۵ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

فقر کلام

به عنوان آخرین پست دی ماه (شاید ) باید اعتراف کنم دچار فقر کلام و تراکم زیاد افکار شدم... چیز عجیبی نیست... بارها و بارها دچارش شده بودم. بدترین موقع همین حوالی سال اول دبیرستان بود که عملا تعداد جملاتی که رد و بدل می کردم به زیر ۵۰ رسیده بود. 

خستگی مثل یه بچه شیطونی که پشت در ایستاده و داره سرک می کشه تا یک سیگنال مثبت ببینه بیاد اتاقت رو بهم ریزه واستاده پشت پنجره ذهن و بدنم. منتظر یک سیگناله تا رخنه کنه حق هم می دم بهش... ۶ روز در هفته باشگاه رفتن و سنگین ورزش کردن، درس خوندن های تا نیمه شب و حوالی بامداد، برنامه های شورا و اسکومی عملا داره توان بدن و مغزم رو تحلیل می بره . ولی دقیقا اونجایی که احساس می کنم دارم خسته می شم، ویولت بودلر وار موهام رو جمع می کنم. یک آهنگ خفن می ذارم و با بیشترین سرعت ممکن کارم رو انجام می دم. درست مثل اوقاتی که از زیرزمین علوم پایه می خواستم برم طبقه سوم و وقتی نفس نفس زنان به پاگرد های آخر می رسیدم سریعتر بالا می رفتم تا زودتر تموم شه. 

به خودم میگم اشکالی نداره... به عقب که نگاه می کنم روزای خسته امروز رو هزاران برابر بیشتر ترجیح میدم تا وقتایی که  کاری نمی کنم و در جا می زنم. 

 پ. ن: فکر می کنم با توجه به طول پست چندان هم دچار فقر کلام نشدم :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

فیزیوپات سمی کوچک

ساعت یک شبه... خسته ای؟ اشکالی نداره یه لیوان چایی می ریزی خودکارا رو مرتب می کنی می شینی پای جزوه های قلبت. هر چی می تونی بخون

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

بوی سیم سوخته از سیناپسام میاد

ساعت سه شبه. باید ۶ و نیم بیدار بشم و هنوز نخوابیدم. منتظرم یک قسمت از سریالی که تازه می خوام شروع کنم دانلود بشه 

نصف شب ها معمولا انسجام ظاهری افکارم از بین میره. از آدم عقل و بالغی (معمولا) که دیده می شم تبدیل می شم به یک گوله بی منطقی و احساسات و اغلب هم در پی چت ها و صحبت های بعد نیمه شب پشیمونی غلیان می کنه.

داشتن بچه کلاس اولی دور و بر خوبه. با هر اسمی که یاد می گیره ذوق می کنه و یه دور قربون صدقه صاحب اسم می ره :) کیووووت . حتی جمع زدنش هم با نمکه ولی خیلی سخخخت داره یاد می گیره و من با خودم فکر می کنم یعنی منم همینقدر سخت خوندن و نوشتن یاد گرفتم؟

از بعد امتحان تنفس به قول بابا تنبل خانه راه انداختم. درس درست و حسابی نمی خونم و قطار امتحانات بهمن از رگ گردن نزدیک تر است. راستی دی کی انقدر سررریع تموم شد؟

باید چند تا وقت درست و حسابی بذارم برای دانش آموزام... اسکومی و درسام. خدایا کی برسم به این همه کار. ولی خب با شعار کمتر تنبلی کن دختر سعی می کنم کارام رو مرتب کنم و بهشون برسم. 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ دی ۰۱

این داستان: شورای صنفی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱

سه نقطه

مدت ها بود وقتی جمله ام قطع می‌شد، مخاطبم نمی گفت خب بقیه اش چی شد؟

  • فاطمه
  • شنبه ۳ دی ۰۱
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد