ساعت سه شبه. باید ۶ و نیم بیدار بشم و هنوز نخوابیدم. منتظرم یک قسمت از سریالی که تازه می خوام شروع کنم دانلود بشه
نصف شب ها معمولا انسجام ظاهری افکارم از بین میره. از آدم عقل و بالغی (معمولا) که دیده می شم تبدیل می شم به یک گوله بی منطقی و احساسات و اغلب هم در پی چت ها و صحبت های بعد نیمه شب پشیمونی غلیان می کنه.
داشتن بچه کلاس اولی دور و بر خوبه. با هر اسمی که یاد می گیره ذوق می کنه و یه دور قربون صدقه صاحب اسم می ره :) کیووووت . حتی جمع زدنش هم با نمکه ولی خیلی سخخخت داره یاد می گیره و من با خودم فکر می کنم یعنی منم همینقدر سخت خوندن و نوشتن یاد گرفتم؟
از بعد امتحان تنفس به قول بابا تنبل خانه راه انداختم. درس درست و حسابی نمی خونم و قطار امتحانات بهمن از رگ گردن نزدیک تر است. راستی دی کی انقدر سررریع تموم شد؟
باید چند تا وقت درست و حسابی بذارم برای دانش آموزام... اسکومی و درسام. خدایا کی برسم به این همه کار. ولی خب با شعار کمتر تنبلی کن دختر سعی می کنم کارام رو مرتب کنم و بهشون برسم.