۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ملجاء

عکسای بچگیت رو نگاه می کنم و بیشتر از خودت ذوق می کنم و قربون صدقه ات می‌شم.

بابا هر وقت یه بچه تپل و چین چین می بینن با لبخند می‌گن الهه ام وقتی کوچولو بود همینقدر تپلی بود.

چهار سالم که بود بهم خوندن و نوشتن یاد دادی. شدی اولین معلمم. 

هنوز که هنوزه داری بهم یاد می دی. رسم زندگی کردن رو . 

بهم یاد دادی چه جوری برای خواسته ام، برای علاقه ام بجنگم. چه جوری راه خودم رو بسازم. چه جوری رفتار کنم. 

پا به پات خندیدم و گریه کردم. شبایی که ناراحت بودی خوابم نمی برد و دلم میخواست یه جوری باشم که بتونم آرومت کنم. بر خلاف خودت!

می دونم هر وقت بخوام کتابی رو بخونم، اهمیتی نداره که چه موضوعی باشه، حتما تو کتابخونه تو هست. 

می دونم هر وقت بخوام حرف بزنم، زمان و مکان مهم نیست. اینکه خوابت بیاد مهم نیست. می تونم بشینم و حتی دو ساعت باهات حرف بزنم.

می دونم تصمیم بگیرم که یه کاری بکنم پشتمی. شبی که بابا گفتن اگر بخوای پشت کنکور بمونی سالن مطالعه نمی ذارمت اومدی پیشم و گفتی هر جور شده کمکت می کنم. می تونم برات از تمام بلند پروازیام بگم. آرزو هام و برنامه هام برای آینده و بهم نخندی و به حاش بهم قوت قلب بدی. 

تو تنها کسی از اطرافیانم هستی که منو می شناسی. بهم اعتماد به نفس می دی و حتی آدرس اینجا رو داری. 

 

حرف زیاده ... اندازه بیست سال حرف دارم که بزنم. 

مفید و مختصرش می شه همین جمله

تولدت مبارک خواهر جون

تو بهترین خواهر دنیا نیستی ولی قطعا سوپر هیرو زندگی منی. نمی دونم اگر نبودی چه جور آدمی می شدم. حتی نمی تونم تصور کنم. بهترین خواهر دنیا نیستی ولی بهترین دوست و همدمم هستی

 

پانویس:

معنی عنوان رو تو گوگل سرچ کن. :) 

پانویس دو:

برات اس ام اس می کنم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷

حریم امن (بنی آدم بنی عادت است.)

این روز‌ها در حال گذر از مرز های حریم امنم هستم. خودم را به چالش می کشم. و سعی می کنم آدمی که دیروز بودم، نباشم. با کمر درد می جنگم و همچنان در همان پوزیشن با سیستم کار می کنم. سعی می کنم ساعت 4 صبح بیدار شوم و سرِ حال ترین آدمی که می توانم باشم. همزمان درس بخوانم، آهنگ گوش دهم و تایپ کنم و درد مچ دست را نا دید می گیرم. پشت سرِ هم سر سه کلاس عمومی می روم تا به خودم اثبات کنم اگر مرز های توانایی هایت را چا به جا کنی، می توانی و بنی آدم بنی عادت است.

نرم افزار moment زمان استفاده از گوشی را به رنگ سبز نشان می دهد و می گوید که خوب پیش می روی. 

فقط کمی باید خستگی را ندید بگیرم. به بدنم اعتماد داشته باشم و سخت بگیرم. آن وقت است که می شوم «فاطمه این روزها» رو به راه تر از هر زمان دیگر. هر تابستان دیگر در این 20 سال. 

رو به رشد و رو به روال باشید :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

در انتهای روزی که از خودم راضی بودم

از شنبه که بهم ریختم و بد هم بهم ریختم، یک شنبه رو با داغون یودن هر چه تموم تر گذروندم و دو شنبه صبح به خودم گفتم بهت قول میدم نذارم امروز کسی حالتو خراب کنه و نذاشتم : ضبط ماشین خراب شد گفتم ولش کن! کنفرانس تفسیر خراب شد، گفتم ولش کن، کمی به بدحالی گذشت گفتم ولش کن

امروز بالاخره تو نقطه ایم که می گم راضیم از خودم

شاید کارایی که امروز کردم خیلی مفید نبوده باشه ولی من خندیدم امروز بالاخره بعد دو سال پوسته ام رو شکستم و خودم بودم، همون فاطمه شر و شیطون

الان چشمام بی نهایت سنگینن، از چهار صبح بیدارم، به خودم گفتم می تونی پستو فردا بنویسی ولی لذت امشب و حس و حال امشب فردا نیست 

شد همین پست نصفه نیمه کوچولو

نمی دونم انرژی و خستگی در انتهای روز بهتون می رسه یا نه ولی من الان سرشار از انرژی مثبتم

پ.ن

خستگی امروز یه جور خستگی و خمودی نیست، یه خستگی مثبته که بعد از کلی تلاش و تحرک در انتهای روز بهش می رسین و حتی قابل پز دادنه امیدوارم لذتش رو هر روز بچشین

شبتون به خیر

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۶ تیر ۹۷

چطوری بعضی روزا این قابلیتو دارن از قله به دره بکشوننت؟

واقعا چطوری؟ 

من امروز صبح با بیشترین امید به آینده ممکن در حالی که فکر می کردم هیچ روزی بهتر از امروز نمیشه دانشگاه رفتم. الان، ساعت ۹ شب، هنوز چشمام اثر گریه دارن و سر درد کلافه ام کرده و هر چی تو این چند روز زحمت کشیدم به مسخره ترین شکل ممکن به فنا رفته می خوام بخوابم‌ و با خودم فکر می کنم تو این مدت یه همچین روز مزخرفی رو نداشتم. 

چه طور بعضی آدما این آپشنو دارن که یکی از ویژگیای خیلی برجسته ات رو با کلامشون در حد کف کفش  پایین بیارن؟ 

  • فاطمه
  • شنبه ۲۳ تیر ۹۷

حوالی چهار صبح

چند روزیه ساعت خوابم وَرچُپه شده. بیشترین ساعت بیداریم توی تاریکی می گذره که برای من آفتاب پرست(!) چیز خوبی نیست. شما به آفتاب پرست بودن فوبیای دزد و تاریکی هم اضافه کنین! میشه من! بعد همین من تا صبح بیدار می مونم و مثل استیکرای تلگرامی پتو رو تا زیر گلوم بالا می کشم و هر لحظه می ترسم که یک سوسک گنده  از بین تخت و دیوار بیاد بالا و بره روی دست و پام. یکی نیست بگه نونت کم بود، آبت کم بود، بیدار موندت تا صبح چی بود دختر! 

وقتی می بینم یکی ساعت 10-11 شب میخوابه و دم دمای صبح بیدار می شه عمیقا و از ته دل، با آهی حسرتناک می‌گم خوش به حالش! من از بچگی با این ساعت فیزیولوژیک بدنم درگیر بودم و همیشه آرزو داشتم بعد نماز صبح بیدار بمونم و وقتی همه خوابن به کارام برسم. هعی! 

باورتون می شه من پنج سالم بود. یادمه یه شب با بابام رفته بودیم خرید و من یه دفتر نقاشی خریدم. اون شب بی خوابی زده بود به سرم و من تا صبح نقاشی می کشیدم! 

دیگه امشب انگشت اشاره امو عمود گرفتم و  گفتم امشب باید تمومش کنی! میگیری میخوابی جیکتم در نمیاد! نتیجه به زور خوابوندن خودم کابوس های فاجعه شد. به خودم گفتم من غلط بکنم به زور خودمو بخوابونم.  یکم تو تاریکی پنل و وبلاگای آپدیت شده رو خوندم و چک کردم. الان خمیازه کشان دارم تایپ می کنم و به این فکر می کنم که علی الحساب تا ساعت 6 عصر باید بیدار بمونم تا بتونم ساعت خوابمو درست کنم. تازه اگر شانس بیارم اون وسط مسطا بدنم رکب نزنه و ساعت 11 بیدارم نکنه.  خلاصه که بدجوری درگیرم و دلم می خواد همین الان یه Fairy Godmother بود که چوبشو می چرخوند و همین الان می خوابیدم و ساعت 8 بیدار می شدم!

2. چه طوری یه سری آهنگا، یه سری صحنه ها می تونن اوج غم رو به آدم منتقل کنن؟ امشب بعد از دیدن قسمت هشتم سریال Anne چنین حسی داشتم. دلم میخواست موهامو بکشم وقتی انقدر همه چیز می تونه کثیف باشه. 

3. یادتونه توی یک پست از عواقب کارامون گفتم؟ اول هفته یه کاری کردم که ممکنه خیلی هم مهم نباشه. ولی چنان کل هفته منو ساخت که دارم به قدرتش پی می برم. البته بالا و پایین داشت این هفته ولی من یک معیار کمی داشتم و اون، نمره هایی که این هفته اساتید زدن. 

4. با این که بیشتر از دو هفته از شروع تابستونم نمی گذره، البته تابستونی هم در کار نیست، ترم تابستونی برداشتم و سه روز در هفته از صبح تا یک و نیم دانشگاهم و کلاس زبان و کلاس خیاطی هم توی برنامه دارم و قراره روزایی که کلاس ندارم برم موزه دکتر درویش کمک [خانم الف . ر ] کنم. ولی همچنان احساس می کنم تابستونم داره به بطالت می ره. شاید به خاطر این که ممکنه آخرین تابستون مجردیم باشه (بله :) خبراییه...  (وی در حین تایپ سرخ می شود) خلاصه که جهت پر کردن خلاء ناشی از تحسین نشدن به فکر المپیاد دانشجویی افتادم. یک سال وقت دارم و  می تونم تو این یک سال خیلی کارا بکنم. ولی دو دلم. می ترسم از پسش بر نیام...  خلاصه که شنبه می خوام برم با استادم در موردش صحبت کنم. فکر می کنم نیاز به هدف بالاتری برای درس خوندن دارم. ضمن اینکه من عاشق چیز یاد گرفتنم. شما توصیه ای، ره توشه ای، چیزی ندارین، این دختر بی تجربه رو نصیحت کنین؟

5. مشکل اینجاست من از عملکرد خودم رضایت ندارم. همچنان درجه اهمال کاریم بالا و خطرناکه. همچنان این آپشن در من وجود داره که با کمی بطالت همه چیز رو خراب کنم، همونطوری که این ترم کردم و همه زحمتای در طول ترممو به باد دادم. باید یه کاری براش بکنم و نمی دونم چیکار!

6. شیر قهوه میهنم شیر قهوه های قدیم! مزه اش خیلی بد شده اصلا. من از دوم دبیرستانم روزی 3 تا شیر قهوه می خورم و به یاد ندارم که هیچ وقت انقدر بی کیفیت شده باشه! شیر قهوه های میهن شهر شمام همینجوریه یا فقط مشهده که اینجوری خراب شده :|

7. میخوام از بابا خواهش کنم به مناسبت این که این طفل بی نوا (خودمو می گم) عملکردش در ترم 4 قابل قبول بوده برام یه رفرنس انگلیسی بگیرن. هر چند که 60 دلاره و ضرب و تقسیمش با خودتون. مشکل اینجاست که کتابش خیلی گوگولیه. خیلی. یعنی من عاشقشم البته کتاب یست سلولی مولکولی دکتر مجدم خوبه ها! ولی The Cell و رفرنس انگلیسی یه چیز دیگه است، اصلا اباهت داره. و از اونجایی که بابا هیچ وقت، به خرید کتاب نه نگفتن درصد امیدواریم بالاست. یعنی روزی که من کتاب The Cell رو برای خودم داشته باشم میام وبلاگو آذین می بیندم :)  

8. تو این یک هفته انقدر معدل حساب کردم که ماشین حساب گوشیم به صورت اتومات نمره های دیجیتال شده رو حساب می کنه. فقط وارد گردن متغیرا رو به خودم می سپاره :) 

+++

میشه بپرسم نظرتون نسبت به وبلاگ و روندی که دارم چیه؟ احساس می کنم دارم خواننده های وبلاگ رو نا امید می کنم! میشه از احساستون نسبت به وبلاگ بگین؟

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷

زیست شناسی سلولی مولکولی| قسمت سوم | شرایط و جو حاکم

می رسیم به قسمت سوم که از نظر من مهم ترین قسمته. بذارین از قصه خودم شروع کنم. 

من سال کنکورم از آبان شروع کردم به خوندن و دوره جمع بندی واقعا کم گذاشتم، رتبه کنکورم تو سهمیه 5659 و توی کشور 19060 و تو زیر گروه 1 5419 بود، بدون تاثیر مثبت سال سوم و پیش دانشگاهی. زیست شناسی سلولی مولکولی انتخاب 133 ام من بود ( فکر کنم همین عدد به اندازه کافی نشون دهنده بی میلیم نسبت به این رشته باشه. ) خوب یادمه بعد از زیست شناسی سلولی مولکولی، تغذیه دانشگاه غیر انتفاعی وارستگان رو زده بودم و یه جورایی خودم رو دانشجو علوم تغذیه حساب می کردم. تا اینکه شب اعلام نتایج به جای تغذیه ، زیست شناسی سلولی مولکولی دانشگاه فردوسی اومد. اولش شوکه بودم. حتی من شناخت کافی از این رشته نداشتم. آشناییم در حد معرفی رشته های کانون بود و هیچ فردی نبود که به طور مستقیم ازش بپرسم. فردای روز اعلام نتایج، عید غدیر بود و همه رفته بودیم خونه مامانیم. هر کسی از من می پرسید چی قبول شدی یه جوری زیر لب می گفتم زیست سلولی مولکولی که متوجه نشن و در جواب « چی هست؟» هاشون حرفی نداشتم که بزنم. 

اون شبا با دوستام که صحبت می کردم، ناراحت بودم. تا اینکه یکیشن بهم گفت خودتو لوس نکن دیگه. یادته چقدر توی دبیرستان عاشق زیست شناسی بودی. الانم به خواسته ات رسیدی دیگه. مگه بده؟

گذشت تا اینکه وارد دانشگاه شدم. به جرئت می تونم بگم، شرایط ترم 1 فاجعه بود. درسای عمومی و مزخرف، بچه ها اکثرا از پزشکی مونده بودن و به اجبار انتخابشون زیست شناسی بود. بعضی ها سر کلاس بغض می کردن و دانشکده تاریک هم مزید بر علت بود. فضای دانشکده علوم واقعا دلگیره. خیلی ها همون ترم یک انصراف دادن تا دوباره برای کنکور بخونن. حدود 8 نفر رفتن و از ورودی 32 نفره ما بیست و خرده ای نفر موندن. یه سری با علاقه و یه سری از سر اجبار

ترم دو شد. درسا کمی مرتبط تر و جذاب شدن. میکروبیولوژی و زیست گیاهی منو مشتاق کردن و علاقه ام بیشتر شد. ترم سه همین روند ادامه داشت تا اینکه ترم 4 با وجود درسی مثل زیست سلولی و استادی مثل دکتر متین، تصویری از آینده ام دیدم. به خودم گفتم اینه فاطمه! اینجا همون جایگاهته و بهترین جاییه که می تونی باشه. 

الان، من عاشق رشته امم. تک تک جزئیاتی که باعث شگفتیم می شه و به خدای من ، نزدیک ترم می کنه. 

اگر شما عاشق کارهای تحقیقاتی، عاشق کشف کردن و عاشق زیست شناسی هستین، اینجا جای شماست. اگر دیدن تصویرمیکروسکوپی سلولای زنده قورباغه شگفت زده تون می کنه زیست شناسی بهترین انتخاب می تونه باشه. 

ولی اگر کارهای بالینی دوست دارین. دوست دارین در ارتباط با کسانی که درمانشون می کنید، باشید پس سراغ زیست شناسی نیاین. اگر از حیوانات (بزرگ و کوچیک) خیلییی می ترسین، نیاین. اگر به دانشگاه به چشم فضای دو جنسیتی نگاه می کنید و فکر می کنید قراره بخورین به کسی و جزوه هاتون بریزه رو زمین و عاشق شین، علوم پایه مخصوصا زیست شناسی نیاین. تو کلاس ما حداکثر 3 یا 4 نفر پسر هستن. اگر می خواین فقط یه مدرک بگیرین برین زیست شناسی نیاین.

زیست شناسی مطالعه زیاد می خواد، عشق می خواد و زندگی که به پاش بریزین. 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷

إِنَّ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَآیَاتٍ لِلْمُؤْمِنِینَ

دارم درس می خونم. حسابی باید به جبران کم کاری های اخیرم تلاش کنم. وسط درس خوندن، وسط گوش دادن به ویس استاد یهو دستم می ایسته. یهو همه موهای تنم سیخ می شه و احساس ناچیز بودن بیش از اندازه در برابر این همه عظمت وجودمو در بر می گیره. 

وسط ویس استاد جان می فرمایند:« میوه های درخت اُرس حتما باید توسط خرس خورده بشن تا بتونن شکوفا بشن. آخه فقط تو دستگاه گوارش خرس آنزیم هایی داریم که باعث شکسته شدن پوسته دانه می شن. برای همین درختای اُرس بیشتر تو مناطق کوهی که خرس ها حضور دارن پیدا می شن.»

خدایا، این همه جزئیات قشنگ تو خلقتت رو شکر! جزئیاتی که فهمیدنشون باعث می شه بفهمم چقدر منِ بشر کوچیکم و چقدر خدای بزرگی دارم. 

بعدا نوشت: من خدا رو بیشتر از کتاب های دینیم تو جزوه هام و کتاب های درسیم پیدا کردم خدای آنزیم های متابولیسمی، خدای تک تک اون بیومولکول هایی که فقط نبود یک هیدروژن از این رو به اون رو می کنشون، خدای خرس و اُرس

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۸ تیر ۹۷

قصه باغ

مادرم از آن دسته آدم هایی اند که عاشق بیرون رفتن اند. حتی قصه معروفی هم وجود دارد که در جلسه خواستگاری جزو شروط اصلی شان " هر جمعه بریم طرقبه " بوده. با همین خوست که عاشق باغ خارج از شهرند و بارها شنیده ام که در مورد باغی که خواهند داشت، رویا سازی می کنند. دایی پدرم خارج از شهر باغی دارند که به عنوان « باغ» در کل خانواده جا افتاده که وقتی می گویند باغ دعوتیم، کسی نمی پرسد کدام باغ. همه می دانند باغ دایی جان است. اما قضیه چطور است؟

در میانه هفته، وقتی به خانه بر می گردم مامان به عنوان Hot news می گویند که حشمت خانم زنگ زده اند. دیگر از همان روز هیجان ها شروع می شود و هیجان هر کس مختص به خودش است. مامان هیجان غذا درست کردن دارند، بابا تخته نرد و ما سه تا هم به هوای هم بازی هایمان هستیم. می گذرد و جمعه می شود، جمعه ای که با همه جمعه ها متفاوت است. بابا از ساعت 8 بیدار می شوند و دم دم های ساعت 10 راه می افتیم و ساعت 11 می رسیم. در باغ سبز تیره است. بوق می زنیم و صدای سگشان بلند می شود. چند دقیقه بعد یکی از بچه های «آقا حکیم» می آید و در را باز می کند و با کمی گاز ماشین را وارد راه باریکی می کنیم که به اندازه یک ماشین پهنا دارد. ماشین ها قطاری پشت هم پارک می شوند و باور کنید اگر ماشین ما دومین ماشین بعد ماشین دایی جان نباشد، قطعا سومی خواهد بود. 

از ماشین پیاده می شویم و هر کسی یک تکه بر می دارد. یکی قابلمه غذا، یکی هندوانه و خربزه و یکی نوشابه، با دست های پر از کنار ماشین های جلوتر رد می شویم و حشمت خانم و دایی جان و دخترهایشان به استقبالمان می آیند. دایی جان بیشتر از 70 سال سن دارند. موهایشان یک دست سفید و چشم هایشان آبیِ آبی است.  آبی و مهربان. حشمت خانم بر خلاف دایی جان سبزه اند. یک پارچه شور و هیجان که گذر سن را به تمسخر می گیرند.  بعد از روبوسی ها و تعارف های معمول بابا دست در گردن دایی جان می اندازند و از همانجاست که کری خوانی های تخته نرد شروع می شود. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد تا صدای برخورد تاس با چوب بیاید و چقدر من این صدا را دوست دارم. گاهی صدای قهقهه بابا می آید و دست زدن ها، گاهی سرخ می شوند. گاهی روی پیشانیشان دانه های عرق برق می زنند. بچه تر که بودم خودم را لوس می کردم. می رفتم تاس را از بابا می گرفتم و به عنوان نماد خوش یمنی با افتخار تاس می انداختم و صحنه را ترک می کردم. 

ما سه تا یه جوری سر خودمان را گرم می کردیم تا هم بازی هایمان بیایند. گاهی بی قراری می کردیم و بهشان زنگ می زدیم که " پوسیدیم، چرا نمیاین؟" کم کم سر و کله خانواده های دیگر پیدا می شد. مامانی و عمه ها و پسر عمه ها، عموی بزرگترمان، دایی های بابا و فاطی خانم و پسرشان. کم کم سالن اصلی پر می شد از صدای کری خوانی های مردان و صدای برخورد تاس با کف تخته، خانم ها می رفتند توی حیاط، کنار استخر می نشستند و تخمه و شیرینی می خوردند و کل فامیل را در این مدت رصد می کردند. گاهی ورق بازیشان گل می کرد و یکی را می فرستادند تا از اتاق ورق ها را بیاورد. گاهی بچه ها می رفتند توی استخر و کمی جیغ و ویغ به سایر صدا ها اضافه می شد. اما بیشتر اوقات می رفتیم در محوطه ای که برای بازی ما تدارک دیده شده بود. دروازه داشت و تور بسکتبال. ما دختر ها روسری هایمان را پشت سر گره می زدیم و تا نفس داشتیم می دویدیم و وقت ناهار با لپ های گل انداخته و صورت و لباس کثیف و نفس نفس زنان به داخل ساختمان بر می گشتیم. 

ناهار هم به این صورت بود که هر کسی برای خودش و خانواده اش غذا درست می کرد و می آورد کمی بیشتر که دیگران هم بتوانند ناخنکی بزنند. صندلی های دور میز محدود بود. معمولا خانم ها دور میز می نشستند و آقایان روی مبل ها و ما بچه ها هم روی زمین ولو می شدیم. 

بعد ناهار هوا خیلی گرم بود و در خانه می ماندیم. پسر ها فوتبال دستی بازی می کردند و دختر ها توی یکی از اتاق ها کنار مادرانشان می نشستند و سرشان را روی پای مادرانشان می گذاشتند. اینطور وقت ها بود که سوالاتی از قبیل " خب، کلاس چندم هستی شما؟" یا " چند سالته ؟" یا "چقدر بزرگ شدی! چی بهش می دین «فلان» خانم؟ یا " معدلت چند شده" یا بزرگ شدی می خوای چیکاره شی پرسیده می شد و نمی دانم پاسخ هایمان چه چیزی داشت که بعد از هر جمله می خندیدند.  کم کم هوا رو به خنکی می گذاشت و دوباره سر و صدا بلند می شد. گاهی هم شلنگ آب را بر می داشتیم و به گل ها آب می دادیم و گاهی استخوان ها را بر می داشتیم و به هاپو غذا می دادیم. 

دم غروب همگی خسته و کوفته خدا حافظی می کردیم و بعد از کلی تشکر و تعارف به خانه بر می گشتیم. معمولا مسیر برگشت را یادمان نمی ماند چون خواب خواب بودیم. 

خاطرم هست زمانی که دایی جان باغ را خریدند سوم ابتدایی بودم. آن زمان هم بازی هایمان کامیار و صالح و سینا و محمد رضا و علیرضا بودند. دختر بچه کم بود :). کم کم عسل به دنیا آمد و از زمانی که بزرگتر شد در زمین بازیمان راهش دادیم. کم کم غزل به دنیا آمد. نسل ما بزرگ و بزرگتر شدند. محمد رضا و علیرضا ازدواج کردند و رفتند. من دانشجو شدم و دو سال سر و کله ام پیدا نشد و صالح درگیر کار شد. کامیار قد کشید و صدایش بم شد و دیگر با شنیدن عنوان بچه اخم هایش را در هم می کشد. دیگر آن بچه ای که عاشق دایناسور ها بود، نیست. خواهرم ازدواج کرد و امشب همه منتظر "داماد جدید". امیر حسین بچه دار شد و امشب پسرش، ایلیای یک ماهه کوچکترین عضومان بود. اما هنوز صدای تاس ریختن ها می آید. هنوز اتفاقات فامیل و تخمه شکستن و شیرینی خوردن به جای خودش باقی است. کلیات همان است. فقط کمی قد ها بلند تر شد، چروک ها عمیق تر، موها سفید تر

  • فاطمه
  • شنبه ۱۶ تیر ۹۷

زیست شناسی سلولی مولکولی| قسمت دوم | واحد ها و مهارت ها (2)

اگر پست های قبل رو نخوندید به ترتیب بخونید:

قسمت اول | معرفی کلی

قسمت دوم | مهارت ها و واحد ها (1)

×××

سیدیم به ترم 3 

ترم سوم زبان خارجه عمومی، مهارت های آزمایشگاهی در زیست شناسی، شیمی آلی 2 و آزمایشگاهش، بیوشیمی 1 و آزمایشگاهش، میکروبیولوژی 2 و آزمایشگاهش،  زیست شناسی جانوری و آزمایشگاهش رو داشتیم. خود گزارش کار نوشتن برای آزمایشگاه ها کاری سخت طاقت فرسا بود که کل ترم بیچاره مون کرد. 

درس مهارت های آزمایشگاهی در زیست شناسی بر خلاف اسمش کامل تئوری بود. یه پلیت کشت سلولیم سر کلاس نیاوردن که ببینیم حداقل و همونطوری که می تونید حدس بزنید امتحان هم کاملا تشریحی بود. کلا درس نچسبی بود و فایده ای برای من یکی نداشت!

شیمی آلی دو روی مسیر های واکنشی و مولکول های آلی متمرکز بود و سر فصلاش کربوکسیلیک اسید ها و مشتقاتش، الکل ها و فنل ها و اتر ها بود! مثلا شما باید می خوندید که الکل های نوع دوم چطور  سنتز می شن و چطور اکسید می شن و چطور احیا می شن ! :| همچنان تاکیدم روی استاده! استاد خوبی برای شیمی آلی نداشتیم ما! آزمایشگاهش هم توی (این پست) می تونید شرح مفصلی ازش بخونید.

توی بیوشیمی 1 بیشتر در مورد ساختار ها می خوندیم، ساختار کربوهیدرات ها، اسید های آمینه، لیپید ها و ویتامین ها و نوکلئوتید ها، کمی هم کاربردیش کردیم.ولی خب بیشتر وقتمون به حفظ کردن ساختار ها می گذشت. بیوشیمی یک می تونه درس راحتی باشه. اگر به طور مداوم خونده بشه. آزمایشگاه بیوشیمی یک هم اکثرا به شناسایی و آزمایش های اختصاصی هر کدوم از بیومولکول ها گذشت

میکروبیولوژی دو که در ادامه میکروبیولوژی یک بود، اوابل به مورفولوژی و ساختار باکتری ها پرداخته شد و بعد ژنتیک پروکاریوت ها و متابولیسمشون و در نهایت به بیوتکنولوژی ختم شد.  نسبت به میکروبیولوژی یک مفهومی تر بود. البته غیر از متابولیسم :|

آزمایشگاهش حقیقتا چیزی بیشتر نبود. من فکر می کنم همون آزمایشگاه میکروبیولوژی یک کار رو تموم کرد. ولی اگر بخواید بدونید، تست حلالیت در پتاس برای باکتری های گرم منفی انجام دادیم، رنگ آمیزی دیواره و رنگ آمیزی هسته و هم چنین رنگ آمیزی گرانول های باکتری ها،یک جلسه سرگیجه آور رسم منجنی رشد داشتیم و بعد کشت باکتری های بی هوازی. یک جلسه هم استاد از خونه شون آویشن و دارچین و سبزی آوردن و ما کشت دادیم که متوجه شیم آیا آلوده بودن یا نه!

زیست شناسی جانوری هم که مشخصه! اول با پروتوروئر ها شروع کردیم، بعد از جانوران خیلی پست مثل اسفنج ها شروع کردیم و در نهایت به اشرف مخلوفات(!) رسیدیم. 4 واحد بود و ای کاش استاد بهتری برای این درس داشتیم.

آزمایشگاه زیست جانوری هم جلسات اول با میکروسکوپ لام های آماده نگاه کردیم، پروتوزوئر ها، جانوران ذره بینی و کم کم نمونه های فیکس شده تو فرمالین و عقاب های خشک شده دیدیم. دو جلسه آخر هم به تشریح و در دست گرفتن قورباغه (شما تصور کنین چقدر صدای جیغ دخترا از تو آزمایشگاه اومد) و تشریح موش گذشت.

 

ترم چهارم که ترم اخیر باشه خیلی سبک بود. واحد های زیادی ارائه نمی شد و در 17 واحد داشتیم که 4 واحدش عمومی بود. درسایی که داشتیم سنگین بود به نسبت. زیست شناسی سلولی و آزمایشگاهش، بیوشیمی 2 و آزمایشگاهش، تشریح و مورفولوژی گیاهی و میکروبیولوژی محیطی داشتیم. 

زیست شناسی سلولی تا الان با اختلاف زیاد جذاب ترین درس ممکن بود. استادی که داشتیم عالی بودن. واقعا عالی بودن [دکتر متینِ جان] تا جلسه 6 در مورد میکروسکوپ و تکنیک های مختلف توی زیست شناسی سلولی خوندیم، از جلسه هفت تا 11 در مورد غشا سلول و هسته خوندیم و بعد وارد بخش جذاب PROTEIN SORTING شدیم. به این صورت که تک تک اندامک های داخل سلولی رو بررسی می کردیم و این که چه طوری پروتئین های مربوط به هر اندامک می فهمیدن چطور برن تو اندامک، سیگنال ها و گیرنده هاشون و بعد به مبحث زیست شناسی مولکولی رسیدیم که یه چور دیگه جذاب بود. همش جذابیت و عاشقی بود برای من

در مورد آژمایشگاهش توی [این پست ] توضیحات مفصلی دادم. 

بیوشیمی 2 در مورد بوانرژتیک و متابولیسم هر کدوم بیومولکول ها بود، چرخه ها و مسیر ها، مخصوصا متابولیسم لیپید ها و اسید های آمینه سرگیجه آور و به شدت سخت بودن! از اون درسا بود! آزمایشگاهش هم بیشتر به اندازه گیری فعالیت آنزیم و الکتروفورز و اندازه گیری غلظت پروتئین ها گذشت. 

تشریح و مورفولوژی گیاهی درس فوق العاده جذابی بود. یه جور مهندسی معکوس خلقت بود. به این صورت که یه سری آدم رفتن همه جور برگ تو عالم رو نگاه کردن و اونا رو بر اساس نحوه اتصال به شاخه، حاشیه برگ، شکل برگ دسته بندی کردن. این مسئله در مورد گل و گل آذین و میوه هم صدق می کنه. بعد از خوندن این درس همه برگایی که به نظرتون مثل هم میومدن به صورت خیلی جذابی با هم متفاوت می شن و اونجاست که می گین خدایا شکرت که این همه تو خلقتت جزئیات جذاب وجود داره.

میکروبیولوژی محیطی هم یک درس اختیاری بود که به چهار بخش کلیات، میکروبیولوژی خاک، آب، هوا تقسیم می شد. میکروبیولوژی محیطی شما رو با اجتماعات ریزی که هیج وقت با چشم قرار نیست ببینینشون صحبت می کنه و بهتون نشون می ده زندگی حتی تو کف اقیانوس ها، روده شما، روی یک دونه خاک جریان داره

××××

اگر سوالی در مورد هر کدوم از این درسا دارین بپرسین که هیچ قسمت مبهمی براتون نمونه

ترم های بعدی هم قسمت دوم رو ادامه می دم. ترجیح می دم با آگاهی نسبتا خوبی در موردشون صحبت کنم. ولی اگر بخواید بدونید چه درسایی قراره باشه اینا تصاویر چارت درسیه [نیمسال 5 و 6] [نیمسال 7 و 8]

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷

زیست شناسی سلولی مولکولی | قسمت دوم | مهارت ها و واحد ها (1)

اگر نخوندید، اول قسمت یک رو بخونید:

قسمت اول | معرفی کلی رشته 

×××

در مورد واحد ها به طور کلی دانشگاه ها کمی سلیقه رو وارد چارت می کنن. مثلا من شیمی آلی 1 و شیمی آلی 2 رو که در مجموع 4 واحد می شد پاس کردم ولی یکی از دوستام توی دانشگاه تبریز مبانی شیمی آلی که سه واحد بود پاس کرد. یه سری تفاوت ها توی چارت و در مورد دروس پایه وجود داره. برای همین ممکنه کمی تناقض توی چارت ها پیدا کنید که بیشتر مربوط به دروس پایه می شن. 

ترم 1 دانشگاه خودش برای دانشجو ها انتخاب واحد کرد و درسایی که اون ترم داشتیم ریاضی عمومی، شیمی عمومی و  فارسی عمومی و مبانی زیست شناسی بود که اکثرا همون درسای دبیرستان رو کمی پیشرفته تر بیان می کنن. در مورد مبانی زیست شناسی هم دکتر قاسم زاده که پیشکسوت گروه زیست شناسی دانشکده ما هستن،  برنامه ای رو طرح ریختن که اساتیدی که تو هر فیلد تخصص داشتن برای دانشجوها یک مبحث رو تدریس می کردن. کلا هدف این درس علاقه مند کردن دانشجو هایی بود که به ناچار وارد این رشته شده بودن.

ترم دوم درسا کمی تخصصی شد اما همچنان تو پایه گیر کرده بودیم. ترم دوم بیست واحد برداشته بودم که شامل اکولوژی عمومی،میکروبیولوژی 1 و آزمایشگاهش، شیمی آلی 1 و آزمایشگاهش، زیست شناسی گیاهی و آزمایشگاهش و  آمار زیستی و مهارت های زندگی دانشجویی بود.

اکولوژی عمومی توسط دکتر قاسم زاده تدریس می شد،در مورد برهمکنش های تو طبیعت، بیوم های مختلف و سازش ها و چرخه های مواد توی طبیعت بود. به طور کلی اکولوژی درس خیلی جذابیه و اگر کمی با استاد همراه بشید می تونید آیه های زیادی از خلقت خدا رو تو این درس ببینید. برای ما که سلولی مولکولی بودیم، آزمایشگاه اکولوژی ارائه نمی شد. ولی بچه های گیاهی و جانوری آزمایشگاه داشتن.

میکروبیولوژی یک به مطالعه ساختار باکتری ها، سیستماتیک باکتری ها (با تمرکز بر باکتری های بیماری زا) و ایمونولوژی و به طور خیلی خلاصه به میکروبیولوژی آب و خاک و هوا می پردازه. (به طور تفضیلی توی میکروبیولوژی محیطی درموردش گفته می شه)

توی آزمایشگاه میکروبیولوژی یک با رنگ آمیزی گِرَم، تست آنتی بیوگرام، تست های بررسی کیفیت آب، رنگ آمیزی اسپور و رقیق کردن باکتری ها (پورپلیت ) آشنا می شید و انجام می دید. 

شیمی آلی یک درس آسونی نیست اگر استاد خوبی نداشته باشید. من استاد خیلی خوبی نداشتم و تمام علاقه ام به شیمی آلی 1 پرید. به طور کلی ابتدا به آلکان ها و آلکن ها می پردازه و از قسمت واکنش ها و ترکیبات آروماتیک جذاب می شه. من عاشق سوال هایی بودم که می گفت فلان ماده از بنزن سنتز کنید. خلاقیت تو اینجور سوالا جای مانور زیادی داشت.

در مورد آزمایشگاه آلی 1 و 2 به طور مفصل توی پست جداگانه (این پست) گفتم. ولی یه چیزی تو این پست گفته نشده. اگر شما آسم دارین بهتره درمورد آزمایشگاه شیمی آلی 1 و 2 با احتیاط بیشتری عمل کنید و هر جلسه با خودتون ماسک فیلتر دار(تاکید می کنم فیلتر دار) همراه داشته باشین. من از سر آزمایشگاه شیمی آلی حالم به شدت بد شد و حتی کارم به مراکز درمانی هم کشیده شد. برای همین شاید برای خیلیا مهم نباشه. ولی واقعا می تونه مشکل زا باشه.

زیست گیاهی یه درس گوگولی سه واحدیه که تمام اون خاطره های بد زیست گیاهی دبیرستان رو می شوره و می‌بره. استادی که ما داشتیم ماه بودن، ماه! دکتر پیرانی عزیز کاری کردن تا من دیوونه زیست گیاهی و آزمایشگاهش بشم و بهترین نمره های ترم 2من همین دو تا باشن.

آزمایشگاه زیست گیاهی شما انواع مقطع های ساقه، ریشه، برگ رو نگاه می کنین.خودتون از گیاه جدا می کنید و همونجا با رنگ های مخصوص رنگ آمیزی می کنید و به طور کلی مشابه آزمایشگاه زیست شناسی دبیرستانه ولی یه لول بالاتر.

آمار زیستی  درس سختی می تونه باشه اگر استاد خوبی نداشته باشین و خودتون در طول ترم نخونده باشین. برای من این طور بود.  اصلا نمی تونستم باهاش کنار بیام. ولی به طور کلی همون آمار توصیفی و استنباطیه با کمی رویکرد زیستی و برای درس ژنتیک 1 لازمه پاس کردنش.

×××

قسمت دوم |مهارت ها و واحد ها (2)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد