این آهنگ قطعا می تونه براتون حامل احساسات خوبی باشه.
×××
این که یاد گرفتم رها باشم چیز خوبیه. چند سالی بود که فراموشش کرده بودم.
سال دبیرستان و راهنمایی به هایپر اکتیو بودن معروف بودم. حتی ناظم مدرسه ام به خنده و به طعنه می گفت فلانی می شنگیا
این روزام همینطورم. سه روز اول هفته کلاس های عمومی ترم تابستانه برگزار می شه و از ساعت هفت بیدارم. روزای زوج نزدیکای هشت از خونه بیرون می رم و ساعت 9 شب بر می گردم. مامانم نگرانن. می گن لاغر شدی، پای چشات گود افتاده. من همچین حسی ندارم. اتفاقا احساس می کنم روزای شکوفایی منن این روزا. برای خودم آهنگ بلند می کنم و بی توجه به ماشینای اطراف باهاش می خونم. گاهی صدام رو زیر می کنم تا به شکل مسخره ای شبیه دریا دادور به نظر برسه. توی ترافیک برگای حاشیه خیابون رو نوازش می کنم وحتی کمی سرم رو از ماشین بیرون میارم و ازشون[عکس] می گیرم. میل عجیبی به تجربه کردن چیز هایی که تا همین ماه پیش برام کراهت داشتند، پیدا کردم. می خوام فردا از الف.ر بخوام یکی از سوسکا رو بذاره کف دستم. یا حتی لارو کرم مانندشون رو حس کنم که کف دستم وول می خورن. صبحا به خنگ بازیای بچه گربه های تو حیاط می خندم و انجیر می چینم و همونجا می خورم و به میوه خاص بودنش فکر می کنم. به تولید مثل خاص انجیرا و این که این میوه ای که دارم می خورم حاصل فداکاری هایی است. به اون نوع خاصی از آبزی فکر می کنم که جنس نرش به بدن ماده چسبیده و به قدری کوچیکه که تا مدت ها زیست شناسا فکر می کردن این انگل ماده است. نگو جنس نر بوده و فقط برای تولید مثل آفریده شده.
سوال اینه. نقش من قراره تو این زندگی چی باشه؟
من همیشه خودم رو دانشمندی می دیدم که داره در زمینه سلول های بنیادی و سرطان کار می کنه. هدفم مهاجرت بعد از کارشناسی بود. برای زبان آموزی جسابی تلاش می کنم ولی...
اجساس می کنم با تصمیم سختی که باید این روزا بگیرم ممکنه کل زندگیم دگرگون بشه ممکنه تصویر ذهنیم رو از بین ببرم و باید دفنش کنم. سوال اینه.... ارزشش رو داره. ارزش رویاهام؟ حتی وقتی سر کلاس زبان دارن در مورد آیلتس صحبت می کنن دیگه به هیجان نمیام و به جاش چونه ام سفت می شه و با خودم فکر می کنم دیگه این چیزا برای من تعریف نمی شه.
هر جا و در هر حالی که باشم ساعت ۹ تا ۱۰ خودمو دعوت می کنم به قهوه و آهنگ
الان هم شما رو دعوت می کنم به موکا و «دامن کشان» تو کلاس B13 دانشکده مهندسی
1. دیشب قصد حرم کرده بودم. گفتم امروز صبح بیدار می شم می رم حرم. دیشبم قبل خواب گفتم امام رضا اگه می خواین بیام فردا رو، خودتون صبح زود بیدارم کنین . (در این حد پررو :) ) البته ساعتم کوک کردم. صبح بیدار نشدم گفتم فردا صبح می رم. ظهری مامانی دایی (مامانِ مامانم ) رو دیدم و از اونجایی که احتمال می دادم امروز حرم برن ازشون پرسیدم، حرم نرفته بودن و می خواستن عصر برن. گفتم بیاین با هم بریم. و اکی شد. از اونجایی که گفتم این زیارت با بقیه زیارتا فرق می کنه (:دی) حسابی آداب زیارت رو به جا آوردم. و در نهایت بعد از کلی چرخیدن دور شهر و سه دور چرخیدن دور میدون شهدا به حرم رسیدیم.
2. حدودا ساعت 6 و چهل دقیقه بود. بدو بدو با مامانی رفتیم بهشت ثامن (قبرستانی که زیر حرمه ) مامانی سر قبر مامانشون رفتن و من به تنها خاطره ای که از مادرجان (مامانِ مامانِ مامانم ) یادم بود چنگ زدم.
وقتی از در قبرستان وارد شدم یک احساس خیلی سنگینی داشتم. بی علت، اشک تو چشمام حلقه زد. به دونه دونه سنگ قبرا نکاه کردم، بعضیا کهنه، بعضیا خراب، بعضیا شیک و تمیز. خدا می دونست هر چند وقت یک بار به این قبرا سر می زدن. بچه ها روی سنگ قبر ها سر می خوردن و من فکر می کردم رو هر سنگی که پا بذارم روی جایی پا گذاشتم که جسم مرده کسیو در بر گرفتم. کسی که یک زمانی زنده بود. به اسامی دقت کردم. مادری مهربان، پدری دلسوز، جوان ناکام... به تاریخ تولد و فوت دقت کردم. با خودم فکر کردم زیر هر کدوم از این اسم ها نه یک خروار خاک، بلکه یک خروار خاطره است. آدمایی که یه زمانی نفس می کشیدن. عزیز بودن. عزیز کرده داشتن. می خندیدن. گریه می کردن. هر کدوم رویاهایی داشتن و خدا می دونه که به کدوماشون رسیدن یا نه. حقیقتش همین الان که تایپ می کنم حس سنگین برگشته و تو قفسه سینم «هو» می کشه.
از بهشت ثامن 2 رفتیم بهشت ثامن یک تا پدر مامانیم رو زیارت کنیم. کسایی که تو بهشت ثامن 1 تو ضلع شمالی دفن شدن قدیمی ترن. بیشتر متعلق به دهه 60 اند. روی بعضی سنگ قبرا با رنگ قرمز نوشته بودن. بعضیا گل لاله داشت. اوایل با خودم فکر کردم نکنه اون دهه کشیدن گل لاله روی سنگ قبر مرسوم بوده. ولی بعد که دقت کردم دیدم نه! گل لاله ها مال شهداست. شهدا...
رفتیم سر قبر پدر بزرگ مامانم، عکسشون رو اون بالا گذاشته بودن. مامانیم کفشاشون رو در آوردن. سجده کردن و سنگ قبر رو بوسیدن. با خودم گفتم این جایگزین همه بوسه هایی که به صورتشون قرار بود برسه. زمان زندگیشون...
دست منو گرفتن و عکس پدرشون رو نشونم دادن. و گفتن «آقا جان دختر انسی رو با خودم آوردم. نزدیک ازدواجشه. شما انسی رو خیلی دوست داشتین. برای عاقبت به خیری دخترش دعا کنین.
من با کلی بغض... چه اون لحظه. چه همین لحظه که دارم تایپ می کنم.
بعد از فاتحه و زیارت رفتیم بالا، پیش زنده ها! زنده هایی که خدا می دونه چند تاشون همین الان مرده بودن.
با خودم گفتم قبل از اینکه برم زیر یکی از همین سنگای سفید و ازم فقط اسم بمونه یه کاری می کنم. یه جوری زنده گی می کنم که سمبلی از «شور زندگی » باشم.
رفتیم تو دار الحکمه. خانمی داشت صحبت می کرد ولی حرفاشون رو نمی شنیدم. یه منتخب ادعیه گرفتم دستم و گفتم «دیدین امام رضا! باز پررویی کردم، لجبازی کردم، سرمو انداختم پایین اومدم که ببینمتون و زیارتتون کنم و ازتون کمک بخوام. »
از امام رضا نشونه خواستم. نشونه ای مسیرمو روشن کنه. به انتخابم مطمئن شم. برگشتی گفتم امام رضا تولدتون بود. من کسی نیستم که بخوام هدیه بدم. به جاش ازتون عیدی می خوام. شما فامیل منین. پس بهم عیدی بدین. همونطوری که سر کنکورم زل زدم به گنبدتون و گفتم بهترینو پیش پا بذارین و گذاشتین، الانم می خوام که بهترینو پیشم بذارین. اگر قسمتمه به بهترین شکل درست شه.
با مامانی برگشتیم پارکینگ شماره 1 سوار ماشین شدم و در حال باز کردن قفل فرمون بودم. دیدم یه کاغذی زیر برف پاک کنه. با خودم گفتم یا خدا. یا جریمه ام کردن (یکی نبود بگه خنگ! تو پارکینگ کسی جریمه می کنه؟) یا زدن به ماشینم واسم نامه گذاشتم. پاشدم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه کاغذ واریز بانک ملته که پشتش اینو نوشته.
«سلام خانوم، ما شما و دخترتان را توی پارکینگ دیدیم. به شما نرسیدیم برای پسرم اگر ازدواج نکردن دختر خانم ممنون میشم به این شماره زنگ بزنید. پسرم کارمند آستان قدس می باشد. ممنون.»
شما فقط منو تصور کنین که ترکیدم از خنده. واقعا ترکیدم
شرح امروز :)
در مورد پست قبل می تونم بگم کامنتاتون عالی بود. واقعا ممنونم بابت وقتی که برای من گذاشتین. از اونجایی که با فکر نوشته بودین دلم نمیخواست بی فکر جواب بدم. فردا شب حتما حتما جواب می دمشون.
از یک شنبه هفته پیش، موزه جانوری می رم. سه روز اول هفته که کلاس عمومی دارم و بلافاصله بعدش می رم سمت دانشکده خودم و سه روز دوم هفته بلافاصله بعد از بیدار شدنم که 9 صبح باشه (فکر کنین من! نه صبح بیدار شدن :)) ) می رم و تا ساعت 5 همونجا می مونم. اگر براتون سوال پیش اومده که چیکار می کنم باید بگم همه کار! بیشتر وقتم به وارد کردن راسته، رده، خانواده و جنس های جانوران مختلف می گذره ولی در کنار اون، حشره می شمارم، کتاب می خونم، سوسک می بینم و با آدم هایی معاشرت می کنم که کمترینشون خانم الف.ر است و باقی دانشجوی دکترا هستند و همه جوره در برابرشون احساس کوچیک بودن می کنم. چه از نظر دانش، چه از نظر سن.
در باب کوچیکی به این مکالمه توجه کنید.
- ای کاش در انتهای سالن رو باز می کردن. اونوقت نمی خواست برای رفتن به پزوهشکده بریم بالا، از ساختمون خارج شیم و دوباره بیایم پایین. مستقیم می رفتیم پژوهشکده
+ یادمه زمانی که همه درا باز بودن. اون وقتا هر کسی از هر جایی که می خواست می رفت و میومد :)) ( به عبارتی کویت بوده دانشکده )
- اون موقع ها یعنی کِی؟
+ سال 85-86، من اون موقع دانشجوی سال دوم- سوم کارشناسی بودم
- منم سال 85 دوم دبستان بودم :|
نتیجه گیری رو به خودتون واگذار می کنم :)
یکی از مشکلاتی که من همیشه باهاش دست و پنجه نرم کردم اعتماد به نفس کمیه که دارم و همیشه خواستم خودم رو بهتر از چیزی که هستم نشون بدم. من در حقیقت یک دانشجوی متوسطم که از قضا اطلاعات زیادی هم نداره. زمان زیادی نمی ذارم و همیشه به طرق مختلف خرابکاری کردم ولی دلم میخواد از این شخصیت جدا بشم. دلم میخواد یک آدم بهتر باشم و کتاب بخونم و درس بخونم و حداقل در مورد چیزی که صحبت می کنم اطلاعات داشته باشم. برای همین دارم رفرنس می خونم. درس میخونم. از الان درسای ترم 5 رو شروع کردم به خوندن. مشکلم شخصیت سطحی ایه که دارم. به شدت سطحی!
× میخواستم در مورد موزه بنویسم ولی بحث به خودم کشیده شد
×× شاید یکی از مشکلاتت این روزا که باعث خلوتی بلاگ شده اینه که دست و دلم به نوشتن نمی ره. با اینکه می دونم از تک تک روزام یه پست کامل در میاد. از امشب شروع می کنم به نوشتن روزانه. تو یک وب دیگه. شاید مشابه یک دفترچه خاطرات . نمی دونم دوست دارین بخونین اونا رو یا نه، ولی اگر دوست داشتین بگین که براتون آدرسش رو بذارم.
××× من برام یک سوال پیش اومده که دلم میخواد از هر کسی اونو بپرسم. اگر دوست داشتین شما هم جواب بدین.
نمی دونم سنتون بالای 20 قرار می گیره یا پایینش. ولی در هر دو حالت بگین
اگر بیشتر از 20 سن دارین بگین « اگر به نحوی با تجربه الانتون بر می گشتین به سن من چیکار می کردین؟ چیکارا نمی کردین؟»
اگر کمتر از 20 سال سن دارین بگین «تصورتون از 20 سالگیتون چیه. فکر می کنین زمانی که بیست سالتونه کجای دنیایین؟ چه کارایی کردین؟ در حال انجام چه کارایی هستین و برنامه چیا رو دارین؟»