عنوان هیچ ربطی به محتوی نداره. فقط لحظه ای که خواستم عنوان بنویسم این جمله که زمانی اسم یکی از داستان های کوتاهم بود به ذهنم اومد.
با دختر دایی جان رفته بودیم لب دریا. من به سمت رود کوچیکی که دو تا شهرک رو از هم جدا می کرد، رفتم. به توصیه نیلو کفشا رو در آوردم و پا به آب زدم. آهنگ گذاشتم و صدای هندزفری رو تا ته بلند کردم. نیم ساعتی خودم بودم و خودم و آهنگ، تا اینکه دیدم چند تا ماهی نزدیک دریا دارن بالا پایین می پرن و جون می دن. به سمتشون رفتم. از اونجایی که من کلا با حیوانات میونه خوبی ندارم (واقعا موزه جانوری رفتن من جای سواله !) سعی می کردم با جا به جا کردن ماسه ها و حتی آوردن آب دریا و ریختن رو ماهیا نجاتشون بدم.
دو تاشونو به همین منوال نجات دادم ولی سومی هر کاری می کردم نمی رفت تو آب. از اون طرف هم دختر داییم می گفت دمش رو بگیر و پرتش کن تو آب. ولی من چندشم می شد و دست نمی زدم. از طرف دیگه ماهی هم داشت می مرد. دیگه در نهایت ماسه ها رو از روش کنار زدم و دمش رو گرفتم و پرتش کردم تو آب !
خلاصه که، الف بهم افتخار کنه که من به ماهی دست زدم :)