها دچارش شده بودم. بدترین موقع همین حوالی سال اول دبیرستان بود که عملا تعداد جملاتی که رد و بدل می کردم به زیر ۵۰ رسیده بود. 

خستگی مثل یه بچه شیطونی که پشت در ایستاده و داره سرک می کشه تا یک سیگنال مثبت ببینه بیاد اتاقت رو بهم ریزه واستاده پشت پنجره ذهن و بدنم. منتظر یک سیگناله تا رخنه کنه حق هم می دم بهش... ۶ روز در هفته باشگاه رفتن و سنگین ورزش کردن، درس خوندن های تا نیمه شب و حوالی بامداد، برنامه های شورا و اسکومی عملا داره توان بدن و مغزم رو تحلیل می بره . ولی دقیقا اونجایی که احساس می کنم دارم خسته می شم، ویولت بودلر وار موهام رو جمع می کنم. یک آهنگ خفن می ذارم و با بیشترین سرعت ممکن کارم رو انجام می دم. درست مثل اوقاتی که از زیرزمین علوم پایه می خواستم برم طبقه سوم و وقتی نفس نفس زنان به پاگرد های آخر می رسیدم سریعتر بالا می رفتم تا زودتر تموم شه. 

به خودم میگم اشکالی نداره... به عقب که نگاه می کنم روزای خسته امروز رو هزاران برابر بیشتر ترجیح میدم تا وقتایی که  کاری نمی کنم و در جا می زنم. 

 پ. ن: فکر می کنم با توجه به طول پست چندان هم دچار فقر کلام نشدم :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

فیزیوپات سمی کوچک

ساعت یک شبه... خسته ای؟ اشکالی نداره یه لیوان چایی می ریزی خودکارا رو مرتب می کنی می شینی پای جزوه های قلبت. هر چی می تونی بخون

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

بوی سیم سوخته از سیناپسام میاد

ساعت سه شبه. باید ۶ و نیم بیدار بشم و هنوز نخوابیدم. منتظرم یک قسمت از سریالی که تازه می خوام شروع کنم دانلود بشه 

نصف شب ها معمولا انسجام ظاهری افکارم از بین میره. از آدم عقل و بالغی (معمولا) که دیده می شم تبدیل می شم به یک گوله بی منطقی و احساسات و اغلب هم در پی چت ها و صحبت های بعد نیمه شب پشیمونی غلیان می کنه.

داشتن بچه کلاس اولی دور و بر خوبه. با هر اسمی که یاد می گیره ذوق می کنه و یه دور قربون صدقه صاحب اسم می ره :) کیووووت . حتی جمع زدنش هم با نمکه ولی خیلی سخخخت داره یاد می گیره و من با خودم فکر می کنم یعنی منم همینقدر سخت خوندن و نوشتن یاد گرفتم؟

از بعد امتحان تنفس به قول بابا تنبل خانه راه انداختم. درس درست و حسابی نمی خونم و قطار امتحانات بهمن از رگ گردن نزدیک تر است. راستی دی کی انقدر سررریع تموم شد؟

باید چند تا وقت درست و حسابی بذارم برای دانش آموزام... اسکومی و درسام. خدایا کی برسم به این همه کار. ولی خب با شعار کمتر تنبلی کن دختر سعی می کنم کارام رو مرتب کنم و بهشون برسم. 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱

سه نقطه

مدت ها بود وقتی جمله ام قطع می‌شد، مخاطبم نمی گفت خب بقیه اش چی شد؟

  • فاطمه
  • شنبه ۳ دی ۰۱

آثار سوء خستگی

طی دو روز اخیر سهمم از خواب و استراحت ۲ ساعتی بیشتر نبود. دوربین جلو گوشیم رو باز می کنم و چشم های خسته ای که محصور در حلقه سیاه شدن تو ذوقم می زنه. با هر تپش قلب جریان خونی که وارد جمجمه ام می شت رو حس می کنم. خسته ام. امتحان نه چندان خوبی که دادم بدجور خستگی و داغ درس سه واحدی رو به دلم گذاشت. مدام یاد امتحان بیوشیمی ۲ لیسانسم میفتم. اونم داغی بود برای خودش....

از اول ترم تا الان علیرغم اشتیاق و شور زیادی که داشتم و دارم ولی تو امتحانات خوب عمل نکردم. شیوه درس خوندنم مه مبتنی بر یادگیری بود نه نمره بازدهی خوبی برای امتحانات نداشته و باعث آزار بخش کمال گرای وجودم می‌شه. 

خسته ام...از دویدن ها و نرسیدن ها خسته ام... از دیده نشدن ها... از تحمل رنجی که از شهریور ماه بابت مخدوش شدن دوستی هایی که برام مهم بودن هم خسته ام... 

به طرز عجیبی تمام مشکلات ریز و درشت به شونه هام فشار میارن و شاید خواب بهترین راه حل باشه برای سبک کردن این  درد

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

۴ ساعت تا امتحان پاتولوژی عمومی

پاتولوژی یکی از ابر درس های پیش از بالین پزشکی :)

یکی از ترم بالایی ها گفته بود از اون امتحاناییه که شبش به گریه کردن میفتین و الان دارم با پوست و گوشت این جمله رو لمس می کنم. درسی که برام جذابه. دقیقااا همون درسی که دنبالش بودم پیوند دهنده بیولوژی و پزشکی ولی در عین سنگین و طاقت فرساست. 

ده روزی هست دارم برای امتحانش می خونم و با این دو تا فصل رو نرسیدم. همش با خودم می گم ای کاش در طول ترم می خوندم یا اینکه حسرت یه ۲۴ بیشتر رو می خورم که هیچ کدوم مقدور نیست

ذهنم خسته است....خیلی خسته ...

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد