۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دندون عقل

آدمی 32 عدد دندان در دهان دارد که 4 عدد آن ها دندان عقل است و تقریبا نوعی وستیجیال در انسان ها به حساب می‌آید. روایت می کنند دندان عقل مانند آبله مرغون است. هر چه زودتر از شرش خلاص شوی بهتر است. من در سن بیست سالگی، 25 دندان بیشتر ندارم که یکی از آن ها باید هفته دیگر کشیده شود.  و هشت دندان را دو دستی فدای ارتودنسی و جراحی فک کردم. خلاصه مطلب اینکه، دو عدد عقل کشیدم که یکی از آن ها کج بود و جراحی شد و در حال حاضر تا گوش عزیزم را در فقدان خود شریک دانسته. 

ته تهش حرفم اینه: درد می کنه مثل چی....!

پانویس: چقدر قشر دندون پزشک با عبارت « دهنتو ببند!» غریبه ان!

پانویس دو: ولی دندون عقل باعث نمی شه از پروژه شادی و صد روز خوشحالیم غافل بمونم. من امروز یه دلیل بزرگ داشتم: داشتن دوستایی مثل فاطمه و هدی! همچنین نشستن سر کلاس دکتر متینِ جان! در حالی که دو جلسه دیگه این شادی ازم گرفته می شه. حتما  یه روزی براتون از دکتر متین می گم  

یه دلیل دیگه هم داشتم. امتحان میکروبیولوژی محیطی رو 9.5 از ده شدم. اونم با دکتر شهنواز که همه از نمره هاشون می نالن! اصلا Huge happiness هست برای خودش.

  • فاطمه
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷

قصه میگو ^~^

اعتراف: 

حقیقتش از ساعت دوازده که از خواب بیدار شدم تا ساعت هشت و نیم از روزم قطع امید کرده بودم ، مدام توی ذهنم دنبال شادی امروزم می گشتم و به جای شادی ناراحتی های فراوان پیدا می کردم

اعتراف دوم: 

امروز به شدت هوس میگو کرده بودم ( میگو یکی از اضلاع مثلث غذاهای مورد علاقه امه ، دو ضلع دیگه اش قورمه سبزی مامان و کباب ترکی هایداست) موقعی که روزه بودم مدام میگو ها توی ذهنم شنا می کردن و می‌گفتن ما رو بخور موقع افطار که کلاس زبان بودم ولی بعد از اینکه رسیدم خونه به مامان و بابا گفتم تورو خدا بهم میگو بدین وگرنه از هوسش دق می کنم :/ بابا که گفتن من می خوام برم حرم، خودتی و مامانت...

وقتی بابا رفتن من و مامان موندیم فقط؛ تو اون لحظات خونه ما رو داشت می خورد و این‌ فضای سنگین رو مامانم حتی احساس کرده بودن که بیخیال اس ام‌اس برداشت شدن و گفتن ببین می تونی یکیو راه بندازی که باهاش بریم؟

منو میگی با اشتیاق تمام دونه به کانتکام زنگ زدم... عطیه جون، دختر داییم، خواهر بزرگم و تنها جوابی که شنیدم  نه همراه با کمی خلاقیت و معذرت خواهی بود. خلاصه نا امید شدیم و در تهایت مامان گفتن:« بپوش بریم »

ما هم از شوق میگو به حرف مادر گوش کرده و پوشیدیم :)) توی راه بودیم که مامان گفتن زنگ برن عمه جون ببین کجان که با هم بریم. زنگ زدم به عمه جون و در نهایت سر از خونه عمه دیگه در اوردیم بستنی و توت و توت فرنگی خوردیم و کمی هم به لودگی های مجید صالحی و نیوشا ضیغمی خندیدیم. البته اون وسط هم مدام با چشم و ابرو به مامان اشاره می کردم که مبادا میگو دیر بشه. 

در نهلیت تصمیم گرفته شد که با عمه ها سوار ماشین بشیم و بریم هاشمیه ساعت ده دقیقه به دوازده بود و رستوران مورد نظر ساعت دوازده و نیم می بست و تا چشم کار می کرد ترافیک بود. گفتم خدایا... امشب این میگو ها رو به من برسون و این طور هم شد. ساعت دوازده و تیم در رستوران نشسته بودیم و منتظر میگو. وقتی که اومد، پونزده تا مبگو بود و من تنها ؛) چنگال برداشتم و شروع کردم به خوردن و زمانی که تموم شد دست کشیدم به شکم نازنینم. البته میگو ها همه سر معده محترمه گیر کردن :( ولی خب، ارزشش رو داشت

••••

دلیل خوشحال امرو : میگو *_*

پا نویس: فردا امتحان ترم ازمایسگاه بیوشیمی۲ دارم . میشه برام دعا کنین؟

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷

8 قانون درست برای رانندگیم

 

چرا اصلا این پست نوشته شد؟

بخش کوچیکی از کتاب پروژه شادی به قوانین درست هر کس اختصاص داده شده. این قوانین درست از روحیات فرد نشات می گیرن و از فردی به فرد دیگه متفاوتن. خوندن این بخش منو به فکر وا داشت که برای خودم قوانین درستم رو بنویسم. این قوانین درست در واقع چهارچوب گذاری اند. چهارچوب رانندگی، رفتار، زندگی... 

در مورد رانندگی:

روزی که افسر قبول شدم، با حالتی از بهت به بقیه ماشین ها نگاه می کردم و مدام به خودم می گفتم:« یعنی منم مثل اینا می تونم رانندگی کنم؟ بوق بزنم؟ سرمو از پنجره بیارم بیرون و فحش بدم (البته که نمی دم :} )

هفته اولی که گواهینامه به دستم رسید و پشت فرمون نشستم تقریبا از تمام راننده های مشهد بوق و فحش نوش جان می کردم. فاجعه بود! فاجعه! حتی به خودم گفتم من دیگه پشت فرمون نمی شینم چون می ترسم. ولی یک دوستی بهم گفت منم شرایط مشابه تورو تجربه کردم. ولی برای همه اینطوریه. 

همین جمله به من اعتماد به نفس عجیبی داد و باعث شد که کم کم بشینم و رانندگیم بهتر و بهتر شه. همون روزا بود که توی تعلیق ناشی از زیر پا گذاشتن قوانین رانندگی دست و پا گیر موقع افسر و عمل کردن به قوانین دست و پا می زدم. تقاطع ها رو با سرعت رد می کردم. سر پیچ که به کامیونی ترین شکل ممکن می پیچیدم روی مردم و حتی کار به جایی رسید که دیروز جلوی در خونه مردم پارک کردم (  البته کاملا ناخودآگاه چون متوجه در نشدم اصلا) و سر همین قضیه چنان برخورد زشتی باهام شد که اشکم در اومد؛ من نازک نارنجی نیستم ولی لحن بد و عصبانیت خانمه و شرمندگی خودم در حدی بود که اشکمو در آورد. با خودم گفتم فاطمه دیگه وقتشه یکم در مورد رانندگیت تجدید نظر کنی. این راهش نیست که بپیچی و جایی که نباید پارک کنی و باعث آزار مردم شی

این همه سفسطه بافتم (بافتم؟ کردم؟ نمی دونم ) که به این هشت تا برسم. 

1- وارد کوچه« ورود ممنوع» نشم. 

2- تحت هیچ شرایطی جلوی پارکینگ یا در یک خونه پارک نکنم. 

3- به محض ورود به ماشین درو قفل کنم و کمربند ببندم. 

4- مدام لاین عوض نکنم؛ مخصوصا توی ترافیک. این کار شاید منو 10 دقیقه زودتر به مقصد برسونه ولی اعصاب خردی بقیه راننده ها موندگار تره. 

5-همیشه حق تقدم با عابر پیاده است. مخصوصا اگر عابر بچه باشه

6- به بقیه ماشینا راه بدم . 

7- پنج دقیقه دیرتر رسیدن به مقصد تورو نمی کشه. پس لازم نیست توی بلوار پاتو رو گاز بذاری و 80 تا بری. یا جلوی ماشینا بپیچی.

8-چراغ زرد یعنی ایست( اگر پشت خط باشم)، نه سرعت بیشتر برای رسیدن به اون طرف چهار راه. 

--- 

در مورد صد روز خوشحالیم من روز های پیش شادی رو توی موارد زیر پیدا کردم:

شنبه: خوشحال بودم چون دوستانی داشتم که به فکرم بودن و نگران. با وجود این که حالم چندان خوب نبود. ولی به خاطر داشتنشون خدا رو شکر کردم. 

یکشنبه: صبح زود دبیر عربی اول و سوم دبیرستانم رو دیدم. خانم طاهر آبادی عزیز و نمی دونید دیدنشون چه انرژی مضاعفی به من داد

دوشنبه: در عین ناراحتی بیش از حد، بعد از افطار دوستای دبیرستانم رو دیدم. برگشتنی با نیلوفر آهنگ خوندیم. ( پریوش، غلط کرد شوور کرد :)) )

امروز هم توی جمع خانواده پدری با عمه ها و مامانی بودیم. در عین خستگی ناشی از به کار گرفته شدن ولی حضورشون بی نهایت خوشحالم کرد. البته پروژه شادی رو هم بالاخره تموم کردم. ( می دونم قرار بود جمعه تموم شه ولی انسان جایز الخطاست )

---

همین دیگه. شبتون به خیر

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ خرداد ۹۷
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد