نمی دونم باید از کجا شروع کنم. چی بگم. زمانی که به عنوانی برای این پست فکر می کردم، به کتاب زندگیم به صورت یک رمان نگاه کردم. فصل اولش کودکی و نوجوانی بود. دورانی که رفته رفته به هویتم، به کسی که باید می بودم، دست پیدا می کردم. فصل دوم از اواسط 17 سالگی شروع شد؛ زمانی که پیله «بی خود بودن» ی که دور خودم تنیده بودم رو شکافتم و شروع کردم به تلاش کردن. سال کنکور، همین حوالی بود، بعد از هر سجده شکر از خدا می خواستم برای انتخاب رشته ام، برای آینده ام بهترین رو رقم بزنه. نتیجه کنکورم چیزی که می خواستم نشد. ولی یک جاده طلایی برای آینده ام باز شد. نوزده سالگی برای من سن تغییر و بزرگ شدن بود. گواهینامه و ارتودنسی و عاشق شدن (عاشق رشته ام :) ) بزرگترین اتفاقای این سن بود و بیست سالگی...

فکر می کردم هر کی بیست سالش باشه حتما خیلی بزرگه. شاید هم من خیلی کوچیکم. نمی دونم!

بیست سالگی سن بزرگترین تغییر تا به امروزه برای من. فصل دومی که کوتاه، ولی قشنگ و پر ثمر گذشت برای من. حداقل از فصل دوم زندگیم راضی بودم. ولی از فردا فصل سومی شروع می شه، با کلی تفاوت. دیگه نمی تونم خودخواه باشم. نمی تونم تصمیم های یک نفره بزرگ بگیرم. توی هر سیر اندیشه ام، اسم دیگه ای هم کار خواهد بود. 

حدود دو ماه پیش، وقتی رفتم حرم بازم از خدا و امام رضا خواستم بهترین مسیرو برای ازدواجم پیش پام بذارن. 

امشب، کمتر از پنج ساعت مونده، بی حس شده تمام تفکراتم. از اون بی حسیایی که زیرش کلی غوغا و التهابه. 

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم، اما از همون روزایی که بحث ازدواج کمی جدی تر مطرح شد، تصمیم گرفتم شعاع وبلاگ و ازدواج رو به اشتراک نکشونم. سعیم رو می کنم

++

با هم بنان گوش بدیم؟ آهنگ دوست داشتنی و آرام بخش این روزهای من...

تا بهار دلنشین - بنان