الان که دارم تایپ می کنم، بیست و نهم مرداد سال نود و هفته. ساعت هشت و نیمه و اتاق تاریکه. روشنایی تو هال به مرز اتاق وارد شده و صدای اخبار میاد. بعد از ده روز مدرسه تابستانه توی یکی از پیشرفته ترین جاهایی که دیدی امروز، سرتیفیکیت به دست اومدی. بدون اینکه دغدغه بیدار شدن فردا رو داشته باشی. می دونی فاطمه؟ امروز وقتی قدم بر می داشتم بیشتر از هر روزی انرژی می ذاشتم توی قدمام. بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم می خواست یاد بگیرم و بیشتر از هر وقتی توی این دو سال، دلم می خواست تا تهش برم. دلم می خواست زندگیم رو وقف رشته ام بکنم. وقف مردمی که سرطان دارن. و پیدا کردن راه درمانی براشون.حتی به دستای خودم نگاه می کردم و به جای پوست صافشون، چروک و شیار می دیدم و سمپلر.
فاطمه نمی دونم روزی که بر می گردی و این متن رو می خونی چند سالته. کجایی. سرنوشتت به کجا کشیده شده. ولی بدون، من تمام تلاشم رو می کنم. تمام تلاشم رو می کنم تا این نامه رو ، این ده روز رو نقطه عطف زندگیت بدونی. تمام تلاشم رو می کنم که وقتی این نامه رو می خونی زندگی ایده آل الان من رو داشته باشی. فاطمه من دست نمی کشم. قول می دم بجنگم. قول می دم برای تو، برای خودم، برای همه کسایی که می تونم زندگیشون رو نجات بدم، بجنگم. دست از تلاش نکشم و نذارم هیچ کس سد راهم باشه. قول می دم امروز آخرین خدا حافظیم با ساختمون آجری قرمز نباشه. من همون کسی می شم که این روزا آرزوش رو دارم.
اگر یه وقتی ناراحت بودی و برگشتی اینجا رو خوندی، اگر وقتی نا امید شدی، به کسایی فکر کن که می تونی بهشون برای زندگی بهتر کمک کنی. مگر تو همیشه آرزوش رو نداشتی؟ به این روزا فکر کن. مدتی که بارها و بارها افراد مختلف بهت امید دادن. دانشمند آینده صدات کردن. کارشناسی ِ ارشد نما صدات کردن و حتی دیروز رو به خاطر بیا که خانم دکتر جعفریانی بهت گفتن آینده ات خیلی روشنه.
نا امید نشو. بخند و زندگی کن و انرژی داشته باش و انرژی بده. یادت نره. منِ این روزا، منِ بیست سالگیت، زندگیمو می ذارم تا یه روزی عمیق، از ته دل بخندی و موفق باشی.
باشه فاطمه؟ پس به خاطر من، به خاطر خودت از هدفمون دست نکش. از تلاش کردن دست نکش. هیچ کوهنوردی بدون سقوط ، صعود نمی کنه. به قول آقا جون، جنگ جنگ تا پیروزی.