نشد...
منی که زیر پنجره نشستم. به تنها نشونه ای که می تونم نگاه می کنم و تند تند صلوات می فرستم. از اضطراب تو دلم رخت میشورن و دلم میخواد هر لحظه بزنم زیر گریه. رعد و برق میزنه و با خودم فکر می کنم چقدر در برابر این حجم از غم و ترس و اضطراب کوچیکم.
ساعت خیلی نزدیک به سه صبح/ شب هست. تا الان داشتم درس می خوندم. (کلا شب و روز امتحانات یاد وبلاگ می کنم. ) عفونی که از ترم پیش مونده رو پاس نکردم و چند روز دیگه امتحانشه. صدای مبهم اذون از مسجدی که خیلی هم نزدیک نیست میاد. صدای نزدیک تر بهم، صدای خر و پف و نفس کشیدن همسرمه. برای خودم پلی لیست بهترین های رامین جوادی رو پلی کردم تا موقع تست زدن یکم بیشتر لذت ببرم. میخوام پست جدید بنویسم و از انگیزه تازه تزریق شده این روزهام بنویسم که چشمم به متن پست قبلیم میفته. اشک توی چشمم میشنیه. از پست قبل تا همین لحظه کلی اتفاق عجیب و غیر منتظره برام افتاده. اسفندی که با عود سرطان یکی از نزدیک ترین هام و در نهایت فوت یکی از فامیل های درجه یک سپری شد. رنجی که روز خاک سپاری کشیدم قابل وصف نیست. برای اولین بار دیگه تکیه گاه بودن رو دوست نداشتم ولی باید انجامش میدادم. نوروزی که با بغض سپری شد. شاید یکی از تلخ ترین نوروز های عمرم...اولین بار بود روز عید ناراحت بودم و اشک می ریختم. اخلاق بدی که دارم ایزوله کردن خودم موقع ناراحتیاست. یه دیوار گنده بین خودم و نزدیکام می کشم و نمیذارم کسی از اون دیوار رد بشه و تنهایی غصه میخورم. روز تولدم غصه داشتم. مسافرت بودم ولی خوشحال نبودم. اصلا انگار یه ابر سیاه افتاده بود روی زندگیم ... اصلا انگار خورشید گرفتگی بود. خورشید بود ولی شب بود. روزای سنیگینی بود. فروردینی که تعطیل بودم و کلی نقشه داشتم رو با فیلم دیدن گذروندم. بدون هیچ هدفی.. بدون هیچ روحی .نزدیک یک ماه و نیمه که میگذره نمی دونم این غصه ای که داشتم چی بود که الان هم نوشتن ازش باعث میشه بغض دیواره های گلوم رو بهم بچسبونه. ولی هر شبی یه پایانی داره. روز نشد ولی از تاریکی داره کم میشه. شاید هم من الکی امیدوارم. نمی دونم.
اردیبهشت از فروردین روشن تر گذشت. دوباره بخش رفتم. این دفعه با هیجان بیشتر. استاژری بیهوشی و اورولوژی خصوصا قسمت بیهوشیش بدجور به مزاقم خوش اومده. آدمی رو می بینم که سه سال پیش هر روز هفت صبح بیدار میشد بره مرکز واکسن . دوباره همون هیجان و ذوق رو دارم. وقتی تلاش هام برای انتوباسیون به ثمر میشینه بدجور ذوق می کنم. وقتی تا عصر ها اتاق عمل وایمیستم و بدون ناهار و صبحانه به مریض های تو ریکاوری می رسم. اونایی که خودم انتوبه کردم به هوش میان و سعی می کنم با حضورم بهشون قوت قلب بدم. احساس جالبیه. موندنم تا عصر کلی مزیت داره برام. دیگه همه کادر اتاق عمل به استاژر علاقه مند بیهوشی می شناسنم. کلی تشویقم می کنن. بعضی از جراح ها با مهربونی تمام بهم میدون می دن. یکی از جراح ها مکالمه پنج دقیقه ای داشت باهام که می تونم بعدها به عنوان استارت مسیر متفاوت و جدیدم ازش یاد کنم. آدم پر ذوق (صاحب ذوق بی حد پزشکی) دوباره داره زنده می شه. حداقل این روزا اینو دارم که بهش دلخوش باشم.