امروز یکی از خسته کننده ترین روز ها رو داشتم 

کلا این هفته به شکلی فرسایشی می گذره. پر از رفت و آمد و استرس مزمن.

از دیروز روند کارهای موزه به شکل هیجان انگیز و البته نا متعارفی تغییر کرده؛ البته نا متعارف برای من و خیلی کسایی که مثل من چندادن ارتباط خوبی با حیوانات ندارن، وگرنه برای خودشون که عادیه.

از قبل از اینکه برم تهران، خیلی قبل تر، هفته اول مرداد، آقای میم سرِ خر رو آوردن توی موزه. به خاطر سفری که خودشون در پیش داشتن سر هم کردن استخوناش به تعویق افتاد و بعد هم من نبودم. مدتی که نبودم الف رو دیوونه کردم؛ هر روز خدا بعد از تموم شدن کارگاهام زنگ می زدم بهش و ضمن تاکید بر دو جمله « بدون من سر خرو درست نکنینا» «تاکسی درمی نکنینا. » براش از پاستور می گفتم. بالاخره دیروز فرصت شد تا سر وقت سر خر بریم. البته سر خر نیست. سر گورخر ایرانیه.

دیروز بالاخره وقتش رسید. اول آقای میم سرش رو شستن. و بعد جوشوندیم تا چربی ها حدا بشن و حتی اتصالات بافت های باقی مونده سست بشن. بعد از اون با مسواک و فرچه به جون سرش می افتادیم و می سابیدیم تا بقایای بافت، از استخون جدا بشن و کاملا تمیز بشه. در وصفش همین رو بگم، تصور کنین مهره اول گردن یه گورخر رو دستتون گرفتین و با مسواک دارین خلل و فرج ها رو تمیز می کنین. :) (امیدوارم شامتون رو خورده باشین )

حقیقتا خودم و آقای میم و الف فکر می کردیم قراره برای من سخت بگذره. مخصوصا بعد از تلاش نا موفقی که دیروز در زمینه گرفتن کرم کف دستم داشتم. ولی من به این نتیجه رسیدم که با مرده ها راحت تر از زنده ها می تونم کار کنم. البته به تکنیک دیگه ای هم برای بی حس کردن ذهنم دست یافتم. 

فقط کافیه بهش فکر نکنم. به این که این سر خره. ذهنم رو بی حس کنم و فقط نگاه کنم. اونوقت اهمیتی نداره که جمجمه گورخر باشه یا کرم. باهاش کنار میام. همونطوری که امروز با شرایط کنار اومدم. (میخوام دوباره فردا در جهت قرار گرفتن کرم کف دستم تلاش کنم. )

امروز از ساعت چهار و نیم عصر موزه بودم و اتفاقا وقت تاکسی‌درمی رسیدم. آقای میم و الف مشغول بودن و منم با بیشترین سرعتی که می تونستم روپوش پوشیدم و ملحق شدم. حقیقتش بیان جزئیات تاکسی‌درمی ممکنه برای خیلی ها خوشایند نباشه. برای همین از گفتنش صرف نظر می کنم. ولی می تونم بگم، امروز اولین روزی که بود که بعد از غروب آفتاب موزه مونده بودم و حتی شب موزه رو هم دیدم. 

حوالی ساعت هفت بود که صدای باز شدن در رو شنیدم. وقتی به آقای میم گفتم با یه لبخند خیلی خیلی شرورانه بهم گفتن مگه آیدا بهت جریان تغییر شیفت* رو نگفته؟ البته هنوز ساعت هفته. از ساعت هشت به بعد شیفت عوض می شه.

من خیلی گنگ نگاهشون می‌کردم که خودشون حرفشون رو تکمیل کردن؛ «از ساعت هشت به بعد سر و صداهای عجیب غریبی اینجا میاد، صدای کشیده شدن صندلی، صدای راه رفتن آدم. مگه تو جمجمه بچه رو ندیدی؟

جمجمه بچه! فکر کنم همونجا فشارم دو درجه افتاد! از آزمایش خون صبح هم که پایین بود. کلا گیج شدم. با الف رفتیم و جمجه رو نشونم دادم. از خود جمجمه جالب‌تر، قصه پشتش بود. 

یکی از ویژگی هایی که در مدت داستان نویسی و ایده پردازی و شخصیت پردازیم تو نودوهشتیا به دست آوردم، قابلیت تصور تک تک شاخ و برگ های مربوط به هر قصه است. من پشت قصه جمجمه بچه اشک پدر و مادرش رو دیدم. صدای گریه بچه ای که حتی نمی دونم دختر بود یا پسر رو شنیدم. حتی الان هم که می نویسم، می شنوم. 

از خود قضیه تغییر شیفت تاثیر گذار تر، قصه بچه بود.

* شب شیفت نمونه های موزه است! عقاب ها، کرکس ها، مارها و جمجمه خزنده ها و انسان ها! حتی تصورش یه فیلم ترسناکه 

پانویس: 

به طرز اعجاب انگیزی کتاب «سرطان، امپراتور بیماری ها» به دستم رسیده؛ کتابی که مدت ها در حسرت خوندن می سوختم و الان می شه گفت دارم متنش رو می بلعم. این کتاب فوق العاده است. منتظرم بعد از تموم شدنش در مورد چالش «450 درجه فارنهایت» بنویسم. چون قطعا این کتاب از تاثیر گذار ترین ها خواهد بود

خیلی خیلی زود نوت هایی که از کتاب برداشتم رو تو وبلاگ می ذارم. شاید خوندنش دنیایی که با شنیدن اسم ترسناک سرطان تو ذهنتون میاد رو گسترش بده و حتی، از ترسناک بودنش کم کنه.