سلام :) احتمالا دیگه فراموش کردین بیولوؤک که بود و چه کرد. ولی هنوز این وبلاگ برای من جاییه که می تونم راحت توش بنویسم. این مدتی که نبودم... نزدیک به دو سال! وبلاگ هاتون رو دنبال می کدم. ستاره های روشن رو خاموش می کردم. احتمالا دیگه به روونی قبل نمی نویسم. انگشت هام با کیبورد بیگانه شدن.
برای من خیلی وقت بود فکر تغییر رشته به پزشکی خوره ای شده بود که داشت ذره ذره مغزم رو به فساد می کشوند . یکی از آخرین پست ها هم اصلا در مورد همین بود. بهار 98 بود که گفتم ای بابا! تا کی میخوای بشینی حسرت بخوری؟ حسرت موقعیتی که از دست دادی! پیشرفتی که دیگه نخواهی داشت. حالا که نمی تونی از سلولی مولکولی به اون عایت برسی بیا و راهتو از جاده پزشکی بگذرون.
کل اردیبهشت 98 برای من به گذشتن توی سایت کانون و پیدا کردن روش مطالعه و تست گذشت. خرداد و تیر ماه مدام بین دفتر های مشاورای مختلف تو مشهد گذشت منتظر یک تایید بودم که بگه یک دانسحوی زیست شناسی که سه ساله از درس دوره، تو عقده و کماکان دانشجوئه می تونه رتبه خوبی توی کنکور به دست بیاره.
تابستون 98 برام پر از شور بود. انگار دوباره همون فاطمه ای که 5 صبج بیدار می شد و با پدر بزرگش می رفت دفتر تا ساعت 7 انستیتو پاستور باشه، زنده شده بود. به طور مداوم بین کتابخونه و باشگاه و خونه می چرخیدم. من آدم مولتی تسکی نبودم ولی باید می شدم. چون احساس گناه می کردم دوران عقد که همیشه میگن شیرین ترین دوران زندگی هر آدمیه رو به کام سینا تلخ کنم. پس باید کسی که بودم رو کنار می ذاشتم.
پاییز و زمستون 98 به همین منوال می گذشت. گاهی خوب و گاهی بد. تا اینکه کرونا اومد! کرونا از من بزرگترین سلاحم رو در مقایل کنکور سراسری گرفت؛ کتابخونه. من آدمی هستم که تمرکزم توی خونه در حد مرررگ پایینه. حتی برای امتحانات دانشگاه هم دست به دامن سالن مطالعه دانشکده می شدم حالا باید جساس ترین دوران کنکور رو توی خونه می گذروندم. تنها توصیفی که از اون روز ها می تونم انجام بدم دست و پا زدن و غرق شدن بیشتر توی باتلاق بود. تا زمانی که دوباره به کتابخونه ام برگشتم. دیر بود! اردیبهشت شده بود و من دو ماه از کنکور رو از دست دادم. ولی گفتم تا روز کنکور وقت هست. دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم تا تیر ... امان از تیر.
14 تیر بود. با خانواده رفته بودیم پیاده روی عصر جمعه. پدر همسرم زنگ زدن و گفتن بیاین اینجام مامان تب داره. کرونا، همون اسم ترسناکی که به نظر می رسید همیشه پشت در خونه می مونه و تو نمیاد حالا به اندازه نفس هامون نزدیک شده بود. سه هفته تمام کابوس وار گذشت. وقتی دوباره با منفی شدن تستم برگشتم کتابخونه انگار 10 سال پیر شده بودم. رفتم که بخونم و فقط تمومش کنم. ایمانم رو به خودم و قبول شدن تو کنکور از دست داده بودم. دیگران هم همینطور. ولی باز گفتم تا شب کنکور حق نداری بگی دیر شده. چون « من آن موجم که آرامش ندارم / به آسانی سر سازش ندارم»
تا روز کنکور شد و هر جه در توان داشتم و نداشتم تو قالب 270 تا تست نشون دادم. بعد کنکور همش می گفتم دمی آب خوردن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال
گذشت تا روزی که رتبه ها اومد. یک رتبه نه چندان خوب ولی کافی برای قبول شدن تو رشته پزشکی شد آیینه تلاش های 13 ماهه ام و بعد از اون توی یک عصر پاییزی... شد پزشکی دانشگاه آزاد مشهد.
پ.ن: در مورد رشته زیست شناسی سلولی مولکولی اگر می خواید بدونید. هنوز هیچی مثل درسای با شکوه زیست شناسی نمی تونه چشامو برق بندازه. تصمیمی بر انصراف از دانشگاه نداشتم و با آیین نامه تحصیل همزمان تو دو رشته و کمی تا قسمت بسیار زیادی دوندگی تونستم این تایید رو بگیرم که همزمان با خوندن ترم 1 پزشکی (ورودی بهمن هستم ) ترم 8 زیست شناسی سلولی مولکولی رو هم تموم کنم و لیسانسم رو بگیرم
پ.ن 2: هنوز هستین؟