داشتم مرحله آدیشن استیج رو می‌دیدم. فریال اومد و مرداب گوگوش رو خوند. با خودم فکر می کنم چه صدای قوی ای، چه حس خوبی! به بقیه خواننده ها نگاه می کنم. با خودم فکر می کنم اینا ها همه شون کسایی بودن که یه روزی آرزو داشتن خواننده باشن و اون لحظه احساس کردن که می تونن به خودشون بگن خواننده. دلم می گیره. مثل این دو روز چشمام رطوبت زده می شن. یاد امتحان دیروزم که به بدترین شکل ممکن خراب کردم می افتم. منظورم از خراب کردن پاس شدنه. در مورد 17،16 صحبت نمی کنم. اونم درسی مثل بیوشیمی 2 که اگر بیفتم، عملا ترم دیگه هیچ درسیو نمی تونم بردارم. دیروز حتی به حذف ترم هم فکر کردم. دلم نمی خواد یه نمره پایین دیگه بیاد توی کارنامه ام. دلم نمی خواد معدلم انقدر بد باشه. اما مدام به خودم می گم تقصیر خودت فاطمه. تقصیر خودته.به بدترین شکل ممکن با خودم دعوا می کنم و مدام می گم تقصیر خودته. احساس می کنم حتی برنامه ام برای مهاجرت به خطر افتاده.

گوگوش می خونه :« من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم/ می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم» به خودم می گم دلم می‌خواست یه دانشمند بزرگ بشم. کسی که یه جوری تو پیش رفتن دنیاش سهم داشته. حداقل اسم خوبی از خودش به جا داشته گذاشته باشه. می دونین، من همیشه از معمولی بودن فرار می کردم. از اینکه کسی غیر از اطرافیانم اسمم رو ندونه. دلم می خواست یه گره از مشکلات دنیا باز کنم. دوست داشتم نغمه ام رو مردم بسپارند به یاد. اما از دیروز چنان حس نا امیدی وجودمو تسخیر کرده که دلم می خواد بلند بلند گریه کنم و موهامو بکشم و مدام به خودم بگم تقصیر خودته. 

دوباره به فریال نگاه می کنم. به خودم می گم. ببین، اینا استعداد داشتن.تلاش کردن. قبول کن فاطمه. اندازه ای که تلاش کردی نمره گرفتی. اما الان می خوای چیکار کنی؟ می خوای فقط بگی بیوشیمیم رو خراب کردم؟ یا اینکه بگی بیوشیمی آخرین امتحانی بود که خراب کردم. هنوز دو تا امتحان مونده هنوز 5 واحد مونده که نمره کاملشون می تونه معدلتو تکون بده. هنوز 4 ترم مونده که می تونی بهترینِ خودتو نشون بدی فاطمه. پس دیر نشده. یادته بچه بودی، یکسره دایره المعارف دستت بود، مثل رمان می خوندی؟ یادته هر وقت عمه جون سارا-سرور می دیدنت محکم بغلت می کردن، بوست می کردن و می گفتن تو ابوعلی سینا منی؟ یادته هر وقت عموجان می دیدنت می گفتن فاطمه کتابت کو؟ تو تولد چند سالگیت اون فاطمه رو جا گذاشتی؟ کجا جا موندی که شبا به جای کتاب گوشی و لب تاب کنار سرت گذاشتی؟ هنوزم عمه ات وقتی می بیننت می گن تو ابوعلی سینا منی. هنوز جا داری. می تونی امشب، تسلیم شی. بشی یه آدم معمولی. بشی یه دانشجوی معمولی. یا اینکه می تونی همین الان اشکاتو پاک کنی. آروم آروم اضافه های زندگیتو پاک کنی. به حواس پرتیات غلبه کنی و بشی همون فاطمه ای که بودی. همون ابو علی سینایی که به اندازه یه آدم بیست سال اطلاعات داشت. اشکال نداره که کم گذاشتی. درس بگیر ازشون. اشتباهاتت رو بنویس و تکرارشون نکن. 

گوگوش همچنان داره می خونه :« من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم. »

به خودم می گم قرار نیست تو  فعل می خواستم رو به کار ببری. بهتره که بگی خواستم و تونستم. 

حالا آرومم . دیگه گلوم از حجمه بغض درد نمی کنه. یک قهوه توی ماگ موردعلاقه ام درست می کنم. به این فکر می کنم که برای ترم دیگه دفتر جزوه خریدم. به برگه های بزرگ و سفیدش نگاه می کنم و با خودم می گم چه جزوه های خوبی می نویسم تو این دفتر. به این فکر می کنم چقدر قرار زندگی به کامم باشه. می خندم. پنل رو باز می کنم تا حال خوبم رو ثبت کنم. تا بگم امشب، از خاکستر جون گرفتم. شایدم ققنوس فقط تو افسانه نباشه. ما آدماییم که هر روز خاکستر می شیم و دوباره از خاکستر متولد می شیم. 

+++

صفحه درباره من دوباره نوشته شد و بالاخره، به فرم دلخواهم رسید :) خیلی ریز دارم اشاره می کنم که کنجکاو شین، بخونین و نظراتتون رو بگین:) خیلی دوست دارم از دیدگاه خواننده نظرتون رو بدونم