چند روزیه ساعت خوابم وَرچُپه شده. بیشترین ساعت بیداریم توی تاریکی می گذره که برای من آفتاب پرست(!) چیز خوبی نیست. شما به آفتاب پرست بودن فوبیای دزد و تاریکی هم اضافه کنین! میشه من! بعد همین من تا صبح بیدار می مونم و مثل استیکرای تلگرامی پتو رو تا زیر گلوم بالا می کشم و هر لحظه می ترسم که یک سوسک گنده  از بین تخت و دیوار بیاد بالا و بره روی دست و پام. یکی نیست بگه نونت کم بود، آبت کم بود، بیدار موندت تا صبح چی بود دختر! 

وقتی می بینم یکی ساعت 10-11 شب میخوابه و دم دمای صبح بیدار می شه عمیقا و از ته دل، با آهی حسرتناک می‌گم خوش به حالش! من از بچگی با این ساعت فیزیولوژیک بدنم درگیر بودم و همیشه آرزو داشتم بعد نماز صبح بیدار بمونم و وقتی همه خوابن به کارام برسم. هعی! 

باورتون می شه من پنج سالم بود. یادمه یه شب با بابام رفته بودیم خرید و من یه دفتر نقاشی خریدم. اون شب بی خوابی زده بود به سرم و من تا صبح نقاشی می کشیدم! 

دیگه امشب انگشت اشاره امو عمود گرفتم و  گفتم امشب باید تمومش کنی! میگیری میخوابی جیکتم در نمیاد! نتیجه به زور خوابوندن خودم کابوس های فاجعه شد. به خودم گفتم من غلط بکنم به زور خودمو بخوابونم.  یکم تو تاریکی پنل و وبلاگای آپدیت شده رو خوندم و چک کردم. الان خمیازه کشان دارم تایپ می کنم و به این فکر می کنم که علی الحساب تا ساعت 6 عصر باید بیدار بمونم تا بتونم ساعت خوابمو درست کنم. تازه اگر شانس بیارم اون وسط مسطا بدنم رکب نزنه و ساعت 11 بیدارم نکنه.  خلاصه که بدجوری درگیرم و دلم می خواد همین الان یه Fairy Godmother بود که چوبشو می چرخوند و همین الان می خوابیدم و ساعت 8 بیدار می شدم!

2. چه طوری یه سری آهنگا، یه سری صحنه ها می تونن اوج غم رو به آدم منتقل کنن؟ امشب بعد از دیدن قسمت هشتم سریال Anne چنین حسی داشتم. دلم میخواست موهامو بکشم وقتی انقدر همه چیز می تونه کثیف باشه. 

3. یادتونه توی یک پست از عواقب کارامون گفتم؟ اول هفته یه کاری کردم که ممکنه خیلی هم مهم نباشه. ولی چنان کل هفته منو ساخت که دارم به قدرتش پی می برم. البته بالا و پایین داشت این هفته ولی من یک معیار کمی داشتم و اون، نمره هایی که این هفته اساتید زدن. 

4. با این که بیشتر از دو هفته از شروع تابستونم نمی گذره، البته تابستونی هم در کار نیست، ترم تابستونی برداشتم و سه روز در هفته از صبح تا یک و نیم دانشگاهم و کلاس زبان و کلاس خیاطی هم توی برنامه دارم و قراره روزایی که کلاس ندارم برم موزه دکتر درویش کمک [خانم الف . ر ] کنم. ولی همچنان احساس می کنم تابستونم داره به بطالت می ره. شاید به خاطر این که ممکنه آخرین تابستون مجردیم باشه (بله :) خبراییه...  (وی در حین تایپ سرخ می شود) خلاصه که جهت پر کردن خلاء ناشی از تحسین نشدن به فکر المپیاد دانشجویی افتادم. یک سال وقت دارم و  می تونم تو این یک سال خیلی کارا بکنم. ولی دو دلم. می ترسم از پسش بر نیام...  خلاصه که شنبه می خوام برم با استادم در موردش صحبت کنم. فکر می کنم نیاز به هدف بالاتری برای درس خوندن دارم. ضمن اینکه من عاشق چیز یاد گرفتنم. شما توصیه ای، ره توشه ای، چیزی ندارین، این دختر بی تجربه رو نصیحت کنین؟

5. مشکل اینجاست من از عملکرد خودم رضایت ندارم. همچنان درجه اهمال کاریم بالا و خطرناکه. همچنان این آپشن در من وجود داره که با کمی بطالت همه چیز رو خراب کنم، همونطوری که این ترم کردم و همه زحمتای در طول ترممو به باد دادم. باید یه کاری براش بکنم و نمی دونم چیکار!

6. شیر قهوه میهنم شیر قهوه های قدیم! مزه اش خیلی بد شده اصلا. من از دوم دبیرستانم روزی 3 تا شیر قهوه می خورم و به یاد ندارم که هیچ وقت انقدر بی کیفیت شده باشه! شیر قهوه های میهن شهر شمام همینجوریه یا فقط مشهده که اینجوری خراب شده :|

7. میخوام از بابا خواهش کنم به مناسبت این که این طفل بی نوا (خودمو می گم) عملکردش در ترم 4 قابل قبول بوده برام یه رفرنس انگلیسی بگیرن. هر چند که 60 دلاره و ضرب و تقسیمش با خودتون. مشکل اینجاست که کتابش خیلی گوگولیه. خیلی. یعنی من عاشقشم البته کتاب یست سلولی مولکولی دکتر مجدم خوبه ها! ولی The Cell و رفرنس انگلیسی یه چیز دیگه است، اصلا اباهت داره. و از اونجایی که بابا هیچ وقت، به خرید کتاب نه نگفتن درصد امیدواریم بالاست. یعنی روزی که من کتاب The Cell رو برای خودم داشته باشم میام وبلاگو آذین می بیندم :)  

8. تو این یک هفته انقدر معدل حساب کردم که ماشین حساب گوشیم به صورت اتومات نمره های دیجیتال شده رو حساب می کنه. فقط وارد گردن متغیرا رو به خودم می سپاره :) 

+++

میشه بپرسم نظرتون نسبت به وبلاگ و روندی که دارم چیه؟ احساس می کنم دارم خواننده های وبلاگ رو نا امید می کنم! میشه از احساستون نسبت به وبلاگ بگین؟