خودِ مهربانم را به یاد نمی آورم؛ سال ها پیش زیر آوار زلزله ها و  پس لرزه هایی که در هیچ خبری اعلام نشدند، دفن شده. راستش را بخواهید خودم با دستان کوچک چند سالگی ام، از زیر آوار بیرونش کشیدم. پیکرش را غسل دادم و در گوشه ای از قبرستان دلم، کنار خیلی های دیگر، دفنش کرده ام. 

سال هاست که نا مادری خودِ سرزنش گر، جای خودِ مهربانم را گرفته و طفل دست پرورده اش، آن نفس آسان گیر، بر من می تازد. دسیسه می کنند. اول طفل و سپس مادرش حکم می رانند و من، حتی یادم نمی آید محبت خود دلداری دهنده ام را. 

این روزها، بیشتر از هر زمانی نیازمندم به لمس دستانی لطیف که لا به لای تار موهایم بلغزند. 

خود مهربانم را دفن کرده ام. می شود نبش قبرش کنید؟

+++

حال و هوای دل ابری است :)  از امراض بی پایان روزهای امتحانه! 

من همیشه از آدمایی که مدام انرژی منفی می دن دوری می کنم. حالا خودم یکی از اون ها شدم !