1. دیشب قصد حرم کرده بودم. گفتم امروز صبح بیدار می شم می رم حرم. دیشبم قبل خواب گفتم امام رضا اگه می خواین بیام فردا رو، خودتون صبح زود بیدارم کنین . (در این حد پررو :) ) البته ساعتم کوک کردم. صبح بیدار نشدم گفتم فردا صبح می رم. ظهری مامانی دایی (مامانِ مامانم ) رو دیدم و از اونجایی که احتمال می دادم امروز حرم برن ازشون پرسیدم، حرم نرفته بودن و می خواستن عصر برن. گفتم بیاین با هم بریم. و اکی شد. از اونجایی که گفتم این زیارت با بقیه زیارتا فرق می کنه (:دی) حسابی آداب زیارت رو به جا آوردم. و در نهایت بعد از کلی چرخیدن دور شهر و سه دور چرخیدن دور میدون شهدا به حرم رسیدیم.
2. حدودا ساعت 6 و چهل دقیقه بود. بدو بدو با مامانی رفتیم بهشت ثامن (قبرستانی که زیر حرمه ) مامانی سر قبر مامانشون رفتن و من به تنها خاطره ای که از مادرجان (مامانِ مامانِ مامانم ) یادم بود چنگ زدم.
وقتی از در قبرستان وارد شدم یک احساس خیلی سنگینی داشتم. بی علت، اشک تو چشمام حلقه زد. به دونه دونه سنگ قبرا نکاه کردم، بعضیا کهنه، بعضیا خراب، بعضیا شیک و تمیز. خدا می دونست هر چند وقت یک بار به این قبرا سر می زدن. بچه ها روی سنگ قبر ها سر می خوردن و من فکر می کردم رو هر سنگی که پا بذارم روی جایی پا گذاشتم که جسم مرده کسیو در بر گرفتم. کسی که یک زمانی زنده بود. به اسامی دقت کردم. مادری مهربان، پدری دلسوز، جوان ناکام... به تاریخ تولد و فوت دقت کردم. با خودم فکر کردم زیر هر کدوم از این اسم ها نه یک خروار خاک، بلکه یک خروار خاطره است. آدمایی که یه زمانی نفس می کشیدن. عزیز بودن. عزیز کرده داشتن. می خندیدن. گریه می کردن. هر کدوم رویاهایی داشتن و خدا می دونه که به کدوماشون رسیدن یا نه. حقیقتش همین الان که تایپ می کنم حس سنگین برگشته و تو قفسه سینم «هو» می کشه.
از بهشت ثامن 2 رفتیم بهشت ثامن یک تا پدر مامانیم رو زیارت کنیم. کسایی که تو بهشت ثامن 1 تو ضلع شمالی دفن شدن قدیمی ترن. بیشتر متعلق به دهه 60 اند. روی بعضی سنگ قبرا با رنگ قرمز نوشته بودن. بعضیا گل لاله داشت. اوایل با خودم فکر کردم نکنه اون دهه کشیدن گل لاله روی سنگ قبر مرسوم بوده. ولی بعد که دقت کردم دیدم نه! گل لاله ها مال شهداست. شهدا...
رفتیم سر قبر پدر بزرگ مامانم، عکسشون رو اون بالا گذاشته بودن. مامانیم کفشاشون رو در آوردن. سجده کردن و سنگ قبر رو بوسیدن. با خودم گفتم این جایگزین همه بوسه هایی که به صورتشون قرار بود برسه. زمان زندگیشون...
دست منو گرفتن و عکس پدرشون رو نشونم دادن. و گفتن «آقا جان دختر انسی رو با خودم آوردم. نزدیک ازدواجشه. شما انسی رو خیلی دوست داشتین. برای عاقبت به خیری دخترش دعا کنین.
من با کلی بغض... چه اون لحظه. چه همین لحظه که دارم تایپ می کنم.
بعد از فاتحه و زیارت رفتیم بالا، پیش زنده ها! زنده هایی که خدا می دونه چند تاشون همین الان مرده بودن.
با خودم گفتم قبل از اینکه برم زیر یکی از همین سنگای سفید و ازم فقط اسم بمونه یه کاری می کنم. یه جوری زنده گی می کنم که سمبلی از «شور زندگی » باشم.
رفتیم تو دار الحکمه. خانمی داشت صحبت می کرد ولی حرفاشون رو نمی شنیدم. یه منتخب ادعیه گرفتم دستم و گفتم «دیدین امام رضا! باز پررویی کردم، لجبازی کردم، سرمو انداختم پایین اومدم که ببینمتون و زیارتتون کنم و ازتون کمک بخوام. »
از امام رضا نشونه خواستم. نشونه ای مسیرمو روشن کنه. به انتخابم مطمئن شم. برگشتی گفتم امام رضا تولدتون بود. من کسی نیستم که بخوام هدیه بدم. به جاش ازتون عیدی می خوام. شما فامیل منین. پس بهم عیدی بدین. همونطوری که سر کنکورم زل زدم به گنبدتون و گفتم بهترینو پیش پا بذارین و گذاشتین، الانم می خوام که بهترینو پیشم بذارین. اگر قسمتمه به بهترین شکل درست شه.
با مامانی برگشتیم پارکینگ شماره 1 سوار ماشین شدم و در حال باز کردن قفل فرمون بودم. دیدم یه کاغذی زیر برف پاک کنه. با خودم گفتم یا خدا. یا جریمه ام کردن (یکی نبود بگه خنگ! تو پارکینگ کسی جریمه می کنه؟) یا زدن به ماشینم واسم نامه گذاشتم. پاشدم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه کاغذ واریز بانک ملته که پشتش اینو نوشته.
«سلام خانوم، ما شما و دخترتان را توی پارکینگ دیدیم. به شما نرسیدیم برای پسرم اگر ازدواج نکردن دختر خانم ممنون میشم به این شماره زنگ بزنید. پسرم کارمند آستان قدس می باشد. ممنون.»
شما فقط منو تصور کنین که ترکیدم از خنده. واقعا ترکیدم
شرح امروز :)
در مورد پست قبل می تونم بگم کامنتاتون عالی بود. واقعا ممنونم بابت وقتی که برای من گذاشتین. از اونجایی که با فکر نوشته بودین دلم نمیخواست بی فکر جواب بدم. فردا شب حتما حتما جواب می دمشون.