هنوز یک ساعت هم از شروع امتحان فارماکولوژی نمی گذره. امتحانی که کلی براش خونده بودم و استاد با یک نمونه سوال مسخره سر و تهش رو هم آورد. خودم رو با عبارات « اشکالی نداره به جاش تو استاژری و اینترنی به دردت می خوره» تسکین می‌دم و به امتحان بعدیم ، پاتولوژی فکر می‌کنم. همزمان دغدغه کمیته رفاهی و دوباره برنامه ریزی کردن براش، برنامه ریزی برای سرتیفیکیت های مرکز واکسیناسیون، اسکومی و پروژه هاش و دانش آموزام رو هم. از طرف دیگه صحبت استادم برای مطالعات در مورد بیماری های دریچه های قلبی ذهنم رو می‌خوره. دلم می‌خواد روز هام بیشتر از ۲۴ ساعت باشن و به همه کارهام برسم. ولی متعاقب حجم زیاد کارهام، پراکندگی افکار و اهمال کاری دارم. نیاز مبرم به برنامه ریزی و نوشتن کارهام احساس می کنم. 

پنجره اتوبوس رو اندازه یک بند انگشت باز می کنم تا هوای خنکی که به پیشواز زمستون رفته صورتم رو نوازش کنه و حداقل برای لحظه ای غرق در لذت بشم . هندزفریم رو توی گوشم می ذارم و ستاره شادمهر رو پلی می کنم. دستم رو زیر چونه ام میذارم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. ملودی اول آهنگ انگار چنگی که مغزم رو فشار می ده، باز می کنه و لحظه ای به این فکر میفتم  من آدم ذوق و عاشق  بودنم. عاشق لحظات کوچیک آرامش بین دلهره ‌و هیجان روزمره ام. عاشق اون لحظه ایم که یک لیوان چایی وسط درس خوندن بریزم و دستام از گرمای لیوان سیراب بشه. حتی سوار اتوبوس شدن و کتاب خوندن تو اتوبوس و افتادن رد نور روی کتابم رو عاشقم. حتی ترافیک رو هم برای طولانی تر شدن لحظاتی که کنار دوستم دارم می گذرونم رو هم دوست دارم. 

پ.ن: پست های بی سر و ته و بی نتیجه رو ببخشید