یه روزی ، عصر یه روز گرم توی کلاس ۲۵ نشسته بودیم و دکتر میم عزیز برامون از سرم گاوی و کاربردش تو زیست سلولی می گفتن. یکهو میون صحبت هاشون به الف. ر جمله ای با این مضمون گفتن: تو واقعا علاقه مندی آخه هر وقت می بینمت داری با لبخند گوش میدی.
الف.ر تنها آدم خفن ورودی نبود. بچه های خیلی درس خونی هم داشتیم ولی هیچ کدوم با چنان لبخندی که گویی تو داری از معشوق دیرینه اش براش صحبت می کنی و اون لذت می فره درس رو گوش نمی دادن. من هم با تمام ادعایی که داشتم و علیرغم تمام لذتی که از کلاس دکتر میم میبردم هم اینطور نبودم و غبطه خوردم به این همه شور و انگیزه . انگیزه ای که باعث می شد درس رو نه به خاطر نمره، بلکه به خاطر همه زیبایی هاش جوری گوش کنی که غرق بشی و وقتی به خودت میای ببینی با چشمای ستاره بارون و لب های انحنا دار، داری گوش می کنی .
امروز جمله ای مشابه با چیزی که یه روز دکتر میم به الف گفتن، بهم گفته شد و منو پرت کرد همون روز گرم، سر کلاس دکتر میم. تازه می فهمم علاقه ای که اون روز ها الف داشته چی بوده. تازه می فهمم چه جوری شور یادگیری تو سلول هاش جوونه می زده، ریشه می دونده و شاخ و برگ می داده. تازه فهمیدم عاشق رشته بودن یعنی چی. جوری که میون همه ناملایمات، بازم تنها مامن امنت کتاب ها و جزوات و درست باشن .