نبینم منو یادتون رفته باشه هااااا؟
می نویسم که یادم باشه شبی نشستم کارهای دیگران رو انجام دادم در حالی که فرداش خودم ارائه برای درس جنین شناسی داشتم و خیلی از کارهام مونده بود. می نویسم که یادم باشه بازم ”نه” نگفتم و دیگران اولویتم بودن . یادم باشه که یه زمانی این جمله احساس خوبی داشت ولی الان فقط مایه احساسات بده واسم می نویسم که یادم باشه دیگران اولویتم بودن
اول دبیرستان، توی گروه تئاتر عروسکی مدرسه بودم. یادمه کفش دوزک عروسک من بود. چهار تا انگشت و شست دهان و دست دیگه بدن کفش دوزک.
ما هیچ کدوم عروسک گردان نبودیم. یه روزایی دستمون درد می کرفت به محض اینکه دستمونو میاوردیم پایین خانم میم ، مربی تئاترمون، می کفت دستتونو نیارین پایین. اگر بیارین پایین هیچ وقت نمی تونین عروسک گردانی کنین . ولی اگر ادامه بدین و با درد کنار بیاین اونوقته که بهتر میشین.
اینا شاید جملات ساده ای باشن ولی برای منی که این روزا موقع ورزشی که تو عمرم نکردم یا هر تجربه جدیدی یادم می نداره، دستتو بندازی از دور خارجی
و اونجاست که درد بی اهمیت میشه در قبال ادامه دادن، در قبال هدف.
یه جاهاییم هست آدم میگه دیگه نمی تونم، دیگه نمی کشم، همه توانم همین بود، شاید همون منطقه خط قرمزمون باشه ولی فقطکافیه یک قدم پا رو اونطرف بذاریم تا ببینیم چه دنیایی اون پشته.
فردا، ساعت ده و نیم آخرین امتحان این ترمم رو می دم و فعالیت قسمتی از مغرم رو کم می کنم؛ ولی دغدغه این روزهای من امتحانا نبود. یک فکر، یک خوره درواقع، چسبیده به فشر مغزم و هر سطر کتاب و جزوه، هر کلمه خودنمایی می کنه و نه می ذاره درس بخونم و نه می تونم به نتیجه قطعی در موردش برسم که این چسب رو باز کنم.
دقیقا دو ماه از ازدواجمون می گذشت. تو بلوار وکیل آباد، زمانی که می خواست بره زیرگذر کوثز، با صراحت هر چه تمام تر بهم گفت فاطمه من باهات مهاجرت نمی کنم. فکرشو از سرت بیرون کن. اگه خودت می خوای بری، برو. من مانع پیشرفتت نمی شم.
من ریختم. ریختم و شاید این بهترین فعل برای توصیف تک تک خط بطلان هایی باشه که رو اهدافم کشیدم. دور ریختمشون و سعی کردم برای خودم اهداف جدید بسازم. ولی مگر می شد؟ من روزها رو صرف این هدف کرده بودم. بارها و بارها نقشه راه رو کشیدم. موانعم رو روشن کردم و داشتم تلاش می کردم از سر راه برشون دارم. مگر می شد یه شبه دو سال آرزو رو کنار زد؟ افت کردم. انگیزه ای برای رفتن به دانشگاه نداشتم. تا ظهر می خوابیدم و هر بار برای خودم بهانه می تراشیدم. هر بار می گفتم درس بخونم که چی بشه؟اینجا بمونم که چی بشه؟ جنگیدم، بارها صحبت کردم و عاقبتش به اشک ختم شد. با وبلاگم هم قهر کرده بودم. نوشتن توی وبلاگی که من به خودم قول داده بودم بجنگم چه فایده ای داشت؟ خودم رو از دید شما پنهان می کردم و با خودم فکر می کردم اگر ننویسم اگر ندونن کرامت اون پست حفط می شه. ولی من تو خودم ریخته بودم. تو خودم سوخته بودم و این بر من عیان بود. برای هیچ کس نمی تونستم توضیح بدم. نه همسرم، نه خواهرم، نه کسایی که این روزها همراهم هستن. هر کسی به نحوی افت تحصیلیم رو به روم میاورد با خنده می گفتم بذارین شوهر کنین تا شرایطم رو بفهمین. ولی ازدواج فقط یه بهونه بود تا آدمایی که شرایط من رو تجربه نمی کردن، به روم نیارن چه موجودی شدم.
تا یک ماه پیش. که از یک مکالمه عادی آرزوهایی که سال کنکور می جوشیدن و خفته بودن، بیدار شدن. آرزوی پزشکی! شاید بخندین بهم. شاید بگین این دختر چند چنده با خودش. این که عاشق رشته اش بود. حق دارین. من عاشق رشته امم. ولی نمی تونم حس کمال طلبی لعنتیم رو در قالب زیست شناسی ارضا کنم. من دوست داشتم یکی از بهترین دانشگاه ها درس بخونم. کار تحقیقاتی درست و حسابی انجام بدم و به نتایجی برسم که بتونم به دیگران کمک کنم. ولی اینجا، ایران، مشهد، نمی تونم!زنجیری که من رو به این خاک بسته نمی ذاره!ولی اگر دوباره کنکور بدم و پزشکی بیارم! شوقی که 5 ترم خوابوندمش و موقع خوندن درسای مشترک با بچه های پزشکی سر بلند می کرد اجیر شده! دروغ چرا.
با خودم حساب کتاب می کنم. پی دی اف کتابای درسی رو باز می کنم و نگاه می کنم.شوق برنامه ریزی و درس خوندن دارم. ولی یک مانع جلومه. بر فرض قبول شدن، 7 سال حداقل پیش رومه. من تو این هفت سال به احتمال خیلی بالا صاحب فرزند می شم و از الان وسواس گونه به تربیت فرزندم فکر می کنم. قطعا زمانی در آینده این دو تا تداخل پیدا می کنن ولی هنوز شوق تو وجودمه. هنوز به کنکور دادن مجدد فکر می کنم و با خودم می گم دلم نمی خواد آیینه آرزو های به گور شده باشم واسه بچه ام. نمی خوام بچه ام رو به سمتی سوق بدم که خودم نتونستم.
+++
مهم ترین دغدغه ام همین پاراگراف آخر بود. از شما کمک می خوام،اگر تا اینجا خوندید لطف کنید من رو راهنمایی کنید بلکه از این باتلاق در بیام
+++
بعد از چندین ماه پستی نوشتم که از جانم برآمده باشد
فکر می کنم آخرین پست مربوط به 16 آبان باشه. تو این مدت هر روز پنل رو باز می کردم. ستاره های روشن رو خاموش می کردم و خاموش می خوندم و گاهی هم کامنت می گذاشتم. اگر از احوالات من بپرسین باید بگم روزگار رو بهبودی رو می گذرونم. احساس بهتری نسبت به خودم دارم هر چند که پیشرفت چندانی حاصل نشده. گاهی به خودم می گم دختر! 20 واحد تخصصی داری. اونم همه درسای سختی که به تنهایی یه ترمو سنگین می کنن. همزمان ازدواج هم کردی، هر کدوم از این دو مورد می تونن به تنهایی آدمو از پا در بیارن و تو همین که داری تلاشت رو می کنی جای شکر داره
آثار موفقیت این برهه تاپ شدن های پی در پی توی کلاس زبان و نمرات نسبتا خوب میانترماست. میگم نسبتا خوب، من این ترم دنبال معدل 19 به بالا بودم ولی الان می بینم بخوام 19 به بالا بشم یا باید خودمو بکشم یا باید این یک ماه باقی مونده خودم رو حبس کنم تو اتاق
باز نیومدم غر بزنم. و سه هفته پیدام نشه. از قشنگی های این مدت داشتن خواهر شوهریه که بهمن 3 سالش می شه. من هر چی از این دختر بگم کم گفتم. به نظرم فوق العاده باهوش و با مزه است و روزی نیست که من برای مامان و الهه نگم ستیا (خواهر شوهر جان ) این کارو کرد. ستیا اینو گفت اونو گفت. واقعا زندگی می کنم باهاش. هر موقع می رم کتاب فروشی امکان نداره براش کتاب نگیرم.
نمی دونم گفته بودم تا حالا که مورد علاقه ترین شغل برای من معلمیه. و من یه مدت پشت پرده معلم هشتم و نهم بودم. به این صورت که یکی از دوستان دبیر بچه های هشتم و نهمه و پس از خواهش و التماس فراوان، من برگه هاشون رو تصحیح می کنم و عشق می کنم. حتی یه بار هم براشون سوال طرح کردم. این روزا بیشتر از هر وقتی به دو برنامه محتمل برای آینده ام فکر می کنم. یکی دبیر زیست شدن و دیگری کنکور دادن مجدد هست.
حال و هوای نوشتنم از دستم در رفته. همین چند خط رو از من داشته باشین. دلم برای وبلاگ سبزم و شماها واقعا تنگ شده
عنوان قسمتی از یک آهنگه که تو سی دی همیشگی ماشینم هر روز پخش می شه. البته خود آهنگ «غروب پاییزه» است.
دوستی که دو ساله منو می شناسه، بهم گفت چطوری انقدر عوض شدی؟ تو خودت الان خودتو دوست داری؟
خود سوال برای من دردناک نبود، من نمی دونستم چه جوابی باید بدم، همین…
من هنوز از چند تکه شدن زندگی و شخصیتم رنج می کشم.
واژه پررنگ این روزام «کمال طلبی» ئه . خودم رو به چند تکه تقسیم کردم. یکی وقف کلاس ها و درس شده. یکی وقف یار، یکی وقف دیگران و هر کسی که به نحوی می تونم کمکش کنم و یکی دیگه با چکش واستاده بالا سرم. هی می کوبه و میگه اهدافت فاطمه! اهدافت! و من فکر می کنم این حجم از استرس مزمن هر روزه داره دیوونه ام می کنه.
وقتی که مدرسه می رفتم، دانش آموز درس خونی نبودم. گه گداری یه نمره بالا می گرفتم و با افتخار برگه ام رو میاوردم خونه. به مامان، به بابا نشون می دادم و اگر نمره ام چیزی غیر از بیست بود، به جای تشویق، سرزنش نمره کم آورده ام، ولو بیست و پنج صدم هم باشه ، رو می شنیدم. و از طرف دیگه وجود دختر خاله ام بود، کسی که تا چند سال پیش پتک می شد و توی سرم فرود می اومد. از ترس نمره کم آوردن درس نمی خوندم. وقتی هم که نمرات داغون می گرفتم خودم رو قانع می کردم، خب درس نخوندی!
اولین باری که تلاش کردم واسه امتحان جغرافیا سال دوم راهنمایی بود. نشستم با مامان صفحه به صفحه رو خوندیم و ازم سوال کردن و امتحانم رو بیست شدم. ولی بعد از اون، بازم رکود بود، تا سال چهارم دبیرستان. قبل از اون خودم رو با این حرف قانع می کردم، من میخوام معلم زیست بشم نیازی به رتبه بالا ندارم. ولی وقتی تو محیطی قرار گرفتم که مجبور به مطالعه شدم، هدف های بالاتری برای خودم گذاشتم، به خودم اجازه دادم که به پزشکی فکر کنم و برای خودم هدف نوشتم: «پزشکی مشهد»
به هدفم نرسیدم.
می دونم، رشته ای که الان دارم، چایگاه الانم فوق العاده است. اگر می گم عاشق رشته امم از ته دلم می گم. ولی اون ته دلم، می دونم، برای من با این رشته، تو این کشور آینده ای نیست. هدفم رو مهاجرت قرار دادم. درس خوندن تو کشوری که علوم پایه مهجور نباشه. دره بین پزشکی و زیست شناسی ( و حتی سایر علوم ) به قدری عمیق نباشه که نشه ازش عبور کرد. دلم میخواد تحقیق کنم. خودم رو وقف پژوهش کنم. ولی از یک طرف یکی بهم می گه آدمای دانشمند نابغه ان. تو نابغه نیستی. دانشگاه هایی که تو میخوای مال نوابغه. تو نابغه که نه، حتی بهش نزدیک هم نیستی. کم کم دلسرد شدم. به قول مامانم از « از سر خو پایین اومدم» ولی من یه بار تلاش کردم و شکست خوردم. و اون خاطره ای نیست که من بتونم فراموش کنم.
شاید این همه توجه به درس مسخره به نظر بیاد. ولی درس خوندن، کتاب خوندن و یادگرفتن برای من لذت بخش ترین کار دنیاست. روزایی که درس می خونم خسته که نه، سرحال تر هم می شم. و همین حرفا، همین منفی بافیا داره مثل موریانه از درون منو می خوره. بهم اجازه درس خوندن نمی ده.
و در مورد این روزا هم که تکلیف مشخصه دلم می خواد به همه کار برسم و به هیچ نمی رسم. شهریور و مهر گذشتن و آبان رسید و من هنوز برنامه نریختم. هنوز بلاتکلیفم هنوز بار استرس رو به دوش می کشم بدون داشتن هیچ مسیر معلومی و شبا، وقتی که دارم بار سرزنش رو به دوش می کشم، وقتایی که دارم ذره ذره از بین می برم، هیچ کس رو ندارم که باهاش صحبت کنم، که دستمو بگیره و از این باتلاق بیرونم بکشه.
+
اضافه شده به ته: دارم شبیه آدمایی می شم که ازشون خوشم نمیاد، کسایی که فقط غر می زنن و کاری نمی کنن!
اضافه شده به ته ثانی : قربون همه شماهایی که این پست و کلا منو تا ته تحمل کردین هم می شم .
از تهران که برگشتم، مسیرم مشخص بود. می دونستم می خوام ده سال دیگه کجا باشم. هفته دیگه کجا باشم. واسه درسای این ترم برنامه ریزی کرده بودم و به خودم نوید ترکوندن می دادم. معدل بالا و درس خوندن های با کیفیت، دلم خیلی خیلی به تلاشم و به انگیزه ام روشن بود. ولی یهو بوم! به فاصله دو هفته یه حلقه نشست رو انگشت چهارم دست چپم. همه چیز بهم ریخت و کاملا زندگیم از نظم و روال تابستون و روال مورد انتظار پاییز خارج شد. توی این مدت (یک ماه و دو هفته و اندی) نه از درس خوندن با کیفیت خبری بود. و نه جزوه نوشتن و حتی رفرنس خوندن. مدام با خودم کتاب های رفرنسم رو اینور اونور می برم. از موزه به خونه و از خونه به موزه. به بی تمرکز ترین شکل ممکن درس می خونم و مدام استرس 21 واحد این ترم رو دارم که بیست واحدش تخصصیه. اکثر کسایی که این روزا باهاشون در ارتباطم به نحوی ازم ناراضین و از شدت مواردی که بهم متذکر می شن سرگیجه می گیرم و دلم می خواد شبانه روز کش بیاد.
با خودم فکر می کنم باید یه کاری بکنم وگرنه دست و پا زدن تو این ورطه بیشتر داره غرقم می کنم. باید خوابم رو منظم کنم. درس خوندنم رو، باید باهاش صحبت کنم و در مورد نظم زندگیمون صحبت کنم.
+++
پارت قبلی رو به سبب غر نوشت ها جدا می کنم که انرژی منفیش از بعلاوه ها نگذره. :)
این ترم درسای خیلی خیلی جذابی داریم و اساتیدی که اکثرا فوق العاده اند. پروتوزئولوژی - ویروس شناسی -ژنتیک 1- بافت شناسی-فیزیولوژی جانوری - بیوفیزیک و زیست شناسی پرتوی. هر کدوم از این درسا حیات رو از دیدگاه متفاوتی بررسی می کنن. قشنگ نیست؟ جهانی که داریم، نظامی که تو خلقتمونه به قدری ریزه کاری داره که از هر جنبه بررسیش کنی به جذابیتش و نظم تک تک اجزا پی می بری. ولی گل سر سبد درسای این ترم ویروس شناسی و ژنتیکه. ویروس شناسی از این جهت جذابه که ویروس ها با وجود اینکه فقط یه DNA و کپسید دارن، ولی به قدری پیچیده می تونن باشن به قدری متنوع می تونن باشن که یک سلول جانوری رو با تمام دستگاه های پروتئین سازی و اندامک ها و نظم درون سلولی از پا در میارن. و جالب اینجاست آلودگی سلول های جانوری به ویروس یه جور خود زنیه. چون سلول جانوری با دست خودش قبرشو می کنه. به زودی از جزئیات تکثیر ویروس ها براتون می نویسم. هنوز درسمون به اونجا نرسیده :)
و ژنتیک هم جذابیتش بر همه عیان است ولی یکی از بهترین قسمت هاش ده دقیقه آخر جلسه یکی مونده به آخر بود. جایی که داشتیم تاثیر میوز رو توی افزایش تنوع بررسی می کردیم. قسمت جالب اینجاست. احتمال اینکه یکی مثل من به وجود بیاد، یکی مثل شما به وجود بیاد ، یک روی دو به توان 46 هست. به عبارت دیگه احتمالش 7* 1013 هست. خود این رقم به اندازه کافی اعجاب انگیز نیست و فکر می کنم همین رقم جواب غر غرای منو بده. وقتی با چنین احتمال ضعیفی، من به وجود اومدم، پس دست شستن از تلاش به بهانه وقت نداشتن و بهتر نکردن روزگارم دلیلی نمی تونه داشته باشه. من از ریاضیات نجات پیدا کردم، چرا نتونم از هم افزایی ازدواج و دانشگاه نجات پیدا کنم؟
+++
بیشتر مینویسم. دلم برای این کادر سفید به شدت تنگ شده بود و قول می دم بهمن ماه نتیجه همین پست رو بنویسم. صرفنظر از خوب بودن یا بد بودنش.
توی فکرم که برای خودم چالش بذارم، هم برای صبح بیدار شدنم و هم برای برنامه ریزی. هم درس و هم زندگیم. ذهنم حسابی درگیرشه.
این روزا دارم کتاب استیو جابز رو می خونم. کسی هست که این کتاب رو خونده باشه یا برنامه ای برای خوندنش داشته باشه؟
و در نهایت پند، نصیحت، راهنمایی، تجربه و هر چیزی از جانب شما رو پذیرا هستم
سال 2014 وقتی متیو مک کانهی اسکار بهترین بازیگر مرد رو برای فیلم باشگاه مشتریان دالاس گرفت سخنرانی ای کرد. صحبت هایی که حتی بعد از گذشت 4 سال و نیم به وضوح تو ذهنمن. بارها از خودم پرسیدم ده سال آینده کجام؟ زیاده گویی نمی کنم و متن سخنرانی به اندازه همه چیز گویاست.
And to my hero. That's who I chase. When I was 15 years old I had a very important person in my life come and ask me 'Who's your hero?' I said, 'I thought about it and it's me in ten years. So I turned 25 ten years later and that same person comes to me and goes, 'Are you a hero?' I said, 'Not even close!' She said why and I said, 'My hero is me at 35.' You see, every day, and every week, and every month, and every year of my life, my hero is always ten years away. I'm never going to be my hero. I'm not going to obtain that and that's fine with me because it keeps me with somebody to keep on chasing.
و برای کسایی که دوست دارن فیلمش رو ببینن
حالا سوال من از شما اینه؟ قهرمانتون کیه؟ و فکر می کنین ده سال آینده کجای این دنیا باشین؟ مشغول به چه کاری؟