من این پست رو با [آهای خبردار ] نوشتم. شاید گوش دادن آهنگ همزمان با خوندن پست، با تقریب خوبی به حس من برسین.
+++
منو تصور کنین که به خاطر دور بودن عینک طبیم ساعت ده شب زیر نور مهتابی عینک آفتابی طبی زدم و دارم این پست رو تایپ می کنم.
1. یکی از اتفاقت جنجالی این روزا تو بلاگستان آخرین پست وبلاگ ویار تکلم بود. بعد از خوندن پستشون برام یک سوال بزرگ پیش اومد. من کجای دنیای بلاگریم؟ وبلاگ من قطعا دو تا عنصر روزانه نویسی و حرفای بیهوده رو داره. با خودم فکر کردم دقیقا هدف من از وبلاگ نویسی چیه؟
اسفند بود که با دنیای اینستاگرام خداحافظی کردم احساس کردم با بینش این روزا نیازی به اینستاگرام ندارم. اگر بخوام حال دوستی رو بدونم، اینکه چی کار می کنه و چی می خوره و با کی می خوره، مهم نیست. اگر مهم باشه به خودم می گه. حذف اینستاگرام برای من یه نتیجه مهم داشت. شعاع دایره افرادی که باهاشون ظاهرا دوست بودم کوچیک و کوچیک تر شد. این روزا تعدادشون انگشت شماره. فهمیدم من با رابطه خیلی نزدیک نمی تونم کنار بیام. گاهی با خودم فکر می کنم و می بینم دوستی با من مثل یه سرابه که از دور نوید آب رو می ده و از نزدیک برهوتی بیش نیست.
اصلا داشتم چی می گفتم؟ فکر کنم مشخصه از یه جایی دلگیرم. خیلی هم دلگیرم. با وجود تمام شلوغی و درگیری بازم یه وقتی، یه جایی دلم می خواد اسم دوستم بیاد رو صفحه گوشیم. بی وفایی نیست. هر چی که این روزا داره اتفاق می افته نتیجه کار خودمه.
هی دارم حاشیه می رم. با حذف اینستاگرام، ننوشتن تو کانال و نبود جایی برای نوشتن، رو آوردم به وبلاگ. من هیچ وقت وبلاگی به معنای واقعی کلمه ننوشتم. تنها هدفی که از وبلاگ نویسی داشتم اشتراک دنیام بود. این جمله دیالوگ فیلم Daredevil بود دقیق یادم نیست ولی برداشت من اینه:
به ازای هر انسان یه دنیا وجود داره که اون دنیا می تونه ویژگی های متفاوتی داشته باشه. شما یه سیارک رو تصور کنین که اون متعلق به شماست. سیارک شما شامل چیزای مورد علاقه تونه. مثلا سیارک من پر از کتاب و لوازم التحریره. پر از آهنگای دوست داشتنیم تمام دوست داشتنی های من.
هدف من از نوشتن وبلاگ دیده شدن سیارکم بود. نوشته شدن و خونده شدن. من از اون دسته آدماییم که حتما باید خونده بشم وگرنه نمی تونم بنویسم.برای همین هیچ وقت تو دفترچه خاطرات ننوشتم.
خلاصه مطلب اینه که واقعا فکر نمی کنم حتی نزدیک به استاندارد های بلاگر بودن باشم :)
2. فارغ از مدرسه تابستانه اومدن به تهران برای من یه عالمه تجربه جدید داشت. تجربه هایی که در نتیجه خارج شدن از حریم امنم به دست اومد. با اینکه روال روتین خونه تقریبا اینجا هم وجود داره ولی دیدن شلوغی و هیاهو پایتخت و جزئی از اون شدن برام تازگی داشت. تا قبل از این مدت هم تهران اومده بودم ولی تنها کاری که می کردم موندن تو خونه مامانی و فوق فوقش یکم بیرون رفتن با ماشین و دیدن ترافیک بود. خودم رو ایزوله می کردم و هر وقت اسم تهران میومد جمله کلیشه ای «از تهران بدم میاد» رو ضمیمه حرفاشون می کردم. این دفعه ولی متفاوت بود. توی اتوبوس نشستم و هر روز یک ساعت رو توی اتوبوس گذروندم. و صحبت ها رو شنیدم. چهره های خسته ای که ساعت پنج انگار کوه کنده بودن و حتی چرت های کوتاهی که تو اتوبوس می زدن رو دیدم. از پنجره اتوبوس بیرون رو نگاه می کردم و ازدحام می دیدم. حتی درختای متراکم خیابون ولیعصر و جریان آب کنار پیاده رو. تهران برای من شهر دو چهره بود. یک چهره خوب از حیث پایتخت بودن و امکانات عالی و یکجا و چهره دیگه چهره تاریک و خاکستری شهر بود. چهره خسته و شلوغ
3. امروز با دختردایی رفتیم انقلاب، کتاب خریدیم. راه رفتیم و خندیدیم و فلافل خوردیم. وسطاش به الف زنگ زده بودم و باهاش صحبت می کردم. به این مکالمه توجه کنید
- مصی (دختر داییم) این لوازم التحریره رو ببین. چقدر خوبه. بیا بریم تو
الف + نه نه نری تو ها! فاطمه من تورو می شناسم بری تو هی چیزی می خری.!
:))) خدایی همه منو شناختن هیچ کنترلی در زمینه لوازم التحریر ندارم !
در نهایت با یک کلاسور A5 و کلاسور 26 حلقه ختم به خیر شد. اونم از قبل قصدش رو داشتم. کلاسور A5 برای نوشتن پروتکل و متد های آزمایشگاهی، و کلاسور 26 حلقه برای نوشتن اطلاعاتم و جزوه هام در مورد سرطانه. از الان کلی ذوق دارم برای نوشتن و نت برداری و خلاصه برداری
4. کارگاه کریسپر هم با آزمایشگاه ختم به خیر شد فردا تعطیلم و از شنبه سه تا کارگاه جذاب و جِگردارم [وی در دل قند آب می کند]
5. ولی دلم برای انستیتو پاستور و ساختمونای آجری قرمزش تنگ می شه. برای این همه خفن بودنش. یه روزی بر می گردم، نه برای مدرسه تابستانه، بلکه برای محقق کردن ایده هام
6.
لطفا اسم تحقیراتونو شوخی نذارین. :)