گاهی نمیشود که نمیشود

نشد...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۳

stressed out

منی که زیر پنجره نشستم. به تنها نشونه ای که می تونم نگاه می کنم و تند تند صلوات می فرستم. از اضطراب تو دلم رخت میشورن و دلم میخواد هر لحظه بزنم زیر گریه. رعد و برق میزنه و با خودم فکر می کنم چقدر در برابر این حجم از غم و ترس و اضطراب کوچیکم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۳

زندگانی عجیب

ساعت خیلی نزدیک به سه صبح/ شب هست. تا الان داشتم درس می خوندم. (کلا شب و روز امتحانات یاد وبلاگ می کنم. ) عفونی که از ترم پیش مونده رو پاس نکردم و چند روز دیگه امتحانشه. صدای مبهم اذون از مسجدی که خیلی هم نزدیک نیست میاد. صدای نزدیک تر بهم، صدای خر و پف و نفس کشیدن همسرمه. برای خودم پلی لیست بهترین های رامین جوادی رو پلی کردم تا موقع تست زدن یکم بیشتر لذت ببرم. میخوام پست جدید بنویسم و از انگیزه تازه تزریق شده این روزهام بنویسم که چشمم به متن پست قبلیم میفته. اشک توی چشمم میشنیه. از پست قبل تا همین لحظه کلی اتفاق عجیب و غیر منتظره برام افتاده. اسفندی که با عود سرطان یکی از نزدیک ترین هام و در نهایت فوت یکی از فامیل های درجه یک سپری شد. رنجی که روز خاک سپاری کشیدم قابل وصف نیست. برای اولین بار دیگه تکیه گاه بودن رو دوست نداشتم ولی باید انجامش میدادم. نوروزی که با بغض سپری شد. شاید یکی از تلخ ترین نوروز های عمرم...اولین بار بود روز عید ناراحت بودم و اشک می ریختم. اخلاق بدی که دارم ایزوله کردن خودم موقع ناراحتیاست. یه دیوار گنده بین خودم و نزدیکام می کشم و نمیذارم کسی از اون دیوار رد بشه و تنهایی غصه میخورم. روز تولدم غصه داشتم. مسافرت بودم ولی خوشحال نبودم. اصلا انگار یه ابر سیاه افتاده بود روی زندگیم ... اصلا انگار خورشید گرفتگی بود. خورشید بود ولی شب بود. روزای سنیگینی بود. فروردینی که تعطیل بودم و کلی نقشه داشتم رو با فیلم دیدن گذروندم. بدون هیچ هدفی.. بدون هیچ روحی .نزدیک یک ماه و نیمه که میگذره نمی دونم این غصه ای که داشتم چی بود که الان هم نوشتن ازش باعث میشه بغض دیواره های گلوم رو بهم بچسبونه. ولی هر شبی یه پایانی داره. روز نشد ولی از تاریکی داره کم میشه. شاید هم من الکی امیدوارم. نمی دونم. 

اردیبهشت از فروردین روشن تر گذشت. دوباره بخش رفتم. این دفعه با هیجان بیشتر. استاژری بیهوشی و اورولوژی خصوصا قسمت بیهوشیش بدجور به مزاقم خوش اومده. آدمی رو می بینم که سه سال پیش هر روز هفت صبح بیدار میشد بره مرکز واکسن . دوباره همون هیجان و ذوق رو دارم. وقتی تلاش هام برای انتوباسیون به ثمر میشینه بدجور ذوق می کنم. وقتی تا عصر ها اتاق عمل وایمیستم و بدون ناهار و صبحانه به مریض های تو ریکاوری می رسم. اونایی که خودم انتوبه کردم به هوش میان و سعی می کنم با حضورم بهشون قوت قلب بدم. احساس جالبیه. موندنم تا عصر کلی مزیت داره برام. دیگه همه کادر اتاق عمل به استاژر علاقه مند بیهوشی می شناسنم. کلی تشویقم می کنن. بعضی از جراح ها با مهربونی تمام بهم میدون می دن. یکی از جراح ها مکالمه پنج دقیقه ای داشت باهام که می تونم بعدها به عنوان استارت مسیر متفاوت و جدیدم ازش یاد کنم. آدم پر ذوق (صاحب ذوق بی حد پزشکی) دوباره داره زنده می شه. حداقل این روزا اینو دارم که بهش دلخوش باشم. 

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

آغاز استاژری

فردا استاژری رو با اعصاب شروع می کنیم. حس غالبم امروز خوشحالی بود. لاینی که میخواستم افتادم. خریدای جهیزیه بهتر از تصورم پیش رفت و حتی شب هم به شب نشینی گذشت.

سردرگمم و نمی دونم چی بخونم

حتی اینجا هم نمی تونم خودم باشم :(

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ اسفند ۰۲

امتحان سمیولوژی

چند روزه دارم برای امتحان می خونم و کماکان احساس می کنم هیچی بلد نیستم. دو روزه که سهمم از خواب ۶ ساعت بیشتر نیست و برای من پر خواب وضعیت نامناسبی رو داره رقم می زنه. استرس دارم. باید بخونم. کمتر از ۶ ساعت دیگه امتحانه و من هنوز نخوابیدم و سه جلسه کامل هست که نخوندم (از بیست جلسه ) به غیر از سه جلسه ای که حذف کردم و ... اصلا چرا اینجام ؟ 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

شب از مهتاب سر میره

یکی از بزرگترین زیبایی های رشته ای که در حال حاضر می خونم درس هاییه که ازش می گیرم. مثلا یاد می گیرم موقعی که کبد مریض میشه آنزیماش هی می ره بالا. هی داد می زنه آقاااا به داد من برسین لطفا . بعد از یه جایی به بعد آنزیما بر می گردن تو نرمال رنج. ولی این کبد کبد قبل می شه ؟ هرگز... اون کبد سیروز شده. از بین رفته و دیگه مثل قبل نمیشه. ای کاش فریاد ها رو وقتی که باید، بشنویم

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

شماره ها

۱.گروه بندی استاژری... حقیقتا پروسه پر دردسر و اعصاب خورد کنی بود. اوج فشار رو روز سه شنبه (شایدم چهارشنبه ) تحمل کردم. زمانی که داشتم از خصلت سیمانیم برای پیوند دادن آدم ها استفاده می کردم و بیش از اندازه به خودم فشار آوردم. این دفعه نمود جسمانی ای به اون صورت نداشت. شاید تنها نمود جسمیش خواب طولانی و سیاهی بود که وقتی خونه برگشتم داشتم ولی خودم متوجهم اون میزان فشار،چه بلایی سر روانم آورد. نباید این کارو می کردم. شایدم اگر انجام نمی دادم ۱۳ نفر دیگه بلاتکلیف و دلخور از همه باقی می موندن. نمی دونم... ارزشش رو داشت یا نه. ولی بدترین قسمتش لحظه ای بود که یهو پشتمو خالی کردن... می دونم تو دعوا حلوا پخش نمی کنن. ولی شاید شنیدن اون جمله برام بیش از اندازه سنگین تموم شد. خودم رو برای ناراحت بودنم محق نمی دونم ولی ناراحتم. بغض دارم. عصبیم. بارها و بارها تمرین کردم خودم رو اولویت قرار بدم ولی بازم سر بزنگاه ها فاطمه ای که به شکل احمقانه ای مهربونه سر و کله اش پیدا میشه.نتیجه اش رو هم دارم می بینم؛ خشم فروخورده ای که از اون روز دارم و گوش کردن پی در پی آهنگ کاکتوس دایان. 

۲. سه شنبه هفته دیگه امتحان سمیو دارم. امتحان سنگین و پر حجمی که بیش از اندازه براش استرس دارم. عفونی رو افتادم و شرش حسابی دامنگیرم شده. اصلا همین که الان بیدارم و تایپ می کنم به خاطر درس خوندن تا این زمانه. اگر میخواستم فیلم ببینم و بخوابم قطعا سراغ وبلاگ نمیومدم. 

۳. ناراحتم... عصبیم ... از هر دو احساس دارم به غایت تجربه می کنم و  البته می دونم تازه شروعشه. 

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

لحظه مرگ

دارم فکر می کنم موقعی که می میرم چه شکلی می میرم؟ چشام بازه؟ بسته است؟ نیمه بازه؟ چشم به راهم؟ حسرت به دلم؟ خوبم؟ دوست دارم مردنمو؟ فکر کن دختر... یه لحظه ای ... یکی از همین ۳۶۵*۲۴*۶۰* ۶۰ ها شاید یهو... شاید به تدریج دیگه وجود نخواهی داشت. امیدوارم اون لحظه حداقل چشم به راه و حسرت به دل نباشی دختر جون

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۰۲

وقتی زیر بار تعهد نباشم

نمی دونم چرا ولی انگار وقتی که مجبور به کاری نباشم بهتر عمل می کنم. امتحان امروزمو علیرغم تشریحی بودن نخوندم حالا بعد امتحان و کلاس و باشگاه نشستم هاریسون می خونم :| تازه با خودم قرار هم گذاشتم روزی یه چپتر هاریسون بخونم. چه توقعاااا از چه کسااا

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

فارما ۳

اصلا هر چی شد شد.... میرم یه چایی مشتی دم می کنم... می شینم سر میزم و تا جایی که جون دارم درس میخونم. این یه قلم که از دستم بر میاد؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد