به عنوان آخرین پست دی ماه (شاید ) باید اعتراف کنم دچار فقر کلام و تراکم زیاد افکار شدم... چیز عجیبی نیست... بارها و بارها دچارش شده بودم. بدترین موقع همین حوالی سال اول دبیرستان بود که عملا تعداد جملاتی که رد و بدل می کردم به زیر ۵۰ رسیده بود.
خستگی مثل یه بچه شیطونی که پشت در ایستاده و داره سرک می کشه تا یک سیگنال مثبت ببینه بیاد اتاقت رو بهم ریزه واستاده پشت پنجره ذهن و بدنم. منتظر یک سیگناله تا رخنه کنه حق هم می دم بهش... ۶ روز در هفته باشگاه رفتن و سنگین ورزش کردن، درس خوندن های تا نیمه شب و حوالی بامداد، برنامه های شورا و اسکومی عملا داره توان بدن و مغزم رو تحلیل می بره . ولی دقیقا اونجایی که احساس می کنم دارم خسته می شم، ویولت بودلر وار موهام رو جمع می کنم. یک آهنگ خفن می ذارم و با بیشترین سرعت ممکن کارم رو انجام می دم. درست مثل اوقاتی که از زیرزمین علوم پایه می خواستم برم طبقه سوم و وقتی نفس نفس زنان به پاگرد های آخر می رسیدم سریعتر بالا می رفتم تا زودتر تموم شه.
به خودم میگم اشکالی نداره... به عقب که نگاه می کنم روزای خسته امروز رو هزاران برابر بیشتر ترجیح میدم تا وقتایی که کاری نمی کنم و در جا می زنم.
پ. ن: فکر می کنم با توجه به طول پست چندان هم دچار فقر کلام نشدم :دی