مامانم بهم میگن الهی خوشبخت بشی
همین یه جنله یعنی یه بغض گنده یعنی کلی اشک که الان داره ریخته میشه
یعنی رویایی که مسیر رسیدن بهش دیگه صاف نیسذ
منم و دریا و شجریان احساس می کنم اینحا ته ته دنیاست
مامانم بهم میگن الهی خوشبخت بشی
همین یه جنله یعنی یه بغض گنده یعنی کلی اشک که الان داره ریخته میشه
یعنی رویایی که مسیر رسیدن بهش دیگه صاف نیسذ
منم و دریا و شجریان احساس می کنم اینحا ته ته دنیاست
عنوان هیچ ربطی به محتوی نداره. فقط لحظه ای که خواستم عنوان بنویسم این جمله که زمانی اسم یکی از داستان های کوتاهم بود به ذهنم اومد.
با دختر دایی جان رفته بودیم لب دریا. من به سمت رود کوچیکی که دو تا شهرک رو از هم جدا می کرد، رفتم. به توصیه نیلو کفشا رو در آوردم و پا به آب زدم. آهنگ گذاشتم و صدای هندزفری رو تا ته بلند کردم. نیم ساعتی خودم بودم و خودم و آهنگ، تا اینکه دیدم چند تا ماهی نزدیک دریا دارن بالا پایین می پرن و جون می دن. به سمتشون رفتم. از اونجایی که من کلا با حیوانات میونه خوبی ندارم (واقعا موزه جانوری رفتن من جای سواله !) سعی می کردم با جا به جا کردن ماسه ها و حتی آوردن آب دریا و ریختن رو ماهیا نجاتشون بدم.
دو تاشونو به همین منوال نجات دادم ولی سومی هر کاری می کردم نمی رفت تو آب. از اون طرف هم دختر داییم می گفت دمش رو بگیر و پرتش کن تو آب. ولی من چندشم می شد و دست نمی زدم. از طرف دیگه ماهی هم داشت می مرد. دیگه در نهایت ماسه ها رو از روش کنار زدم و دمش رو گرفتم و پرتش کردم تو آب !
خلاصه که، الف بهم افتخار کنه که من به ماهی دست زدم :)
جنگل و مه و همایون شجریان و بارون، همه چیزو می تونه تو خودش حل کنه، حتی ترافیک بی وقفه ۹ ساعته تهران شمال رو
الان که دارم تایپ می کنم، بیست و نهم مرداد سال نود و هفته. ساعت هشت و نیمه و اتاق تاریکه. روشنایی تو هال به مرز اتاق وارد شده و صدای اخبار میاد. بعد از ده روز مدرسه تابستانه توی یکی از پیشرفته ترین جاهایی که دیدی امروز، سرتیفیکیت به دست اومدی. بدون اینکه دغدغه بیدار شدن فردا رو داشته باشی. می دونی فاطمه؟ امروز وقتی قدم بر می داشتم بیشتر از هر روزی انرژی می ذاشتم توی قدمام. بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم می خواست یاد بگیرم و بیشتر از هر وقتی توی این دو سال، دلم می خواست تا تهش برم. دلم می خواست زندگیم رو وقف رشته ام بکنم. وقف مردمی که سرطان دارن. و پیدا کردن راه درمانی براشون.حتی به دستای خودم نگاه می کردم و به جای پوست صافشون، چروک و شیار می دیدم و سمپلر.
فاطمه نمی دونم روزی که بر می گردی و این متن رو می خونی چند سالته. کجایی. سرنوشتت به کجا کشیده شده. ولی بدون، من تمام تلاشم رو می کنم. تمام تلاشم رو می کنم تا این نامه رو ، این ده روز رو نقطه عطف زندگیت بدونی. تمام تلاشم رو می کنم که وقتی این نامه رو می خونی زندگی ایده آل الان من رو داشته باشی. فاطمه من دست نمی کشم. قول می دم بجنگم. قول می دم برای تو، برای خودم، برای همه کسایی که می تونم زندگیشون رو نجات بدم، بجنگم. دست از تلاش نکشم و نذارم هیچ کس سد راهم باشه. قول می دم امروز آخرین خدا حافظیم با ساختمون آجری قرمز نباشه. من همون کسی می شم که این روزا آرزوش رو دارم.
اگر یه وقتی ناراحت بودی و برگشتی اینجا رو خوندی، اگر وقتی نا امید شدی، به کسایی فکر کن که می تونی بهشون برای زندگی بهتر کمک کنی. مگر تو همیشه آرزوش رو نداشتی؟ به این روزا فکر کن. مدتی که بارها و بارها افراد مختلف بهت امید دادن. دانشمند آینده صدات کردن. کارشناسی ِ ارشد نما صدات کردن و حتی دیروز رو به خاطر بیا که خانم دکتر جعفریانی بهت گفتن آینده ات خیلی روشنه.
نا امید نشو. بخند و زندگی کن و انرژی داشته باش و انرژی بده. یادت نره. منِ این روزا، منِ بیست سالگیت، زندگیمو می ذارم تا یه روزی عمیق، از ته دل بخندی و موفق باشی.
باشه فاطمه؟ پس به خاطر من، به خاطر خودت از هدفمون دست نکش. از تلاش کردن دست نکش. هیچ کوهنوردی بدون سقوط ، صعود نمی کنه. به قول آقا جون، جنگ جنگ تا پیروزی.
امروز کارگاه کشت سلول داشتیم و از دو حهت با بقیه کارگاه ها متفاوت بود؛ یکی این که مطالب بیشتر به چیزایی که خونده بودم، نزدیک بود. یکی هم این که با چوگویک بودم. تمام روز.
صبح ساعت پنج بیدار شدم و با آقا جون رفتم دفترشون. مثل پنجشنبه، برقا رو روشن کردیم، پنجره ها رو باز کردیم، آب جوش گذاشتیم. من شروع کردم به خوندن بافت شناسی و آقا جون هم به کاراشون می رسیدن. یک نسکافه تلخ هم خوردیم. (یادم باشه برای خانم سین یکی ازشون ببرم موزه) حوالی هشت رفتم پاستور. این یه هفته مدرسه تابستونه منو خونه زاد کرد. کلا تو انستیتو ول می چرخم.
رفتم تالار مدرس و اونجا چوگویک رو دیدم. ساعت هشت و پنج دقیقه بود. قرار بود پذیرش از ساعت 8 شروع بشه ولی تا هشت و نیم شروع نشد. چوگویک هم گفت، گفتن پذیرش بانک سلولی انجام می شه. از تالار مدرس به سمت بانک سلول رفتیم. دیدیم نه، فقط چند تا کپسول گازه و قیافه اش اصلا به محل پذیرش نمی خوره.
دوباره برگشتیم تالار مدرس و صبر کردیم تا بیان. بعد از پذیرش تالار رازی رفتیم و دکتر جان راس هشت و نیم اومدن . خیلی خیلی زیاد خانم دکتر با پرستیژ و با شخصیتی بودن. خیلی از طرز تدریس و صحبت کردنشون خوشم اومد. کمی در مورد تئوری کشت سلول توضیح دادن و من به این نتیجه رسیدم چقدر فهمش نسبت به دو کارگاه قبلی برام راحت تره. سر اون دو تا قشنگ فسفر می سوزوندم. و به قدری برام جذاب بود که از جایی به بعد متوجه شدم دست از جزوه نوشتن کشیدم و بدون پلک زدن زل زدم به خانم دکتر و صحبتاشون یه راست داره می شینه به جونم.
مخصوصا از دو قسمت خیلی خوشم اومد. یکی اینکه کشت سلول مثل نگهداری از یک بچه یا یک گیاهه. این که سلوله دلیل بر این نمی شه که چیزی نفهمه و حتی خانم دکتر می گفتن روزایی که حالمون خوب نیست و پاساژ می دیم، ممکنه سلولا رشد نکنن
از طرف دیگه قسمت سلولای سرطانی برام جذاب بود. کلا هر جا اسم سرطان بیاد شاخکای من سیخ می شن. و تصور کنین چقدر مباحث عملی مربوط به سرطان جذاب بود برام.
بعد از تموم شدن تایم اول، رفتیم تالار مدرس برای پذیرایی. می گن هر چی مسخره کنی به سرت میاد. منم داشتم چوگویکو مسخره می کردم و در عین حال بدون نگاه کردن به لیوان پودر نسکافه می ریختم توش. اصلا حواسم نبود که محل فرود ذرات میزه، نه لیوان!
تایم دوم نه به اندازه تایم اول، ولی بازم جذاب بود. بعد از تموم شدنش رفتیم رستوران. من فراموش کرده بودم فیش غذام رو بیارم و از طرفی چوگویک یه دونه مازاد داشت. ( بهش برای کارگاه بیست و نهم فیش داده بودن، در حالی که اصلا بیست و نهم کارگاه نداره.) من بهش گفتم :«اینا که همش شکل همه، بیا فیشتو بده من. باهاش ناهار بگیرم..»
فیش رو گرفتم و خیلی نامحسوس دادم به خانمی که مسئولش بودن. فیش رو نگاه کردن و گفتن این مال بیست و نهمه. فیش امروزو بده. منم طبیعی کردم و تو کیفم دنبال فیش گشتم. مجبور شدم کل محتویات کیف رو بیرون بریزم تا فیش رو پیدا کنم.
در حین ناهار خوردن و صحبت کردن، دوستای چوگویک هم اومدن و بهمون پیوستن، تایم ناهار به خنده گذشت. بعد از اون رفتیم تالار مدرس و صبر کردیم تا دو بشه که بریم بخش آنفلوآنزا واسه قسمت عملی.
آزمایشگاه به یک سری توضیحات گذشت و در نهایت دو نفر دو نفر شدیم تا کار انجام بدیم. منتهی من نمی دونم گروه ما که تعدادشون زوج بود، چطور فرد شدیم. یهو دیدیم یکی تنها نشسته پشت هود لامینار، دو تا خانم دیگه می گفتن ما که دیر اومدیم می خوایم یاد بگیریم هنوز. به یکی از ما دو نفر گفتن بشینین کنارش، منم مجبور شدم بشینم.
با فاصله نیم ساعت کارمون تموم شد. بعد از نفس تازه کردن تو جای خوش منظره، منو برد به یک کافی شاپ کاملا دخترونه که محیطش برام خیلی جالب بود. با هم یک میان وعده دلچسب زدیم به بدن و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. مثل دو تا دوست قدیمی که خیلی ساله همدیگه رو می شناسن. در مجموع یکی از بهترین روزا تو این مدت تهران بودنم بود.
+++
پانویس: سر نگارنده همچنان در حال انفجار از داخل است ! راه حلی برای سر درد ندارین. مسکن جواب نمی ده! :(
پانویس 2: احساس می کنم چند پست اخیر یکم رو به افول گذاشته. شمام همچین حسی دارین؟
نظر سنجی وبلاگی…
بهترین عادتتون چیه؟ عادت هایی که دوست دارید داشته باشید هم حسابه
+ نگارنده این دو خط دارد از شدت سردرد خل میشود و می ترسد سرما خورده باشد
++
بهم میگه خانم دکتر ( به تمسخر) من وقتی می رم استخر سطح پوستم حباب تشکیل می شه. نشون چیه؟
میگم: تبریک میگم، تو گونه حد واسط انسان و وزغ هستی که به توانایی تنفس پوستی نائل شدی
یعنی من با این جمله علم فیلوژنی رو به کل نابود کردم
فیلوژنی :فیلوژنتیک یا تبارزایش (به انگلیسی: Phylogenetics) شاخهای در علم زیستشناسی میباشد که به بررسی ارتباط تکاملی گروههای مختلف جاندران نظیر گونهها یا جمعیتها میپردازد، که از دادههای توالییابی مولکولی و ماتریسهای دادههای ریختشناسی بهدست میآید
منبع ویکی پدیا :]
من این پست رو با [آهای خبردار ] نوشتم. شاید گوش دادن آهنگ همزمان با خوندن پست، با تقریب خوبی به حس من برسین.
+++
منو تصور کنین که به خاطر دور بودن عینک طبیم ساعت ده شب زیر نور مهتابی عینک آفتابی طبی زدم و دارم این پست رو تایپ می کنم.
1. یکی از اتفاقت جنجالی این روزا تو بلاگستان آخرین پست وبلاگ ویار تکلم بود. بعد از خوندن پستشون برام یک سوال بزرگ پیش اومد. من کجای دنیای بلاگریم؟ وبلاگ من قطعا دو تا عنصر روزانه نویسی و حرفای بیهوده رو داره. با خودم فکر کردم دقیقا هدف من از وبلاگ نویسی چیه؟
اسفند بود که با دنیای اینستاگرام خداحافظی کردم احساس کردم با بینش این روزا نیازی به اینستاگرام ندارم. اگر بخوام حال دوستی رو بدونم، اینکه چی کار می کنه و چی می خوره و با کی می خوره، مهم نیست. اگر مهم باشه به خودم می گه. حذف اینستاگرام برای من یه نتیجه مهم داشت. شعاع دایره افرادی که باهاشون ظاهرا دوست بودم کوچیک و کوچیک تر شد. این روزا تعدادشون انگشت شماره. فهمیدم من با رابطه خیلی نزدیک نمی تونم کنار بیام. گاهی با خودم فکر می کنم و می بینم دوستی با من مثل یه سرابه که از دور نوید آب رو می ده و از نزدیک برهوتی بیش نیست.
اصلا داشتم چی می گفتم؟ فکر کنم مشخصه از یه جایی دلگیرم. خیلی هم دلگیرم. با وجود تمام شلوغی و درگیری بازم یه وقتی، یه جایی دلم می خواد اسم دوستم بیاد رو صفحه گوشیم. بی وفایی نیست. هر چی که این روزا داره اتفاق می افته نتیجه کار خودمه.
هی دارم حاشیه می رم. با حذف اینستاگرام، ننوشتن تو کانال و نبود جایی برای نوشتن، رو آوردم به وبلاگ. من هیچ وقت وبلاگی به معنای واقعی کلمه ننوشتم. تنها هدفی که از وبلاگ نویسی داشتم اشتراک دنیام بود. این جمله دیالوگ فیلم Daredevil بود دقیق یادم نیست ولی برداشت من اینه:
به ازای هر انسان یه دنیا وجود داره که اون دنیا می تونه ویژگی های متفاوتی داشته باشه. شما یه سیارک رو تصور کنین که اون متعلق به شماست. سیارک شما شامل چیزای مورد علاقه تونه. مثلا سیارک من پر از کتاب و لوازم التحریره. پر از آهنگای دوست داشتنیم تمام دوست داشتنی های من.
هدف من از نوشتن وبلاگ دیده شدن سیارکم بود. نوشته شدن و خونده شدن. من از اون دسته آدماییم که حتما باید خونده بشم وگرنه نمی تونم بنویسم.برای همین هیچ وقت تو دفترچه خاطرات ننوشتم.
خلاصه مطلب اینه که واقعا فکر نمی کنم حتی نزدیک به استاندارد های بلاگر بودن باشم :)
2. فارغ از مدرسه تابستانه اومدن به تهران برای من یه عالمه تجربه جدید داشت. تجربه هایی که در نتیجه خارج شدن از حریم امنم به دست اومد. با اینکه روال روتین خونه تقریبا اینجا هم وجود داره ولی دیدن شلوغی و هیاهو پایتخت و جزئی از اون شدن برام تازگی داشت. تا قبل از این مدت هم تهران اومده بودم ولی تنها کاری که می کردم موندن تو خونه مامانی و فوق فوقش یکم بیرون رفتن با ماشین و دیدن ترافیک بود. خودم رو ایزوله می کردم و هر وقت اسم تهران میومد جمله کلیشه ای «از تهران بدم میاد» رو ضمیمه حرفاشون می کردم. این دفعه ولی متفاوت بود. توی اتوبوس نشستم و هر روز یک ساعت رو توی اتوبوس گذروندم. و صحبت ها رو شنیدم. چهره های خسته ای که ساعت پنج انگار کوه کنده بودن و حتی چرت های کوتاهی که تو اتوبوس می زدن رو دیدم. از پنجره اتوبوس بیرون رو نگاه می کردم و ازدحام می دیدم. حتی درختای متراکم خیابون ولیعصر و جریان آب کنار پیاده رو. تهران برای من شهر دو چهره بود. یک چهره خوب از حیث پایتخت بودن و امکانات عالی و یکجا و چهره دیگه چهره تاریک و خاکستری شهر بود. چهره خسته و شلوغ
3. امروز با دختردایی رفتیم انقلاب، کتاب خریدیم. راه رفتیم و خندیدیم و فلافل خوردیم. وسطاش به الف زنگ زده بودم و باهاش صحبت می کردم. به این مکالمه توجه کنید
- مصی (دختر داییم) این لوازم التحریره رو ببین. چقدر خوبه. بیا بریم تو
الف + نه نه نری تو ها! فاطمه من تورو می شناسم بری تو هی چیزی می خری.!
:))) خدایی همه منو شناختن هیچ کنترلی در زمینه لوازم التحریر ندارم !
در نهایت با یک کلاسور A5 و کلاسور 26 حلقه ختم به خیر شد. اونم از قبل قصدش رو داشتم. کلاسور A5 برای نوشتن پروتکل و متد های آزمایشگاهی، و کلاسور 26 حلقه برای نوشتن اطلاعاتم و جزوه هام در مورد سرطانه. از الان کلی ذوق دارم برای نوشتن و نت برداری و خلاصه برداری
4. کارگاه کریسپر هم با آزمایشگاه ختم به خیر شد فردا تعطیلم و از شنبه سه تا کارگاه جذاب و جِگردارم [وی در دل قند آب می کند]
5. ولی دلم برای انستیتو پاستور و ساختمونای آجری قرمزش تنگ می شه. برای این همه خفن بودنش. یه روزی بر می گردم، نه برای مدرسه تابستانه، بلکه برای محقق کردن ایده هام
6.
لطفا اسم تحقیراتونو شوخی نذارین. :)
روز سوم آخرین روز NGS بود. البته به خاطر فیلتر بودن سایت UCSC (با اینترنت انستیتو) خیلی طول نکشید و عملا از ساعت دو و نیم به بعد به سوال و جواب گذشت. کمی با دکتر رحیمی مشورت کردم که از کجا می تونم شروع کنم به تحقیقات در حوزه سرطان و اسم چند تا رفرنس خوب رو بهم گفتن و باید شروع کنم برنامه ریزی دو ساله بریزم تا حداقل تا آخر کارشناسیم اطلاعاتم رو به یه جایی برسونم ک بتونم برای آزمایشگاه ازشون استفاده کنم.
بعد از تموم شدن کلاس تا انقلاب پیاده روی کردم. شما فکر کنین، برای منِ عاشق کتاب و لوازم التحریر خیابون انقلاب مثل بهشت برین بود. وارد یک کتاب فروشی که کتابای داشگاهی داشت، شدم و یه سری کتابایی که دوست داشتم بخرم، رو برداشتم. سر جمع با شیش تا رفرنس قطور و سنگین از کتاب فروشی بیرون اومدم. کل فاصله انقلاب تا ولیعصر رو با همون کتابا طی کردم. خوشبختانه تو اتوبوس جای نشستن پیدا شد. نشستم و تک تک کتابا رو تا فاصله رسیدن بررسی کردم. اما فاجعه درست بعد از پیاده شدنم اتفاق افتاد. شیش تا کتاب سنگین تو دستام و کیف سنگین و نیم ساعت پیاده روی. عملا کل ذره های کلوییدی انرژیم رو ته نشین کرد.رسیدم خونه واقعا افتادم.
سه شنبه ساعت هفت و چهل با بدن درد از خواب بیدار شدم و تا شب ادامه داشت. اما نکته بولد سه شنبه دیدن چوگویک [چشم قلبی] بود. دیدنش و صحبت کردن باهاش به قدری انرژی مثبت بود که تو مدتی که کنارش بودم عملا سنسورای دردم بیکار بودن. جزئیات رو شنبه می گم چون دیروز سرجمع شاید یک ساعت و نیم کنار هم بودیم. ولی شنبه و یکشنبه با هم کارگاه داریم.
البته من تصمیم گرفتم «باکلاس باش» رو به عنوان شعار مخصوص من و چوگویک اعلام کنم . :) جزئیات ملاقات و این شعار رو تو پست خودش بخونین. حقیقتش انقدر کامل نوشته که چیزی برای گفتن نمی مونه
و امروز...
امروز من تنها ترین فاطمه تو انستیتو بودم. روزای کارگاه NGS دوست پیدا کردم و دیروز با حضور چوگویک تنهایی رو حس نکردم. ولی امروز هیچ کس نبود. فقط دو تا دانشجوی ارشد بودن که هر جا منو می دیدن بهم لبخند می زدن :)
در مورد کریسپر بگم بهتون (موضوع کارگاه امروز و دیروز و فردا)
کریسپر یک مکانیسم دفاعی توی باکتری ها علیه باکتریوفاژ ها (ویروسایی که باکتریا رو مریض می کنن) هست. به این صورت که قطعه هایی از دی ان ای ویروسی میره تو DNA باکتری بعد باکتری با یه سری فرایندا باعث می شه همون قسمت DNA توی باکتریوفاژ شناسایی و جدا و یا جهش یافته بشه. حالا دانشمندا به این فکر افتادن که از این سیستم برای ترمیم ژن های آسیب دیده و جهش یافته استفاده کنن. حتی درمان بیماری های ویروسی مثل HIV. و جالب اینجاست کریسپر کاملا نوپاست و از سال 2012 برای درمان استفاده می شه.
+++
قرار بود این پست حاوی مقادیری ناله باشه. مود کلی این روزام هوم سیک و خستگی و تنهاییه. دلم واقعا برای مشهد و زندگی روزمره ام تنگ شده.
حال و روز این روزا مشابه این دیالوگه.
صبح خواب موندم! چشمام رو باز کردم و دیدم شدت نور اصلا به دم صبح نمی خوره. گوشیم رو نگاه کردم و دیدم که بله! ساعت هشت صبحه و کلاس من ساعت هشت و نیم شروع می شه و حداقل نیم ساعت طول می کشه تا برسم. با بیشرین سرعت ممکن حاضر شدم و به دختر داییم گفتم برام یه اسنپ بگیره و چهل دقیقه بعد انستیتو بودم. خدا رو شکر دکتر هنوز نیومده بودن. سر جای دیروزم نشستم و سیستم رو روشن کردم. خانم دکتر که دیروز برای لینوکس کمکشون کرده بودم،اومدن کنارم نشستن و گفتن بشینم کنارت که حواست بهم باشه و کمکم کنی. منم به ابخندی ابلهانه و خواهش می کنم اکتفا کردم تا زمانی که دکتر بیان ازم پرسیدن شما دانشجو همینجایی ؟ منم گفتم نه. از مشهد میام. کلی تشویقم کردن و گفتن چه اراده ای! آفرین.
دکتر رحیمی اومدن و شروع کردن به توضیح قسمت های تئوری. یه جاهاییش رو متوجه نمیشدم و واقعا نیاز به تلاش برای فهمیدن داشت. بحث های جذابی هم وسطش بود که حسابی برای خودم هایلایت کردم تا بعدا درموردش سرچ کنم
بعد از ناهار قسمت عملی که در حقیقت کار با سیستم بود شروع شد. امروز کمی متفاوت از دیروز بود. دیروز فقط آموزش بود ولی امروز بهمون کیس می دادن و فایل NGS اش رو می دادن و می گفتن حالا بگین این بیماری رو داره یا نه؟ ما هم باید از پایگاه داده ژن های مربوط به بیماری رو در می آوردیم و بررسی می کردم. کیس اول به خاطر نا آشنا بودنمون حدود یک ساعت زمان گرفت. و در نهایت به این نتیجه رسیدم که 228 تا ژن رو تو یک فایل کپی کنم و بعد با grep کردن دو تا فایل با هم دیگه پترن ها رو بررسی کنم. وقتی به دکتر گفتم کلی تشویقم کردن و بعد رفتم پای سیستمی که به پرژکتور وصل بود تا برای بقیه هم توضیح بدم. شما هیجان و خوشحالی منو در اون لحظه تصور کنین.
بعدش سه تا کیس دیگه هم حل کردیم و ساعت چهار و نیم تموم شد. تا ایستگاه امام خمینی بی آر تی رفتم و سوار شدم. یک ساعت و خرده ای اتوبوس سواریم طول کشید و حوالی شیش و ربع رسیدم خونه. یکم نشسیم با مامانی و آقاجون گردو تازه خوردیم و صحبت کردیم. بعدش هم تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم. از اون ماکارونیا!
بعد از جمع و جور و صحبت با مامانی و انجام فرایند های مربوط به دندون و ارتو اومدم که از امروز براتون بگم و بعد برم.
شما ها خوبین؟ در چه حالین؟